من به این حقیقت معتقدم که:
بیداری برای کسی که در بستر خواب اش بسته اند؛
بینائی برای کسی که پیرامونش را همه،زشتی ها فرا گرفته اند؛
بویائی برای آنکه در فضائی پر از عفونت دم می زند؛
آزادی خواهی برای کسی که محکوم به زندان ابد است؛
وطن پرستی برای کسی که تبعیدش کرده اند و به میهن اش راه اش نمی دهند؛
نویسندگی برای کسی که جز نامه های رسمی نمی تواند بنویسد؛
طعم دوستی برای کسی که جز دشمنی نمی چشد؛
شهد عشق برای کسی که جز زهر نفرت نمی آشامد؛
گفتن از خورشید و از طلوع و از سحر،به آنکه در غروب تیرهء زمستانی می لرزد؛
وصف کودک برای مادری که فرزندش از سفر باز نخواهد گشت؛
شرح مهر پدر،دامان مادر،نوازش دوست،گرمی خانه و انس خانواده و نقّاشی چشمهء آب زلال و باغ و آبادی،به یتیم مادر گم کردهء بی دوست و بی خانمان و آوارهء صحرا های سوختهء تشنه...؛
جز رنج،جز بیماری،جز شومی و تلخی و سیاهی و پریشانی،ارمغانی ندارد!
عرفان،بلند ترین اوج پرواز اندیشه،متعالی ترین احساس روح انسانی و زیباترین و مقدّس ترین و خوب ترین جنبش و جهش دل آدمی است.امّا برای ملّتی که در فقر و دیکتاتوری و بی سوادی و انحطاط و گرسنگی و بیماری می سوزد؛سخن گفتن از بهشت هائی که در آن سوی این جهان و دنیاهائی که در ورای این آسمان و باغ ها و آبادی ها و سرچشمه هائی که در صحراها و کوه ها و دریا ها و دشت های روح،پنهان است،جز رنج بیشتر از آن چه بدان گرفتار است،چه سودی می تواند داشت؟
هند را نگاه کنید:چه سرنوشت رقّت باری دارد!برای یک روستائی کویر سوخته و فاقه زدهء ایران،که وقتی می خواهد نانش را با خورش بخورد،یک کاسه دوغ رقیق می گذارد و سه چهار تا نان بیات در آن ریز می کند؛دیدن فیلم ها و خواندن سرگذشت هائی که در آن،از زندگی هنرپیشه ای سخن می رود که برای لطافت پوست اش هر روز صبح در وان شیر پاستوریزه حمّام می گیرد،مصیبت بار نیست؟
ای خیال پرداز بزرگ!ای که بر بال شعر می نشینی و در قلب مرغان زیبای کلمات،از خود و زندگی خود و سرنوشت دشوار و سنگین خود و از زمین و دیوارها و کوه ها و فاصله هایش دور می شوی؛هر شب،اَسرائی و هرشب معراجی!تا کجا؟
کجا ای رهنورد راه گم کرده،
بیا برگرد!
کزین صحرا مگر راهی به شهر آرزوئی هست؟
بیا برگرد آخر،ای«غریق راه»،
کز اینجا ره به جائی نیست!
...پایان...