از این ها گذشته،بگذار حرف اصلی را بزنم.بسیاری دشواری ها،سوء تفاهم ها و ناگواری ها،از اینجا ناشی میشود که کلمات،تنها ابزار نمایش حالات و کشاکش هی پنهان درون آدمی اند؛و کلمات،ظرف هائی برچسب دار عمومی و مستعمل اند؛و به همان اندازه که برای بیان و انتقال مفاهیم و حالات متداولِ رایجِ عمومیِ مشترک،توانا و شایسته اند،برای انتقال آن چه عادّی و معمول نیست،عاجز و بیچاره اند.
آدمیان،آدمیان کلّه قندی که همه شان کپیهء همند؛درست مثل ماشین جوجه کشی که صدها و صدها و صدها جوجهء یک رنگ و یک جور و یک اندازه بیرون می دهد،همه شان یک «گل» را یک جور می بینند،یک احساس از آن دارند؛گل برای همه شان یک معنی دارد؛و همه شان در برابر آن،یک جور متأثّرند.اگر در میان این آدمیان،یک انسان،انسانی از نوع دیگر بود،و آن گل را به گونهء دیگری دید،و از آن،احساسی دیگر داشت،کلمات برای او چه کاری می توانند کرد؟هیچ؛اصلاً کلمات خبردار نمی شوند؛و کلمات هم که خبردار نشوند،هیچ کس دیگری خبردار نخواهد شد و ...حتّی خود آن...زیرا خبر دادن و خبر یافتن،جز از طریق کلمات،ممکن نیست.چگونه؟مگر ممکن است نگاهی باشد و آن گل را به گوتهء دیگری ببیند؟آری،ممکن است.امّا من چگونه می توانم آن را بیان کنم؟مگر اکنون جز کلمات،ابزاری دارم؟همیشه چنین است.و چه سخت است که کسی جز کلمه،چارهء دیگری نداشته باشد و...مستمعش هم جز از «رفتار» و «گفتار»،از راه دیگری سر در نمی آورد.
... پایان ...