اما آنچه در پیرامون ام می گذرد،همیشه آن چنان فجیع بوده است که استغراق ام را در این فضای پر از اندیشه و تأمل و احساس و زیبائی،نوعی خلسه و خلوتی می یافته ام،که به همان اندازه که نشانه ای از عمق و زیبائی و خلوص روح و جلال و علوّ و قداست جوهر و فطرت است،حکایت از وجود مختصری «بی غیرتی» نیز هست...و شاید هم،مفصّلی!
این است که با خود گفتم:من که از کیسهء فقیر مردم ام رفته ام تا چیزی بیاموزم و بازگردم،نمی توانم تنها به میل دلم عمل کنم و آزاد نیستم که تنها به مقتضای وضع روحی و استعداد شخصی ام،به آموختن و اندوختن مشغول شوم و همّ و غم ام همه این باشد که در پی آن چه به من رشد وجودی و غنای فرهنگی و لذت روحی و حتی کمال علمی و فکری و معنوی می بخشد،باشم.
زیرا هرگاه فلاسفهء بزرگ،نوابغ درخشان و روح های متعالی و هنرمندان و شاعران و متفکران برجسته ای را در تاریخ می یافته ام که از محیطی تیره و تنگ و منحط و از میان مردمی قربانی فقر و خواب و عقب ماندگی و جور و مصیبت برخاسته اند و قرن هاست که اندیشه ها و احساس های برجسته و زبدهء بشریت را با کشف و کرامات خویش تغذیه می کنند،اما مردم پیرامون خویش،زندگی و جامعه و شهر خویش و توده های محروم و محتاج عصر خویش را کمترین نصیبی نداده اند،نمی توان خود را از چنگ «سؤالی سرزنش آمیز»رها کنم.
عالی ترین درجهء شهادت و ایثار و اخلاص،نه تنها گذشتن از مال و جان،که از رشد و تکامل وجود و معنوی و علمی خویش است؛ و ایستادن برای پرداختن به مردم و حرف زدن با آن ها و پاسخ گفتن به نیازهای ابتدائی و عادی زندگی شان.
ادامه دارد...