در صحنه های جنگ،لیاقت شگفتی از خود نشان می داد.استعداد فرماندهی اش خارق العادّه بود.در هیچ یک از نبردها کمترین ضعفی از او ندیدند.می دانست که هر کسی را چگونه به جانبازی برانگیزد و مرگ رادر چشم ها کوچک نماید.در هنگامه ها سخت دلیر و بردبار بود.مردی چون علی(س) می گوید:
«هرگاه که جنگ سخت می شد،ما به وی پناه می بردیم».
در برابر کسانی که او را می آزردند چنان گذشت می کرد و بدی را به مهر پاسخ می داد که آنان را شرمنده می ساخت.
هر روز،از کنار کوچه ای که می گذشت،یهودی ای طشت خاکستری گرم از بام خانه بر سرش می ریخت و او،بی آنکه خشمگین شود،به آرامی ردّ می شد و گوشه ای می ایستاد و پس از پاک کردن سر و رو و لباسش به راه می افتاد.روز دیگر با آنکه می دانست باز این کار تکرار خواهد شد،مسیر خود را عوض نمی کرد.یک روز که از آنجا می گذشت با کمال تعجّب از طشت خاکستر خبری نشد.محمّد(ص) با لبخند بزرگوارانه ای گفت:«رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟»گفتند:«بیمار است».گفت:«باید به عیادتش رفت».بیمار در چهرهء محمّد(ص) که به عیادتش آمده بود چنان صمیمیّت و محبّت صادقانه ای احساس کرد که گوئی سالهاست با وی سابقهء دیرین دوستی و آشنائی دارد.مرد،در برابر چنین چشمهء زلال و جوشانی ازصفا و مهربانی و خیر،یکباره احساس کرد که روحش شسته شد و لکّه های شوم بدپسندی و آزارپرستی و میل به کجی و خیانت از ضمیرش پاک گردید.
چنان متواضع بود که عرب خودخواه و مغرور و متکبّر را به اعجاب وا می داشت.زندگی اش،رفتارش و خصوصیّات اخلاقی اش،محبّت،قدرت،خلوص،استقامت و بلندی اندیشه و زیبائی روح را الهام می داد.شوخ طبعی و لطیفه گوئی را دوست می داشت؛امّا بسیار نرم و به هنجار.یک روز که در میان یارانش نشسته بر درختی تکیه داشت،پایش را بر زانوی پای دیگرش نهاد و گفت:«این ساق پایم به چه می ماند؟».هریکی چیزی می گفت و برخی آن را به شاخهء شمشاد و شاخ نبات و پایهء بلورین چراغ...تشبیه کردند و او پایش را به زمین گذاشت و ساق دیگرش را بر آن نهاد و گفت:«نه،به این یکی می ماند».
ادامه دارد...