سالهاست که از اولین گامی که سید جمال الدین اسد آبادی برداشت،می گذرد؛و گام دوم را کسی بر نداشته است.قرن هاست که مسیحیّت منحطّ،اعتراض کرده است و چند قرن است که رنسانس و حتی دنیای اسلامی غیر شیعه،چند دهه است که از قید شیوخ متعصب «الازهر» رها شده اند.و اکنون اسلام،در میان روشنفکران و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و محققان و هنرمندان نسل جدید،پایگاهی اصیل و مستقل و نیرومند دارد.در جامعهء ما،نویسنده بودن و حتی روشنفکر بودن،با مذهبی بودن مغایر است!
زمان می گذرد و نسل جدید را به سرعت تبدیل می کنند.اگر «مذهب» را از انحصار همین قالب های تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم،و آن را به یک حرکت بدل نسازیم،مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسوده ای که هم چون عادتی کهن به آن وفادار مانده اند،خواهد مرد.وجود این عناصر بد اندیش و مشکوک و آلوده ای که «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»،این مرگ را تسریع خواهد کرد.
درست است که خداوند،حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن اصل دین،دلسوزی کرد و نگران بود،ولی ما برای مردم خودمان و آیندهء مردم خودمان دل می سوزانیم؛که فردا نسلی پوک و پوچ،که نمونه هایش را از الأن می بینیم،مردم ما را خواهند ساخت.
حیف است این مردم،پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرن ها تلاش برای تکامل و حق پرستی و عدالت،تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته؛که چون یک ملت نوساختهء آفریقائی یا استرالیائی،باید از صفر شروع کند!
از این همه ذلت،و ذلت و ضعف، و ضعف و تسلیم،و تسلیم و خلق و خوی دُم جُنبانی در برابر قدرت و برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،و وحشی گری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب،به ستوه آمده ام.
ادامه دارد...