و اکنون ای برادر![خطاب به بردگانی که در کنار اهرام ثلاثه،دفن شده اند]بعد از پنج هزار سال،مردی را یافتم که از خدا سخن می گفت،امّا نه برای خواجگان، بلکه برای بردگان؛نیایش می کرد،نه همچون بودا که به «نیروانا» برسد،یا نه همچون راهبان،که مردم را بفریبد،یا نه همچون پارسایان که تنها خودش را به خدا برساند،نیایشی در آستان «الله» در آرزوی رستگاری «ناس».مردی یافتم،مرد جهاد،مرد عدالت،عدالتی که اوّلین قربانی عدالت خشن و خشک اش،برادرش[عقیل] بود.مردی که همسرش – که هم همسر او بود و هم دختر آن پیام آور بزرگ – کار می کرد و رنج می برد و محرومیّت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می چشید.برادر!
مردی یافتم که دختر و پسرش وارث پرچم سرخی بودند که در طول تاریخ،در دستان ما بود و پیشوایان ما.این است که بعد از پنج هزار سال از ترس آن معبدهائی که تو می شناسی و من،از ترس بناهای عظیمی که تو قربانی اش شدی و من،و از ترس آن قدرتهای هولناکی که تو می دانی و من،به کنار این خانهء گلین،متروک و خاموش پناه آورده ام و از ترس آن معابد هولناک و قصرهای هراس آور و آن گنجینه ها که همه با خون و رنج ما فراهم شد،به این خانه پناه می آورم و سر بر در این خانهء متروک می گذارم و غم قرن ها را زار می گریم.
او و همهء کسانی که به او وفادار ماندند،از تبار و نژاد ما رنجدیده ها بودند.او اوّلین بار،زیبائی سخن را نه برای توجیه محرومیّت ما و برخورداری قدرتها،بلکه برای نجات و آگاهی ماست که به کار گرفت،او بهنر از «دموستنس» سخن می گوید،امّا نه برای اِحقاق حقّ خویش.او بهتر از «بوسوئهء خطیب» سخن می گوید،امّا نه در دربار لوئی،بلکه پیشاپیش ستم دیدگان،بر سر قدرتمندان است که فریاد می کشد.او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد و ملّت خود و نه برای دفاع از قدرتهای بزرگ،بلکه بهتر از «اسپارتاکوس» و صمیمی تر از او برای نجات ما در همهء صحنه هاست که از نیام،بیرون پرانده است.او بهتر از سقراط می اندیشد،امّا نه برای اثبات فضایل اخلاقی اشرافیّتی که بردگان از آن محرومند،بلکه برای اثبات ارزشهای انسانی ای که در ما بیشتر است.زیرا او،وارث قارونها و فرعون ها و مؤبدان نیست.او خود نه محراب دارد و نه مسجد،او خود قربانی محراب است.او مظهر عدالت و مظهر تفکّر است،امّا نه در گوشهء کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها و نه در سلسلهء علمای تر و تمیزِ در طاقچه نشسته،که از شدّت تفکّرات عمیق! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی خبرند؛او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می کند،نالهء کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می کند.او در همان حال که در محراب عبادت،رنج تن و نیش خنجر را فراموش می کندبه خاطر ظلمی که به یک زن یهودی رفته است،فریاد می زند که:«اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست».
...ادامه دارد...