ناگهان، رسالتی را که در بعثت همهء پیامبران تاریخ بود،بر دوش جانم احساس کردم.ندائی که طنین غیبی الهام را داشت،در دلم پیچید که:
«ای راهب راستین این معبد!این پیرغلام خیانتکار بددل،تو را دو هزار و اند صد سال در چنگ سلطنت گرگ گرفته است؛و معبد را دو هزار و اند صد سال در دام تولیت روباه آورده؛و که نمی داند که این گرگ و روباه،فرزندان توأمان وی اند؟»!
«ای در جامه پیجیده!برخیز و دست های پلید این ابی لهب بد نهاد را قطع کن؛و زنش را – که هیزم کش و آتش افروز جهنّم او است – بران؛و این ماکیاولی بدگوهر کینه توز را،که گرگ و روباه می زاید،بکش.خود را از چنگ گرگ،و معبد را از دام روباه بِرَهان!ای امام زندانی؛موعود منتظر محراب،مسیح مصلوب قیصر!نقاب سیاه تاریخ را از چهرهء راستین ات برگیر»!
«چشمهء سبز آب های خوشگوار را می شناسی.به سرزمینی که ابرهای مسیحائی اسفند،از دل کوهستانی سخت،بهاری جاوید می رویاند،برو»!
«کبوتران حرم،قاصدان خاموش آیات غیبی،تشنه اند.روح گرفتار معبد – که در این قرن های تهی،در این غربت سرشار،ندای آشناتی عشق را از قلب این جاهلیّت بیگانه،بر آسمان برداشته است – بی تاب است.منارهء معبد،این تنها قامت آسمانی فریاد،در زمین تنها است،و چشم بر میله های تقدیر تو،ای زندانی تاریخ»!
همچون سایهء لرزان پاره ابری رهگذر،بر سینهء تافتهء غربت این کویر افتادم؛و می نگرم تا در زیر این آسمان،کسی هست که بار سنگینی را که بر دوش های خسته و فرتوت این کلمات نهاده ام،و بر پشت این زمین روانه کرده ام،برگیرد؟
ای شما جبرئیل پیام آور من!و تو ای مریم معصوم ستمدیدهء من!
ادامه دارد...