من اکنون،پیش از هر وقت،رنج آن روح طوفانی و دربند را که می فرمود:«صبر کردم،صبر کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد»،احساس می کنم.رنج او را دارم،بی آنکه عظمت و قدرت آن روح را داشته باشم.
همچون دانه ای در میان دو سنگ آسیای زندگی ام،سائیده می شوم و له می شوم و سرنوشتی جز تنور گدازان و حلقوم بلعندهء این روزگار،که چون گرگی هار و ناشتا است،در پیش ندارم.مجروح بستری شده و به تخت بسته ای که پرستار بیمارستان نیز رنجش می دهد.شرح حال عجیبی است!
روحی که در شور و شوق زمانه رشد کرده،و پرندهء ناآرامی که از همهء مرغ های خانگی نفرت دارد،و جان بی قراری که در تب و تاب جهد و جهاد عصر خویش و در جوش و خروش نسل خویش پرورده،و همواره برای مردم زیسته،و در هوای مردم دم زده،و هیچ گاه خانه زاد و خانگی نبوده است،و با حیوانات اهلی بیگانه بوده است،و از آخور و اصطبل می گریخته است...
خواستم بگویم که «دردها» و «حرفها»ی بسیاری داشتم و دارم،که زمانه،مجال به در انداختنش را نداد!
آرزویم این بود،که پس از تجربهء همهء راهها و رسم ها و مکتب ها و مذهب ها،با اندیشه ای روشن و جانی آزاد و دلی سرشار از اندوخته ها و احساس ها،به عمق روح آدمی سر بکشم؛و در سینهء این شطّ پر شوکت تاریخ فرو روم،و سرچشمه های زلال حقیقت و جوهر راستین و پاک انسانیت را کشف کنم؛و دور از این کوچه ها و خیابان ها و اتوبان های پیش ساخته و رایج،راه تازه ای را که روح جهان و تائوی طبیعت و مسیر فطرت انسانی بر آن روان است،پیدا کنم.آن چه ملت ما به آن محتاج است؛آن چه انسان را از حاکمیت و مالکیت و فریب،نجات می دهد.
همه می روند و مهندس میشوند،پزشک می شوند،حقوقدان می شوند،فیزیکدان و شیمیدان می شوند و می آیند.اگر ملتی از این مقوله ها کمبودی داشته باشد،می تواند با پول بخرد و وارد کند.همهء روشنفکران ما می روند و کمونیست می شوند،سوسیالیست می شوند،اگزیستانسیالیست می شوند،لیبرال و دموکرات می شوند،ماتریالیست می شوند،نیهیلیست می شوند،ناسیونالیست می شوند،یا چیزی نمی شوند.همچنان مؤمن و یا کافر،زاهد یا فاسد می مانند،و مثل حاجی ها فقط با یک تیتر توخالی و یک چمدان توپُر بر می گردند و پروانهء کسبی همراه دارند،و از یک کنار،همه،یک «لیسانس غذائی» برای خود و خانواده سوغات می آورند.این ها هیچ کدام،نه کار تازه ای است و نه دوای دردی.به قول فرانتس فانون:«ما نمی خواهیم از آفریقا،یک اروپای دیگر بسازیم؛تجربهء آمریکا،هفت جدّ ما را بس است!(ما از جامعهء خودمان،یک اروپای شرقی دیگری هم نمی خواهیم بسازیم.تجربهء روسیهء بی مَرد و یا چین با آن جمعیت اش که در آن فقط یک مَرد بیشتر وجود ندارد؛تمامی بشریت مظلوم را بس است).ما میخواهیم یک اندیشهء نو،یک نژاد نو بیافرینیم،و بکوشیم تا یک انسان تازه بر روی پاهای خویش به پا ایستد»!
بر روی پاهای خویش به پا ایستادن،برای ما که از پا افتاده ایم،و به دیگران و دیگر ها تکیه داریم و یا تکیه می جوئیم،خیلی معنی دارد.این کدام انسان است؟انسانی است که مولوی و بودا و مزدک را،ما در چهره اش یک جا باز می شناسیم.
رسیدن به جهان بینی و مسلکی که این هر سه در آن باهم سازش و آمیزش خوش آهنگ و زیبا و طبیعی یافته باشند،کاری است که رنج و جهاد و اخلاص و ایثار و نبوغ و دانش و آگاهی و تجربه و پشتکار بسیاری را می طلبد.کشف این راه و کوفتن آن و ارائهء آن به روشنفکران آزادی،که بن بست ها را در پایان همهء راه های دیگر احساس کرده اند و با این همه از جست و جو باز نایستاده اند،کار یک تَن و یک جمع و یک نسل تنها نیز نیست.اما برای آغاز سخن گفتن از آن،من امیدوار بودم،که بیش از این بتوانم کار کنم و عمرم را نثار آن سازم.
امامت انسان امروز،که تشنهء مسیحی دیگر و نجات بخشی دیگر و ایمانی دیگر است،این «تثلیث» است.تثلیثی که زیربنای طبیعی و حتمی توحید است؛و به راستی که علی(ع)،آن مسیح مثلث است،که یکی است و در عین حال،سه تا؛سه تا است و در عین حال،یکی.