در ابتدا من واقعا نمی دانستم که حکمت این مسئله چی بوده است.به همین جهت،متوسل به خود امام رضا(ع) شدم و از ایشان درخواست کردم که موضوع را برایم روشن فرمایند.اگر من خودم به جای شما بودم،این ولایت عهدی را نمی پذیرفتم؛شما چرا این کار را کردید و این همه راه تا اینجا آمده اید و دست به کسی داده اید که دستش تا مرفق به خون اجداد شما و همهء شهدا و همهء آزادیخواهان رنگین است؟برای چه آمدید و ولی عهد شده اید؟
بعد متوجه شدم-یعنی واقعا کار دقیق علمی هم کردم؛نه اینکه همین طور سر هم بندی باشد- و دیدم که دامنهء کار امام رضا(ع)،در حدی است که در برابر کار امام حسین(ع)، دریا در برابر چشمه می باشد:
«اگر کار امام رضا(ع) نبود،آن چشمه هم در تاریخ،خشک شده و اثرش از بین رفته بود.»
وقتی که سیاست پیچیده می شود،هم عوام فریبی-که ساده ترین کار است-امکانش از بین می رود؛و هم متأسفانه تشخیص مردم مشکل می شود و سرگیجه می گیرند که«قضیه چیست؟»و هم مسئولیت آدم مسئول،از همه سنگین تر می شود.
وقتی که قضیه مثل موضوع امام حسین(ع) و یزید،یک بُعدی و سرراست است،و یک مرد کثیف و گند و جلّاد مثل یزید-که ممکن است روی تخت خلیفه،شعار مسیحیت هم بدهد-شمشیرش را بیرون کشیده و می گوید «همه باید به قلب بیعت کنند؛بیعت می کنی یا نه؟»معلوم است که امام حسین(ع) باید بگوید «نه»، و «نه» هم گفته و قهرمان هم شده است.تشخیص خیلی ساده است،به آن ایمان آوردن هم ساده است و قهرمان شدن امام حسین(ع)هم خیلی ساده است.کافی است از جان اش بگذرد.بله برای ایشان،کار خیلی مشکلی نیست.
اما وقتی کار مثل کار امام رضا(ع) می شود،خیلی پیچیده می شود:مأمون از ایشان دعوت کرده که به ایشان کلک بزند و آلوده شان کند،و یک عده شیعه را هم به هوای ایشان،گول بزنند،تا شمشیر ها را بگذارند و تسلیم خلیفه شوند.هدف این است.و البته امام رضا(ع) هم فهمیده اند.می بینند که اگر بگویند «نه»،باعث می شود که خودشان-مثل صد ها نفر دیگر-در گوشهء خانه شان منزوی شوند و بمیرند و هیچ کس هم خبر دار نشود که ایشان که بودند و چه بودند و خانواده شان چه می گفتند.چرا که تمام افکار عمومی هم در اختیار و در سلطهء تبلیغات دستگاه حکومت مأمون قرار داشت.
امام رضا(ع) اگر بگویند«بله»،وجهه شان در افکار عمومی خراب شده و شخصیت پاک قهرمانی شان آلوده گشته؛اما امکان خدمت بزرگی در راه این اندیشه و این نهضت به دست آورده اند.حال چه کار کنند؟اینجا مسئولیت اعتقادی و وجههء اجتماعی شان باهم تضاد دارند.چه قدر انتخاب مشکل است!غیر از وضعیت امام حسین(ع) است که هر دو طرف قضیه شان یکی است:هم مسئولیت شان شهید شدن است و هم وجهه شان در شهید شدن است.هر دو بر هم منطبق شده و تکلیف شان معلوم است.تکلیف مردم هم معلوم است و هیچکس هم دچار اشتباه نشده.
امام رضا(ع) به جای همهء این حرف ها می فرمایند:من از پدرم شنیدم،او از پدرش،او از پدرش،او از پدرش...و او از محمد ابن عبدالله(ص) و او از خدا که...
حدیث مهم نیست،سلسلهء حدیث مهم است؛در برابر سلسلهء بنی عباس که:
من مأمون ام...پسر هادی ام...پسر منصورم،پسر مثلا سفاح ام...پسر عباس ابن عبدالمطلب ام- و غیر از این سلسله،کسی سلسلهء دیگری را نمی شناسد- ایشان سلسلهء تازه ای را مطرح کرده اند که اصلا به بنی عباس نمی خورد:یکسره به خدا می خورد.این،سلسله اش خیلی مهم است؛یعنی رژیمی در برابر رژیم دیگری مطرح است.
خوب، حالا این رژیمی که امام مطرح کرده اند،پشتوانه اش چیست؟ این است که:
«کلمة لا اله الا الله حِصنی فمن دخل حصنی اَمِنَ من عذابی» شعارشان این است.