سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

ای نسل اسیر وطنم!

 

تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیده ام؛تو میدانی و همه میدانند که من حیاتم،هوایم،همهء خواستن هایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است.تو میدانی و همه میدانند که هرگز به خاطر سود خود،گامی برنداشته ام؛از ترس خلافت،تشیّع ام را از یاد نبرده ام.تو میدانی و همه می دانند که نه ترسویم و نه سودجو!تو می دانی و همه می دانند که من سراپایم مملوّ از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است،و هست و خواهد بود.

 

تو می دانی و همه می دانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن به تو است.

 

تو می دانی و همه می دانند که من خود را فدای تو کردم،و فدای تو می کنم؛که ایمانم توئی و عشقم توئی و امیدم توئی و معنی حیاتم توئی؛و جز تو زندگی برایم رنگ و بوئی ندارد،طعمی ندارد.تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،از آوردن برق امیدی در نگاه من،از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.تو میدانی و همه می دانند که شکنجه دیدن به خاطر تو،زندان کشیدن برای تو و رنج بردن به پای تو،تنها لذّت بزرگ من است.از شادی تو است که من در دل می خندم.از امید رهائی تو است که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد.و از خوشبختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم.

 

نمی توانم خوب حرف بزنم.نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،دریاب!دریاب!

 

من تو را دوست دارم.همهء زندگی ام و همهء روزها و همهء شب های زندگی ام،هر لحظه از زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند؛شاهد بوده اند و شاهد هستند.آزادی تو،مذهب من است؛خوش بختی تو،عشق من است؛آیندهء تو،تنها آرزوی من است.

 

و اکنون تو،ای نسل جوانی که از عمق تاریک و پلید این روزگار،که من بدان امیدی نداشتم،پدیدار گشتی،و در برابرم ایستاده ای،و چشم در چشم من دوخته ای؛چشم هایت را ببند.نگاهم مکن!من طاقت دیدن آن ها را ندارم.

 

چه بگویم؟ گریستن،تنها کار یک ناتوان است؛من سخت ناتوانم!

 

پایان