«دردها» و «حرفها»ی بسیاری داشتم که زمانه،مجال به در انداختنش را نداد.
تنها نعمتی را که برای تو،در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم،تصادف با یکی دو روح خارق العاده،با یکی دو دل بزرگ،با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است!
چرا نمی گویم بیش تر؟بیش تر نیست.«یکی»،بیش ترین عدد ممکن است.«دو » را برای وزن کلام آوردم،و نیست.گرچه من به اعجاز حادثه ای،این کلام موزون را،در واقعیّت ناموزون زندگی ام،به حقیقت داشتم.«برخوردم»!(به هر دو معنی کلمه).
خدا را سپاس می گزارم،که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم.که بهترین «شغل» را در زندگی،مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملّتم می دانستم.و اگر این دست نداد،بهترین شغل یک آدم خوب،معلّمی است و نویسندگی.و من از هیجده سالگی،کارم این هر دو.
و عزیزترین و گران ترین ثروتی که می توان به دست آورد؛محبوب بودن،و محبّتی زادهء ایمان؛و من تنها اندوخته ام این؛و نسبت به کارم و شایستگی ام،ثروتمند.و جز این هیچ ندارم.
و حماسه ام اینکه،کارم گفتن و نوشتن بود،و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم؛و قلمم همیشه میان «من» و «مردم»،در کار بود؛و جز دلم یا دِماغم،کسی را و چیزی را نمی شناخت.
و فخرم اینکه،در برابر هر مقتدرتر از خودم،متکبّرترین بودم؛و در برابر هر ضعیف تر از خودم،متواضع ترین.
زندگی را چون سوسمار در سوراخ خود خزیدن و مشغول سعادت خانوادگی بودن،بد است.تلاش در جست و جوی حقیقت و کسب آزادی و فلاح انسان،نفس زندگی و عین سعادت است.و خدا را شکر که من،ساعتی از عمر را،سر در آخور خویش نداشتم؛و جز در تب و تاب ایمان و مردم نزیستم.
حرف هائی هست برای نگفتن؛و ارزش عمیق هر کسی،به اندازهء حرفهائی است که برای «نگفتن» دارد!
ادامه دارد...