اکنون به یادم آمده است از آنچه خود جائی نوشته ام که «آدمی در زندگی،همواره خود را می پوشاند،همواره در زیر نقابی که به چشم دیگران زیبا می آید،مخفی است.تنها دو جا است که هر کسی خودش است:بستر مرگ و سلّول زندان».
و اکنون این منم،تنها انسانی که خود را در این هر دو جا احساس می کند.امشب من خود را اسیری می یابم در بستر مرگ؛محتضری در زندان!
و چه کسی از من صمیمی تر؟
و در این حال می خواهم وصیّتی کنم که مرکّب اش از صداقت مذاب است،و بر صفحه ای که از راستی و ایمانِ پاک است.
نمی توانم خوب بنویسم،منظّم فکر کنم،حوصلهء اندیشیدن به الفاظ و عبارات را ندارم.درست،حالت گالوا را دارم که تیری به بدن خود شلّیک کرد و بلافاصله در حالی که جان می سپرد و خون های گرم خویش را می دید که پیرامونش حلقه می زنند،شروع کرد به نوشتن آخرین اندیشه هائی که در مغزش بود.
من احساس می کنم که به یک «ایده آلیسم» دچار شده ام و این،برای ملّتی که در اسارت به سر می برد،ملّتی که می کوشد تا رنج های 23 قرن تاریخ خویش را بزداید و 18 قرن آینده را آنچنانکه شایسته است،زندگی کند و شایستگی ها و استعداد های خارق العاده ای را که خداوند در نژاد او و در سرزمین زیبا و ثروتمند و مقدّس او؛یک افیون تخدیر کنننده ای است.
ملّت من،به قول عبدالرّحمن بدوی،یک «نژاد چند پهلوی پر ملکات» است،نژادی که ذات اهورائی دارد،قلبش مهبط اهورامزدا است و روانش را به گفتار نیک و پندار نیک و کردار نیک سرشته اند،و فرّه ایزدی در ذاتش عجین است،و اندامش با آتش میترا گرم است و ایمانش با پرتو عرفان روشن اتست،و قلب شرق است و معبد مهر،و سرزمینش،خاکش بهتر از زر است،در سرش آذرگشنسب و فروغ اهورائی زرتشت و در قلبش آتش پاک آتشکدهء پارس،و بر بازوی مهربان راست اش آذر برزین مهر،و بر بازوی چپ اش بیستون معبد آناهیتا،کعبهء بَغ،خدای بزرگ آسمان،یادگار شیرین و آوای خاموش نشدنی فرهاد،که تا ابد در این کوه ها می پیچد و جایگاه پرستندگان «علی(ع)» و «اهل حق» و در ضمیرش...
اقیانوس بی کران نفت!این طلای مذابی که جهان را آتش و گرما و روشنی بخشیده است و خودش را می سوزاند،و این همه پریشانی ها و انقلاب ها و ناآرامی ها و دشمنی ها و حیله ها و استبداد و استعمار و اسارت و تیره روزی و خون و شهادت،همه از او است و ...
سرنوشت مصدّق،که با گریه ها و فریادها و اشک ها و آرزو ها و شکنجه ها و زندان ها و رنج های عمرش،و با آرزو های مقدّس و دل انگیزش،چه سخن ها گفت همه در رؤیا،و چه شعر ها و داستان ها سرود همه در خیال.و دیدیم که چه سرنوشتی داشت،و دیدیم که ایمان او و عشق او و اخلاص او و قصّه ها و غصّه های او،جز درد و جز پریشانی و جز به هدر دادن «سه سال» از عمر این ملّت،این نسل،هیچ نیفزود.
ادامه دارد...