سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

و شما ای مردم!ای دوست من،خویشاوند من،ای خوانندهء عزیز نوشته های من!ای که سالها است چشم بر نوک این قلم دوخته اید،تا از آن سخن بشنوید.تا نگاهتان قدم به قدم،کلمه به کلمه،رفتن آن را دنبال کند،و از هرجا می گذرد،به هر جا می رود،پا بر جای پای آن بنهد،و همه جا آن را بدرقه کند؛شما از یک تصویر،تصویرِ در قاب گرفتهء بر دیوار چه می خواهید؟قابی که بر دیوار حرم میخکوب شده است،چشمی که بر سنگ قبر شهید گمنامی،برای ابد ثابت مانده است؟

و شما ای گوش هائی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید،پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.و شما ای چشم هائی که تنها صفحات سیاه را می خوانید،پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.و شما ای کسانی که هرگاه حضور دارم،بیش ترم،تا آنگاه که غایبم؛پس از این،مرا «کم تر» خواهید دید.

 

من اکنون،همچون بهرام که سر در باتلاق فرو برد،و دیگر سر بر نکرد؛و همچون عیسی(ع)که از زمین پر گرفت،و در سینهء این آسمان فرو رفت،و چیزی نگفت؛و همچون خضر(ع) که در بیابانِ طلب،ناگهان دست موسی(ع)را رها کرد،و بی آنکه اشاره ای کند،سخنی گوید،غیب شد؛

 

و همچون آن دو قهرمان جنگ جهانی،که از فرودگاه توکیو،در دمادم غروب خورشید با هواپیماهای دورپرواز و تیزبالشان برخاستند،و به سوی بستر خونین مغرب،بر روی جادّهء نارنجی نور خورشیدی که جان می سپارد،پر گشودند،و بر روی آینهء آتشین و پر تلألؤ آن،همچون دو «لک» موهوم و مرموز محو شدند؛

 

من نیز همهء جوشش ها،طغیان ها،تپش ها،سرکشی ها،خواستن ها،عقده ها،احساس ها،اندیشه ها،تلاطم ها،و کشاکش های حیاتم،روحم،ناگهان در چارچوب یک قاب عکس منجمد شد،و بر دیوار حرم،بالای سر گور شهیدی گمنام،از خاندان و خویشاوندان علی(ع)،که در این جا به تیغ ستم خلیفه ای مدفون گشته است،میخکوب شد.و چشمانش،چشمانی که چون دو طفل گم کرده مادر،همواره در آوارگی و جست و جو و سراسیمگی و اشک و بی تابی و بیم و امید و انتظار و اضطراب می گشتند،و چرخ می خوردند،و بی آرامی می کردند؛ناگهان بر روی این سنگ لوح خشک شدند،و برای همیشه از جنبش بازایستادند،و مردند...

 

هیچ چیز نمی توانم بگویم.

 

هیچ چیز دربارهء هیچ چیز نمی توانم بنویسم...

 

آن چه آغاز شده است،مرا به سکوت واداشته است.احساس می کنم که «پرندهء موهومی شده ام،که وارد فضای بی کرانهء عدم شده است.»

 

... پایان ...