عشق به آزادی و تعصّبی که به میهنم و مردمم دارم،چنان است که با کمترین موج تازه ای که بر چهرهء این امّت،که معشوق من است،می نشیند،زندگی خودم،مسئولیّت های خانوادگی ام،زن و فرزند و پدر و مادر و قوم و خویش و کار و گرفتاری و تکالیف شخصی ام،و حتّی خورد و خوابم را فراموش می کنم.هنوز هم چون آن جوان مجرّد آزاد و پرشور،همواره آماده ام که برای آزادی،برای نجات ملّتم،برای خوشبختی این نسل،اگر بخواهد،هر چه دارم با قبول منّت و شرمندگی از عجز و تهی دستی ام ایثار کنم.شرمندگی!زیرا یک معلّم جز مغزش که کار می کند،و جز دلش که می زند،چه دارد؟و این دو در راه نجات و برای آزادی انسان،به چند می ارزد؟
می دانم به هیچ...امّا اگر ارجی داشته باشد،نه در خود آن است،در معنی آن،دلالت آن است.در این است که این،نشانهء اندازهء صداقت و ایمان و وفای یک مؤمن عاشق صادق است.نشان می دهد،این اندک نشان دهندهء بسیار است،بسیار!چندان که در عالم نمی گنجد!در عالم؟چه می گویم؟در خیال هم نیز؛تصوّر کوزهء کوچکی است که تحمّل دریا را ندارد،یک نفر میلیاردر اگر صد هزار تومان ببخشد،برای فرزندش خرج کند،کار مهمّی نکرده است.امّا یک بلیط فروش دوره گرد،اگر بلیطی داد و پولش را نگرفت و رفت،از او بخشنده تر است؛از او پاکباز تر است؛درست مثل نویسنده ای است که قلمش را فدا کند. من ایده آلیست نیستم،از واقعیّت غافل نمی مانم.چگونه مرا که همیشه برای آزادی و مردم مبارزه کرده ام؛مرا که نه زندان های فلسفی و رنج هائی از نوع رنج های «صادق هدایت*» ،بلکه «قزل قلعه**» کشیده ام؛و با ترس ها و محرومیّت ها و رنج های عینی واقعی مردم سر و کار داشته ام،خیال پرست می پندارند؟ *صادق هدایت:نام نویسنده ای است که به دلیل یأس و ناامیدی،خودکشی کرد. **قزل قلعه:نام زندان معروفی است در تهران،در زمان حکومت پهلوی که محلّ بازجوئی و شکنجهء مخالفین سیاسی بود. ادامه دارد...