کویری با خورشیدی کبود و آسمانی به رنگ شرم و صحرائی افق در افق،پوشیده از خون،و شبحی روئیده از دریای سرخ،سینهء صحرائی بی کس،و در زیر ابر دردبار،شبحی یا مجسمه ای،تندیسی در خون ایستاده،سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستی بر قبضهء شمشیری که با همهء تعصبش،می کوشید تا همچنان نگه اش دارد و دستی دیگر،همچنان بلاتکلیف!
نه می جنگد،که با چه؟ نه سخن می گوید،که با که؟نه می رود،که به کجا؟نه باز می گردد،که چگونه؟ و نه می نشیند،که...هرگز! ایستاده است و تمامی تلاش اش،اینکه نیفتد! بر سر رهگذر تاریخ ایستاده،و بر هر نسلی که می گذرد،سر راه می گیرد،و بر سرش نهیب می زند که:
ای بر مَرکب های سیاه ننگ،بگریخته از همهء صحنه های «شهادت» تاریخ!
گرگ ها،روباه ها،موش های دزد سکه پرست! و شما ای میش های ذلیل پوزه در خاک فرو برده!
ای غایب ها! پوچ ها،پلید ها،آیا در میان شما هست کسی که هنوز چهرهء انسان را به یاد آورد،و آیا چشمانی هست که او را بتوان دید و باز شناخت؟
اینان که مرگ را،همچون گردنبندی از زیبا ترین گوهر های خدا،بر گردن آویخته اند،بی مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاریخ آدمی می گذرد،شهیدِ هر آن چه در بنی آدم می میرد و می پژمرد و قربانی جلّاد می شود!
این کیست؟تندیس تنهائی و غربت و شکست و نومیدی و درد،در کویری پوشیده از خون،از دریای سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ایستاده است!
او،دیگر من نیستم! هابیل است؟نخستین قتیل مظلوم تاریخ انسان:ذبیح معصوم مالکیت و شهوت،که برادر را،جلّاد برادر کُش کرد؟
ادامه دارد...