«آشنائی»،نیاز انسان است،کار روح است.اگر کسی به آدم «پی بَرَد»،آن «منِ صمیمی و ناب و پنهانیِ»ما را بفهمد،احساس خویشاوندی و آشنائی ای کتمان ناپذیر در ما پدید می آورد که وصف ناپذیر است.تنها در این حالت است که یک روح،می بیند که در این دنیا دو نفر است،چند نفر است؛تنها نیست.و این توفیقی است که حتّی خدای بزرگ و توانا را شاد می کند.
رسالت همهء پیامبران و بت شکنان را،بر دوش های ناتوان دل خویش احساس می کنم.من «اهل حقّ»ام.بندهء خاصّ علی(ع)!امام راستین من،شیر پیروز روزهای مدینه؛روح تنها و دردمند شب های نخلستان؛بر شانهء رسول خدا(ص) بالا رفت؛و همهء «صورت»ها را،همهء «مجسّمه»های سنگین و چوبین قریش و نقش و نگارهای زشت و یادگارهای جاهلیّت را،و کفر را و شرک را،از در و دیوار معبدش زدود،شکست و فرو ریخت.
شمس تبریزی،عمری بی تابی می کرد و یک جمله حرف نتوانست بزند،یک بیت شعر نتوانست بسراید.نمی شود،برای نوشتن و گفتن و سرودن،باید در سطح مولوی ماند.اگر به مرز شمس تبریزی قدم گذاشتی،دیگر در اختیار خود نیستی.آن جا جای رقصیدن رقّت بار است و دست افشانی های دردناک و مستانه.جای نشستن و گفتن نیست.
من از دو کار نفرت دارم:یکی دردِ دل کردن،که کار شبه مردها است؛و یکی هم از خود دفاع کردن؛برای تبرئهء خود،جوش زدن،که کار مستضعفین است،آدم های سست.
شجاع،به همدرد نیازمند نیست؛از ناله شرم دارد.مرد پاک را نیز،زندگی و زمان تنها نمی گذارند.زندگی اش از او دفاع می کند،زمان تبرئه اش می کند.پلیدان،هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود.هرچند سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده باشند!
آدم های نوع چهارّم،آدم هائی که وقتی غایبند،بیش تر«هستند»،تا وقتی که حاضرند!و اینهایند آدم هائی که گاه،مخاطب حرف هائی قرار می گیرند،که نباید خود بشنوند.با این آدم ها است که ما همیشه در گفت و گوئیم.همیشه با این ها است که حرف های خوب مان را می زنیم؛حتّی حرف هائی را که دوست نداریم بشنوند.به همین ها است که همیشه نامه هائی می نویسیم،که هیچ گاه نمی فرستیم.
ادامه دارد...