ای نسل جوان!که عزم سفر داری و جوش انقلاب و دردِ ماندن بی قرارت کرده است!من دیگر توان رفتن ندارم.تو می دانی که من،هستی ام از آغاز،در انتظار تو گذشته است،برای تو بوده است.پانزده سال است چشم به راه تو اَم و اکنون آن چهرهء انقلابی دیروز،شکسته و پژمرده شده است و زمین گیر؛و تو که در آن روزهای پر حماسه،که من بی تاب سفر بودم و پرچم دار رزم [دورهء زمانی ملّی شدن صنعت نفت،نخست وزیری دکتر مصدّق و کودتای 28 مرداد 1332 ]کودکی پنج شش ساله بودی،در دوران اختناق و سکوت و رکود رشد کردی،و اکنون در صد ها زنجیر اسیرت کرده اند.چه می توان کرد؟جز شاهنامه سرودن در زمان سلطان محمود ترک؟
این فیلم ها،تلویزیون ها،مجلّه ها و ترجمه های اروپائی،چه خیانتی است به شرق!آن آثار شوم و نویسندگان مغرض استعماری یا فاسد را نمی گویم.آن ها که حالشان معلوم است.زیباترین آثار،دلکش ترین اشعار،خیال انگیز ترین رمان ها،مقدّس ترین احساس ها و متعالی ترین روابط انسانی و پاک ترین و پاکیزه ترین چهره های زندگی و بلند ترین نیازها و اندیشه ها و خواستن ها را می گویم.
این ها در شرق،اثری شوم دارند،درد آور و رنج زا و زهرآگین می شوند.برای خلقی که با اسارت و اختناق و دیکتاتوری های منحطّ فردی در کشورهای شرقی خو کرده اند،و اگر هم آن را نمی پسندند،به هر حال تحمّل می کنند؛سرود آزادی در گوش شان خواندن،گرچه زیبا ترین سرود ها و مقدّس ترین سوژه هاست،جز اینکه شوم را شوم تر و تلخ را تلخ تر کند،چه سودی دارد؟
کجایش هستی؟!ای نسل بیدار شرق!ای شرق زیبای پر احساس عمیق شاعر عارف حکیم،که اکنون کشور عقب مانده ات می خوانند،و گرفتار استعمار و در زیر یوغ استبداد و متّهم به بی سوادی و مبتلای فقر و محرومیّت و گرسنگی و بردگی و ضعف و ...با آن همه تاریخ،آن همه فرهنگ و فلسفه و اندیشه و هنر و جمال و معرفت...حال باید اروپا کمک ات کند! گندم ات دهد،پنیر و ماست و کنسرو و پوشاک و کمک های فنّی و ... تا بتوانی به همین زندگی عادّی و پائین تر از عادّی و سخت و شوم و تلخ ادامه دهی!اگر همین دانهء بادام،گاه به گاهی نباشد،در کنج قفس ات پر می ریزی!
آن همه قیامها،انقلاب ها،خون ها،شهادت ها،زندان ها،قتل عامّ ها،جنگ های پنهان و پیدا،تظاهرات،اعتصابات روزه،اعتصاب سکوت،مبارزهء منفی،بایکوت،...همه و همه وهمه و فریاد ها و میتینگ ها و حمله ها و شب نامه ها و سرودها و تصنیف ها و مقاله ها و روزنامه ها و ترجمه ها و همه و همه وهمه بی ثمر ماند...چه می گویم؟بد تر شد!
چرا می گویم «عرفان» برای اجتماع،شوم است و بیماری و بیچارگی است؟
مگر نه من خود،شیفتهء «عرفان»ام؟عارف ام و در این آتش می سوزم؛و آن را از اجدادم در خون و نهادم به ارث گرفته ام و پرورده ام؛آن را با اشک ها و ریاضت ها و تازیانه ها و تنهائی ها و غم های بسیار و تأمّل های سرشار پرورده ام؟
چرا،چرا،امّا عرفان یعنی آشنائی،آشنائی با ماوراء،احساس جهانی در آن سوی این جهان،پرواز به ماورای آسمان این زمین...و این آشنائی،آشنائی و بیداری،چشم گشودن در قلب خورشید،در فضائی لبریز از عطر و روح و آرزوهای خدائی و زیبائی های ملکوتی جاوید...زندگی بر روی خاک را ئ در میان مردم خاک زاد و خاک زی و خاک خور و خوک دل و خیک روان را در چشم او چگونه می نماید؟
ناصر خسرو به راهی می گذشت،مستراح و قبرستان را در کنار هم دید!چه صحنهء پرمعنی و مملوّ از«واقعیّت ها»،عصارهء همهء واقعیّت ها،واقعیّت همهء واقعیّت ها...سرشار از عقل و منطق و درستی و عینیّت مطلق!یک ذرّه خیال و شعر و ایده آلیسم و از این قصّه های بی پایه در آن نیست!
فریاد برآورد:هان!این است دنیا و این است دنیاخواری!
کسی که دنیا را این چنین می گیرد،می تواند به آن دل بندد و آن را ارج نهد،و سراسر اندیشه و روح و آرزو و امید و آینده و عشق و ایمانش را از آن پر کند؟هرگز،اگر چنین نکند،چگونه می تواند دنیا را آبادان کند و اجتماع را غنیّ و زندگی را پر از خوشبختی؟؟؟
ادامه دارد...