سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

زمان می گذرد و نسل جدید را به سرعت تبدیل می کنند.اگر «مذهب» را از انحصار همین قالب های تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم،و آن را به یک حرکت بدل نسازیم،مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسوده ای که هم چون عادتی کهن به آن وفادار مانده اند،خواهد مرد.وجود این عناصر بد اندیش و مشکوک و آلوده ای که «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»،این مرگ را تسریع خواهد کرد.

 

درست است که خداوند،حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن اصل دین،دلسوزی کرد و نگران بود،ولی ما برای مردم خودمان و آیندهء مردم خودمان دل می سوزانیم؛که فردا نسلی پوک و پوچ،که نمونه هایش را از الان می بینیم،مردم ما را خواهند ساخت.

 

حیف است این مردم،پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرن ها تلاش برای تکامل و حق پرستی و عدالت،تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته؛که چون یک ملت نوساختهء آفریقائی یا استرالیائی،باید از صفر شروع کند!

 

از این همه ذلت،و ذلت و ضعف، و ضعف و تسلیم،و تسلیم و خلق و خوی دُم جُنبانی در برابر قدرت و برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،و وحشی گری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب،به ستوه آمده ام.

 

تحمل پذیر نیست که ملتی متمدن،که از برجسته ترین ملت های عزیز تاریخ بوده است و ملتی که در اسلام،بزرگترین فخر را کسب کرده است و ملتی که در جهان،ادعای محبت و پیروی علی(ع) را دارد،ذلت و زبونی یابد.

 

سیر حوادث،در این راهی که بر آن گام بر میدارم،به تدریج مرا با تمامی وجود،مسئول کرده است.این که می گویم «با تمامی وجود»،ناشی از این خودآگاهی و علم حضوری است که می بینم،در وجود من،دیگر جائی برای زندگی و هیچ احساس دیگری نیست.

 

چنین احساس می کنم که گوئی،حتی تمایل غریزی به زنده ماندن هم،در من مُرده است.حمل مصدر بر اسم ذات را،که یک اصل ادبی است و صنعتی در بیان،من همانند یک اصل روانشناسی و صفتی در خویش حس می کنم.پیش از این شاید – بیش و کم – درست بود که به صفاتی چون نویسنده،سخنران،مترجم،روشنفکر مذهبی،معلم,متعصب،آزادیخواه،متعهد،باسواد،بی سواد،محقق،مقلد،مترقی،مرتجع و ...توصیفم کنند.اما اکنون فقط یک حالت ام،و آن «بی تابی» است.بی تابی ای که عناصری از شتاب زدگی و وحشت را در خود دارد.

 

و چگونه خدا را سپاس بگذارم که «پیش ار آن که بمیرم،مُرده ام»؛و هیچ بندی و باری بر پا و بر دوش ندارم.و در «خوب مردن»،چیزی ندارم که دغدغهء از دست دادنش،مرا زبون کند.

 

پایان