آگاهی،نیاز به فهم و تفسیر جهان را در او پدید آورد و طبیعی بود که چنین نیروئی،او را نمی گذاشت که همچون دیگر حیوانات،در حدّ نیازهای زیستی اش و نیز در سطح پدیده های حسّی اش متوقّف مانَد.گرایش فکری او در جست و جوی علّة العلل،درک حقیقتی پنهان در پس محسوسات و کشف وحدتی در کثرت،در همان حال که او را به تفکّر فلسفی می راند و به کشف قوانین علمی می کشاند،به سوی علّت اوّلی و حقیقت متعالی و راز هستی نزدیک می کرد و این حرکت تکاملی است که مفهوم خدا را در اندیشهء او رشد و عمق میداد و در مسیر تکامل فرهنگی و علمی و ذهنی اش،آن را به تدریج تصحیح و تکمیل می کرد و به «او» نزدیکتر می گشت.
از سوی دیگر،آگاهی انسان نسبت به جهان خارج،او را متوجّه خویش می ساخت،احساس «خودآگاهی» که بارزترین شاخصهء نوعیِ انسان است،احساسی شگفت انگیز و خدائی است.«خودآگاهی»،احساس «بیگانگی» را در او بیدار می کند:بیگانگی انسان با طبیعت مادّی،با این جهان بزرگ.امّا ناخودآگاهی که او را احاطه کرده است،در خود،زندانی ساخته است.بیگانگی،او را به احساس«غربت» می کشاند.این احساس که:«من متعلّق به اینجا نیستم»!
طبیعی است که غربت،نمی تواند معنا داشته باشد،مگر آنکه مفهوم ضدّ آن،یعنی «وطن» در فهم آدمی که از غربت رنج می برد،به وجود آید و این احساس در او «تنهائی» را پدید می آورد و دغدغهء نجات و فلاح و عشق به بازگشت را.بازگشت به کجا؟به آنجا که احساس می کنم باید اهل آن باشم،به آن «نه اینجا» یعنی غیب!
غیب،خاستگاه عمیق عرفان،عشق،زیبائی،قدس،ماوراء،ارزشهای برتر،شعر،هنر و آن روح ناآرام و نالان و شوریده و تشنه ای است که در عالیترین تجلّیّات معنوی انسان در طول تاریخ موج می زند.خاستگاهی که در عمق فطرت و خصیصهء وجودی نوع انسان،پنهان است،خاستگاهی که سه جلوهء خویشاوند روح انسانی از آن طلوع کرده است:آگاهی؛مذهب؛هنر.
ادامه دارد...