زندگی او به گونه ای نبود که حقّی را پایمال کند و ستمی را روا دارد.او خود بهترین نمونهء یک مسلمان بود،مسلمانی که خدا در دو خطّ،سیمای او را تصویر کرده است:«... أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... بر کافران سختگیر و با همدیگر مهربانند»(فتح:29)
وی هرگز کسی را نیازرده بود،تنها یک بار از یک بدوی خشنی – که شانه به شانهء محمّد(ص) می راند و به اندازه ای وحشیانه و خشن می راند که مرکبش به مرکب او خورد و پای محمّد(ص) را به بسختی به درد آورد – عصبانی شد و شلّاقی را که در دست داشت،بر او زد و به خشم گفت فاصله بگیر!
به مدینه که رسیدند او را خواست و از او عذرخواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده به عنوان فدیهء یک تازیانه محکوم کرد.
هنگامی که مرگ،حملات خویش را آغاز کرد،ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت هرچه داریم بیار و بر فقرا تقسیم کن.در این هنگام،درد باز او را به اغما افکند و عایشه که سخت پریشان بود،توصیهء او را از یاد برد.پس از آنکه به هوش آمد،از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد،پیش از مرگش از خانه دور کند.اندوختهء وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند.در این حال دیدند که چهره اش باز شد،گوئی بار سنگینی را از دوشش برداشته اند.
ادامه دارد...