سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

من علّت تمام این بدبختی و این روح ذلت پذیری را در دو چیز می بینم:یکی تقیّه در برابر حاکم و دیگری،ریا در برابر عوام! پس مجال ظهور حقیقت کجاست؟

در اینجا،خدا گواه من است،که من بر شهامت و یا قدرت خودم تکیه نمی کنم،که نه شهامت دارم و نه قدرت.بلکه بر شدت دردم تکیه می کنم،که خیانت این ها و اسلاف اینها به این مردم و این تاریخ و این تشیع عزیزِ عزت بخش و این خاندان معصومِ فاطمه(س) و این ائمهء بزرگ(ع) که می توانست ایمان و تشیع شان،ملت ما را رستگارترین و انسان ترین مردم جهان کند.

و این سرگذشت سرخ شهیدان شیعه و علمای بزرگ و مجاهد و آزادمرد شیعه، زنده ماندن را برایم محال و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است.

دیگر نمی توانم به دنبال شغل و کارم بروم.نمی توانم لحظه ای به فردای زندگی ام فکر کنم.این رنج،مرا بی تاب تر و ناتوان تر از آن کرده است که بتوانم به خود بیندیشم و آرام بگیرم و حساب و کتاب کنم.حتی نمی توانم محققانه و خاطر جمع،به تحقیقات علمی بپردازم.حتی مطالعه کردن که کار همیشگی ام بوده است،برایم مشکل شده است.دلم می خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از «فاجعه» باخبر کنم.این را هم که محروم ام:

«سنگ ها را بسته و سگ ها را رهانیده اند».

نه می توانم حرف بزنم و نه بنویسم.عقدهء درد،دارد خفه ام می کند.اگر نسبت به این شیعه،بی تفاوت بودم،به خیانت اینان می توانستم کاری نداشته باشم.تقیّه کنم و رعایت مصلحت.سیاست بازی را بلدم،اما قدرت انجام آن را ندارم.می گویند:

«بله،ولی هنوز زود است و فعلا به مصلحت نیست !!!».

 

ادامه دارد...