سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

« جلال آل احمد مُرده است...سکته...».

فقط توانستم بپرسم:مُرده است؟گفت:بله!

برخاستم و نشستم و زانو هایم را بغل گرفتم و پیشانی ام را بر آن تکیه دادم و نمی دانم چرا آن همه خاطرات و پیوندها و خصوصیّت ها و دوستی ها و همدلی ها که میان من و «جلال» عزیز بود در مغزم تکان نخورد،به کلّی فراموش شد.اصلا چهرهء نیرومند و نافذ و مردانه و محبوبش در خاطرم مثل برقی درخشید و محو شد و به جای آن،چهرهء غمگین و افتادهء دیگری پدیدار گشت و با چه روشنائی و معنائی!

این چهرهء خودم بود!درست،گوئی خبر مرگ خودم را شنیده ام و درست هم باور کرده ام.

کسی نمی تواند تصوّر کند که چه می گویم،زیرا هیچ کس نمی تواند خبر مرگ خویش را بشنود.امّا امشب من شنیدم.اکنون مرگ خویش را باور کرده ام.یقین دارم.اکنون یکباره همهء زندگی ام و همهء گذشته ام و حال ام و سرنوشتم و همهء کسانی که با آن ها در حیاتم سروکار داشتم،و همهء راه ها و بیراهه ها که رفته ام و همهء کارها که کرده ام و نکرده ام،و همهء آرزوها که مُرد،و همهء رنج ها و شوق ها و شکست ها و امیدها،همه در برابرم و روشن برپا ایستاده اند و مرا می نگرند،و من آنها را می نگرم.

بیهوده از آرزوها و راه ها و شوق ها و امیدها حرف می زنم.تا خبر مرگ «جلال» را شنیدم،بی درنگ یک تصویر در برابرم ایستاد،آنچنانکه تا هم اکنون که هفت ساعت از آن لحظه می گذرد،لحظه ای در برابر چشمم کنار نرفته است:

تصویر ملّت ام!

ملّتی که همهء عمر را در جست و جوی شناختنش بودم،همهء روحم،گرم ایمان او بود و آرزویم،او و خوشبختی ام،احساس خوشبختی او.

او...چه بگویم؟من تنها یک نویسنده ام و دگر هیچ؛و او تنها مخاطب من بود.

من با ایمان زاده ام و در ایمان پرورده ام و او تنها ایمان من بود.

من گرچه عمر را با خرد زیستم،امّا فطرتم در آتش مذاب عشق سرشته بود،و او تنها معشوق من بود.

و من گرچه عمر را همه،وقف این معبد مقدّس کرده ام،امّا اکنون که مرگ در رسیده است،می بینم که روزگار با چه بددلی و کینه توزی و لجاجی،نگذاشت که برای او کاری کنم که اسارت،مرا فلج کرد و من برایش سربازی بودم که آرزویم جهاد به خاطر رهائی وطنم بود امّا...استبداد نگذاشت که من از زندان به درآیم،پا به صحنهء جهاد گذارم،برایش شهید شوم یا پیروز!

و اکنون خبر مرگ سرباز گمنامی را می شنوم که بی ثمر در کنج زندانش جان سپرده است!مردی که نه خود زیست و نه...

نمی توانم بنویسم!چه قدر ضعیف شده ام.

آیا نسلی که پس از من می ماند و می بیند که برای او کاری نکرده ام،رنج اسارت هائی را که کشیده ام،نشانه ای از خلوص من در ایمان به خویش نخواهد شمرد؟

ملّت من!من برای تو کاری نکردم؛امّا می دانی که با دشمن هم نساختم.

می دانی که...نمیدانی...امّا...بدان که زندگی و دار و دستهء کثیفش:آسایش و لذّت و ثروت و پیشرفت و نام و ننگ نبود،که مرا در بیهودگی به خاک سپرد!اسارت بود!می فهمی...؟اسارت!

 

 

 

ادامه دارد...