می گویند همان گریه ها و اشک ها و فریاد ها و قصّه ها و سخن ها و رؤیا های او،ملّت ما را بیدار کرد،طعم آزادی را به وی چشاند،آینده را در پیش چشمان اش بزرگ و پرشکوه نمود و استبداد را و این تاریخ بد را و حکومت جُور را و بیگانه را و عقب ماندگی را و زیبائی ها و ارجمندی ها و ارزش ها و ثروت های خویش را شناخت،احساس کرد،و در خویش چشم گشود،و جهان بینی دیگر یافت و ...چه و چه ها!
امّا من در این تردید دارم،که آیا این همه،خدمت بوده است،و آیا اگر این پیر وطن پرست،28 مرداد را از پیش می دید و خاموشی می گزید و لب بسته به گوشهء «احمد آباد» اش می رفت و می نشست و تنها می زیست و می مرد،و این نسل،او را نمی شناخت و به سخنانش و به غم هایش و اندیشه ها و عاطفه هایش دل نمی بست،خدمتی بهتر نکرده بود؟چه می گویم؟یعنی رنج های این ملّت رنجور را کم تر نساخته بود؟
من اکنون تاریخ را می نگرم و به یاد می آورم که ملّت من در پنجاه سال سلطنت ناصرالدّین شاه چگونه می زیست،و در این 19 سال(از 9 اسفند 1329،سال رهبری وی تا حال(1348))چگونه می زید.و این دو دوران را با هم در زندگی ملّتم می سنجم و می بینم باید آن سالخورده مرد وطن پرست آزادیخواه،که سیاست را می دانست و سرنوشت را و دنیا را و خود را،خاموش می ماند و تنها و ساکت می مرد.و گرچه خاموش ماندن و تنها مردن،برای یک انقلابی آزادیخواه وطن پرست،که سراسر جان اش مشتعل این عشق است،کاری است دشوارتر از جان کندن؛امّا مگر عشق به سرنوشت این ملّت،در جان او،نیرومند تر از عشق او به این ملّت نبود؟
ادامه دارد...