سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

همهء رنجهایش را بر مرگ پدر می گریست.هر روز گوئی نخستین روز مرگ وی است.

بی تابی های او هر روز بیش تر می شد و ناله هایش بیش تر.زنان انصار بر او جمع می شدند و با او می گریستند؛و او در شدت درد و اوج ضجّه هائی که دل ها را به درد می آورد و چشم ها را به خون می نشاند؛از ستمی که کردند،شِکوِه می کرد و حقی را که پایمال کردند به یاد می آورد؛زمانی که«علی» دفن پیغمبر را پایان داده است،و اصحاب بزرگ نیز،دفن حق او را.

«علی(ع)» با شگفتی و لحنی معترضانه از انصار می پرسید:

«من رسول خدا(ص) را در خانه اش رها کنم و دست از غسل و کفن و دفنش بردارم و از خانه بیرون بروم و بر سر حکومتش به نزاع مشغول شوم؟»

غم «فاطمه(س)» دشوارتر از آن بود که کسی بتواند تسلیت اش دهد و او را به شکیبائی بخواند.روزها و شبها اینچنین می گذشت و اصحاب،گرم قدرت و غنیمت و فتح؛و «علی» در عزلت سردش ساکت؛و «فاطمه» در اندیشهء مرگ،انتظار بی تاب رسیدن مژدهء نجاتی که پدر داده بود.

هر روز که می گذشت،برای مرگ بی قرارتر می شد؛تنها روزنه ای که می تواند از زندگی بگریزد.امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد،به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید.چه نیازمند بود به چنین پناهی و چنین آرامشی.

کودکانش را یکایک بوسید:«حسن» هفت ساله،«حسین» شش ساله،«زینب» پنج ساله و «ام کلثوم» سه ساله.و اینک لحظهء وداع با «علی» چه دشوار است.اکنون «علی» باید در دنیا بماند؛سی سال دیگر!

شمعی از آتش و رنج در خانهء «علی» خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش.

از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند؛گورش را کسی نشناسد.آن دو شیخ از جنازه اش تشییع نکنند.و علی چنین کرد.اما کسی نمی داند که چگونه؟و هنوز نمی داند کجا؟در خانه اش؟یا در بقیع؟معلوم نیست.و کجای بقیع؟معلوم نیست.

مدفن او باید همواره نامعلوم بماند،تا آنچه را که او می خواست،معلوم بماند.

و او می خواست که قبرش را نشناسند؛هیچ گاه و هیچ کس.تا همیشه،همه کس بپرسند:چرا؟

آن چه معلوم است،رنج «علی» است،امشب بر گور «فاطمه».

مدینه در دهان شب فرو رفته است؛مسلمانان همه خفته اند.سکوت مرموز شب،گوش به گفت و گوی آرام «علی» دارد.و «علی» که سخت تنها مانده است،هم در شهر و هم در خانه،بی پیغمبر،بی فاطمه،همچون کوهی از درد بر سر خاک«فاطمه» نشسته است؛ساعت هاست.

ادامه دارد...