این اصل کلی را عرض می کنم؛نه به عنوان فردی که به مذهب و دین خودش تعصّب می ورزد و از پایگاه اعتقادات خویش،مسائل علمی و تاریخی را تحلیل می نماید؛بلکه به عنوان یک معلم بی طرف تاریخ ادیان،که هر کس و با هر مذهبی - اگر فقط با چشم منطق علمی به مذاهب بنگرد – به این نتیجه خواهد رسید؛که هیچ مذهبی در تاریخ بشر به اندازهء اسلام،میان واقعیت موجود و حقیقت نخستین اش فاصله پیدا نکرده است!
در مذاهب دیگر می توان اصطلاح «انحراف» را به کار برد،می شود گفت که بسیاری عناصر دخیل،در آن وجود دارد و بسیاری از عناصر اساسی اش فراموش شده؛اما در اسلام،این تعبیر،تعبیر دقیقی نیست؛و تعبیر دقیق اش،سخن حضرت امیر(ع) است که فرموده اند:
« لُبِسَ الاسلامُ لُبسَ الفَروِ مَقلُوبا»،«جامهء اسلام،به مانند پوستین،وارونه پوشیده شده است».
در سایر مذاهب،می شود گفت که بعد از دورهء نبوّت پیغمبرشان،جامهء دین شان را،وارونه تن شان کرده اند.اما در اسلام،به جای قبا و عبا و ردا،کلمهء پوستین به کار رفته؛به خاطر اینکه پوستین،تنها جامه ای است که میان رویه و آسترش،اختلاف میان نهایت زیبائی و زشتی است؛رویه اش،چشم ها را به خود می گیرد و مصداق «لَونُها تسُرُّالنّاظرین» است.اما آسترش،از شدت زشتی،برای بزرگسالان،نفرت انگیز و برای خردسالان،وحشت آمیز است.
و باز در اسلام،از میان مذاهب مختلف - یعنی تلقّی های گوناگونی که از آن شده است - در تشیع،بیش از همه،میان «آنچه که بوده» و «آنچه که هست» فاصله است؛فاصله ای در حد دو طرف متضاد.به صورتی که تشیع نخستین(یعنی صدر اسلام)- و هم چنین تشیعِ تاریخ اسلامِ پیش از این سه چهار قرن اخیر(یعنی دوران قبل از صفویه) - از نظر برداشت فکری و عقلی،جبههء مترقی اسلام،و از نظر مبارزهء اجتماعی و نقش و رسالت تاریخی،عمیق ترین،متعهد ترین،قاطع ترین و انقلابی ترینِ جناحهای اسلامی بوده است.
و از میان همهء عقاید شیعی و اصولی که این مذهب را مشخص می سازد،اعتقاد به «آخرالزمان» و «غیبت» و «منجی موعود» - که در یک کلمه میتوان گفت: «اصل انتظار» - بیش از همهء عقاید دیگر،میان آنچه که بوده(و حقیقت این فکر است)و آنچه که هست،تضاد و تناقض وجود دارد.به طوری که برای خیلی از همفکران من،که روشن اند و مترقی و آگاه،تعجب آور بود،که چگونه من- با طرز تفکری که از نظر اجتماعی دارم- مسئلهء«انتظار» را مطرح کرده ام و در باره اش صحبت می نمایم؟
من در تحقیقات اسلامی،به یک اصل معتقدم و این اصل را در تمام بحث هائی که راجع به مذهب و اسلام می شود،صادق می دانم.و آن این است که،به جای اینکه- مثل علمای قدیم یا جدید- اعتقاد به یک اصل را،از راه های علمی و منطقی و یا تئوری های فیزیک و شیمی و کلام و فلسفه،اثبات کنیم و حق و باطل آن را به این شکل ها و با این وسایل تحلیل کنیم؛بیائیم یک ملاک مطمئن تر،(از نظر حقیقت یابی)،و مفید تر،(از نظر اجتماعی)بیابیم و به کار بریم.
به این ترتیب که از همان اول،از خودمان و از کسی که یک عقیدهء اسلامی را بیان می کند بپرسیم:
فایده اش چیست؟برای چه گفته شده؟حکمت اش چیست؟چه تأثیری بر جامعه و سرنوشت فردای ما دارد؟و اعتقاد و یا عدم اعتقاد به آن،علاوه بر آثار اخروی،در زندگیِ پیش از مرگ ما چه اثری دارد؟
ادامه دارد...