روشنگری اجتماعی

اگر عرفان نباشد و انسان،دغدغه ای ماورائی نداشته باشد،اصولا انسان نیست،زیرا فکر و هوش و قدرت نطق،علامت انسان بودن نیست و امروزه ثابت شده است که حیوانات هم از این امکانات برخوردار است.آنچه که واقعا انسان را از همهء حیوانات جدا می کند،آن دغدغهء در برابر غیب است.یعنی آن نارسائی طبیعت نسبت به وجود و نیاز او و گریز وی از آنچه هست،به سوی آنچه که باید باشد.

 

برخی اوقات،در میان بعضی از این مردم،ایجاد شکّ کردن خدمتی است هزار مرتبه بالاتر از ایجاد یقین. زیرا آن یقینی که به صورت تبلیغات و تلقین به وجود آید،مادّه مخدّری است که هیچ ارزشی ندارد.آن یقین و ایمانی که بعد از شکّ و دلهره و اضطراب و درد به وجود می آید،ارزشمند و نجات دهنده است.

 

عشق،ریشهء تجلّی مکتبهای عرفانی است و مذهب هم جلوه ای از همان است.عدالت مادّی بین ملّت ها و طبقات در رابطهء استعماری و رابطهء استثماری داخلی.اصالت وجود انسان به معنای تکیه کردن و برگشتن به درون ذاتی و نوعی ارزشهای انسانی و اعطا کردن اختیار و آزادی به خود من انسانی برای رشد و کمال آن و چشم گشودن به خود ذات آدم و گرایش به آن من وجودی که در درون نظام سرمایه داری از بین می رود و در درون نظام مذهبی نفی می شود و در درون نظام سوسیالیستی(نظام اصالت جامعه)،تک بعدی میشود.

 

عرفان برای انسان،یک حسّاسیّت های معنوی و ارزشهای متعالی،روانی و روحی ایجاد می کند که وجود و روح او را رشد و کمال می دهد؛ولی او را از بعضی از فاجعه هائی که در اطرافش می گذرد،غافل می کند.

 

درست مثل مردی که در گوشهء خلوت روحانی و معنوی خویش تا آسمان به معراج معنوی و روحانی می رود؛امّا در پشت همان دیوار خلوتگاهش،ظلم و فاجعه و فقر و بی ناموسی و جهل و فساد و انحطاط انسان و همهء معنویّات انسانی اتّفاق می افتد؛ولی او اصلا خبردار نمی شود.این است که این نجات و رستگاری انسان،به یک نوع خودپرستی تبدیل می شود و هرکس در تلاش است که تنها به بهشت برود.چگونه ممکن است که انسان،از یک طرف رشد معنوی پیدا کند،و از طرف دیگر،در برابر یک وظیفهء معنوی،اینقدر بی تفاوت باشد؟

 

ادامه دارد...