من همیشه آرزو می کردم که،ای کاش هایدگر – یا حدّاقلّ سارتر – مولویِ ما را می شناخت.اگر می شناخت،هم مولوی از این غربت و ذلّتِ در دست ما بودنش،نجات پیدا کرده بود،و هم هایدگر؛که من احساس می کنم روح مولوی،مثل پرنده ای مضطرب و ملتهب در اطراف این قلعهء مرموزی که اسمش شرق،عرفان و دین است،دائماً می پرد و پرواز می کند،و دائماً روزنه ای می خواهد گیر بیاورد،تا بیاید به درون،امّا پیدا نمی کند.
اصلاً اگزیستانسیالیسم،اضطراب و دغدغهء نیاز به یک معنویّتی است که متأسّفانه غرب ندارد،و شرق دارد؛امّا لیاقت عَرضه اش را ندارد.مسائل معنوی و مسائل فرهنگی،درست مثل موادّ اوّلیّه می ماند:غرب،لیاقت مصرفش را دارد،امّا آن موادّ را ندارد؛ما آن موادّ را داریم،ولی لیاقت مصرفش را نداریم!
به هر حال،«سه ره» پیدا است:«پلیدی»،«پاکی»،«پوچی».این سه راهی است،که پیش پای هر انسانی گشوده است.و تو یک کلمهء نامفهومی،و یک «وجود»ی بی «ماهیّت»ی،و هیچی،که بر سر این سه راه ایستاده ای،تا ایستاده ای،هیچی.چون ایستاده ای،هیچی.
یکی را انتخاب می کنی،به راه می افتی؛و با انتخاب راهِ«رفتن»ات،«خود»ت را انتخاب می کنی،معنا می شوی،«ماهیّت وجودی»ات معیّن می شود،چگونه«بودن»ات شکل می گیرد.و این چنین است که،آدمی که با «تولّد»،«وجود» یافته است،با «انتخاب»،«ماهیّت» می یابد.
«نیایش،اگر به صورت تهاجمی و مصرّانه و مستمرّ انجام گیرد،به اجابت می رسد».آن گاه که«تقدیر» نیست و از «تدبیر» نیز کاری ساخته نیست،«خواستن» اگر با تمام وجود،با بسیج همهء اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در «صمیمیّت» هست،تجلّی کند،اگر همهء هستی مان را یک«خواستن» کنیم،یک «خواستن» مطلق شویم؛و اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه و سرشار از یقین و امید و ایمان،«بخواهیم»،پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
ایمانِ نیرومند،«می آفریند».و هر درِ فروبسته ای را که کلیدش در دست ما نیست،که با سرانگشت مهارت،حیله،تدبیر و نبوغ باز شدنی نیست،با حملهء تند و سرسختانهء «خواستنی» که،از قدرت اعجازگر یقین و عشق و اخلاص،حالت تهاجمی آمرانه گرفته باشد،فرو می شکند.
«وقتی عشق فرمان می دهد،«محال»،سرِِ تسلیم فرود می آورد»!
ادامه دارد...