و این است که امام جعفر صادق - صادق آل محمّد(ص) - که او را خوب تر از آنها که از او دم می زنند می شناسد،بدین گونه پیامبر را توصیف می کند و تجلیل:«آنکه رسالت خدا را بر دوش داشت،نشست و برخاستی چون نشست و برخاست یک بنده داشت و خورد و خوابی چون خورد و خواب یک بنده،و اساساً آگاه بود که به راستی یک بنده است».
با تودهء عامی عرب،با جوانان شهر می نشست و در خطیرترین مسائل سیاسی و نظامی مشورت می کرد،از آنها نظر می خواست،نظر خود را هم می گفت و مردم را به گونه ای بار آورده بود که در برابر عظمت او،در خود احساس حقارت نکنند،نظر مخالف خود را ابراز کنند،رأی می گرفت،گاهی خود در اقلّیّت می ماند،با این همه،تسلیم رأی اکثریّت می شد.[نمونه اش در جنگ اُحُد،که تسلیم رأی اکثریّت شد که خلاف رأی خودش بود و با اینکه در آن جنگ شکست خورد،مخالفان را سرزنش نکرد،حتّی به زبان نیاورد که:نگفتم؟]در جنگ بدر سربازی گمنام،موضع گیری او را نپسندید و مخالفت کرد.دلایل او را گوش کرد و قبول نمود و جبهه گیری سپاه را طبق نظر او عوض کرد.به سراغ کاروان ابوسفیان بیرون رفته بود،با سیصد و سیزده تن.کاروان را ابوسفیان در بُرد و به جای آن سپاهی مجهّز به سراغ پیامبر فرستاده بود.دوست داشت با همین گروه اندک با دشمن پیکار کند.امّا سپاه او از کور و کر های بی چون و چرا و مأموران معذور تشکیل نشده بود،انجمن کرد،نه تنها با افسران ارشد،بلکه با تمامی نفرات،نظر خود را گفت،از همگی نظر خواست،همه،حرفهایشان را زدند،همگی بر جنگ تصمیم گرفتند،به جنگ برخاست.
در خندق با جناحی از دشمن که جبههء متّحدی از قبایل و جناحهای گوناگون تشکیل داده بود(غطفانی ها)وارد مذاکره ای پنهانی شد و قرار و مدار مخفی بست که یک سوّم خرمای مدینه را بگیرند و بروند،آنها هم قبول کردند.رهبران طوایف مدینه که فدائیان جانباز مؤمن وی بودند قبول نکردند،و گفتند که این برای ما ننگ است،جز به معامله یا بخشش هرگز بیگانه از ما خرمائی نگرفته بود،اکنون که تو را یافته ایم و اسلام را،چگونه به اینها باج بدهیم،نمی کنیم،و او - بی آنکه به جلالت مآبی اش برخورد – نگفت که چون من گفتم باید چنین شود،نظرش را بر پیروانش دیکته نمی کرد،دیکتاتور نبود،به سادگی گفت:«خرمای مدینه مال شماست،بنابراین حقّ شماست که دربارهء آن تصمیم بگیرید،اگر راضی نیستید حقّ دارید که ندهید».پیش نویس قرارداد پیغمبر(ص) را پاره کردند.
او را چندان دوست داشتند و به او عشقی همراه با ایمان می ورزیدند که همواره از خطر پرستش خویش بر آنان بیمناک بود و با آن مبارزه می کرد،با این همه،پیروانش حتّی مردم عادّی و گمنام چنان آزادانه و گستاخانه و ساده و بی هیچ آداب و ترتیبی با وی رفتار می کردند،معاشرت داشتند،گفت و گو می کردند،انتقاد می نمودند و حتّی اعتراض و مخالفت،که در مغز ما که در فرهنگ و اخلاق و سلوک درباری و خانخانی و نظام طبقاتی و اشرافی بار آمده ایم و بینش اسلامی و روحیّهء دینی مان نیز بدان آلوده شده و با آن خو کرده است و روحانیّت ما نیز خُلق و خوی سلطنت گرفته است،نمی گنجد و نمی توانیم آن را باور کنیم و یا جز به بی ادبی و گستاخی و بی تربیتی و توحّش نسبت دهیم و این طبیعی است،چه،ادب و تربیت و تمدّن ما اشرافی طبقاتی است و لاجرم تشریفاتی و مالامال از تعارف و تملّق و ریا و تظاهر و چرب زبانی و ...
ادامه دارد...