سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

شهادت،«حضور در صحنهء حق و باطلِ همیشهء تاریخ» است.

هر انقلابی،دو چهره دارد:

چهرهء اول:«خون».

چهرهء دوم:«پیام».

رسالت نخستین را «حسین(ع)» و یارانش،آن روز گزاردند:رسالت «خون» را.

رسالت دوم،رسالت «پیام» است،پیام شهادت را به گوش دنیا رساندن است.زبان گویای خونهای جوشان و تن های خاموش،در میان مُردگان متحرک،بدون است.این رسالت بر دوش های نحیف یک زن است،«زینب»!- زنی که مردانگی در رکاب او،جوانمردی آموخته است! – و رسالت زینب،دشوار تر و سنگین تر از رسالت برادرش.

آن هائی که شهامت و دلیری آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند،تنها به یک انتخاب بزرگ دست زده اند.اما کار آن ها که از آن پس زنده می مانند،دشوار است و سنگین.و «زینب» مانده است؛کاروان اسیران در پی اش؛و صف های دشمن،تا افق در پیش راهش؛و رسالتِ رساندن پیام برادر بر دوش اش؛وارد شهر می شود.از صحنهء کربلا بر می گردد؛آن باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهن اش بوی گل های سرخ به مشام می رسد.وارد شهر جنایت،پایتخت قدرت،پایتخت ستم و جلّادی شده است؛آرام و پیروز،سراپا افتخار،بر سر قدرت و قساوت،بر سر بردگان مزدور و جلّادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد می زند:

«سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد؛افتخار نبوّت،افتخار شهادت»!

«زینب»،رسالتِ رساندن پیام شهیدان زنده،اما خاموش را به دوش گرفته است.زیرا پس از شهیدان،او به جا مانده است؛و او است که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلّادان،زبان شان بریده است.

اگر یک «خون»،«پیام » نداشته باشد،در تاریخ،گنگ می ماند.و اگر یک «خون»،«پیام» خویش را به همهء نسل ها نگذارد؛جلّاد،«شهید» را،در حصار یک عصر و یک زمان،محصور کرده است.اگر «زینب»،پیام کربلا را به تاریخ،باز نگوید،کربلا در تاریخ می ماند.و کسانی که به این پیام نیازمندند،از آن محروم می مانند.و کسانی که با خون خویش،با همهء نسل ها سخن می گویند،سخن شان را کسی نمی شنود.این است که رسالت «زینب»،سنگین و دشوار است.

 

ادامه دارد...


نظر

 ما از وقتی که،به گفتهء جلال آل احمد،«سنّت شهادت را فراموش کرده ایم و به مقبره داری شهیدان پرداخته ایم؛مرگ سیاه را،به ناچار گردن نهاده ایم».

و از هنگامی که به جای شیعهء «علی» بودن،و از هنگامی که به جای شیعهء «حسین»بودن و شیعهء «زینب» بودن،یعنی «پیرو شهیدان بودن»،زنان و مردان ما،«عزادار شهیدان شده اند و بس»،در عزای همیشگی مانده ایم.

چه هوشیارانه دگرگون کرده اند پیام «حسین» را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را؛پیامی که خطاب به همهء انسانها است.این که «حسین» فریاد می زند – پس از اینکه همهء عزیزانش را در خون می بیند و جز دشمن کینه توز و غارتگر،در برابرش نمی بیند – فریاد می زند که:

«آیا کسی هست که مرا یاری کند ؟»،« هل من ناصر ینصرنی»؟

مگر حسین(ع) نمی دانست که کسی نیست که او را یاری کند،زیرا تمام یارانش به خون غلتیده اند؟ این سؤال،سؤال از تاریخ فردای بشری است؛و این پرسش،پرسش از انسانهای آینده است؛و از همهء ماست.و این سؤال،انتظار «حسین(ع)» را از عاشقانس بیان می کند و دعوت شهادت او را به همهء کسانی که برای شهیدان،حرمت و عظمت قائلند،اعلام می نماید.

«شهید» نشان می دهد و می آموزد و پیام می دهد که در برابر ظلم و ستم،ای کسانی که می پندارید:«نتوانستن،انسان را از جهاد،معاف می کند»،و ای کسانی که می گوئید:«پیروزی بر خصم،هنگامی تحقق دارد،که بر خصم،غلبه شود»،نه! «شهید»،انسانی است که در عصرِ «نتوانستن و غلبه نیافتن»،با مرگ خویش،بر دشمن پیروز می شود؛و اگر دشمن اش را نمی شکند،رسوا می کند.

و شهید،قلب تاریخ است!

همچنانکه قلب،به رگهای خشک اندام بدن،خون و حیات و زندگی می دهد،جامعه ای که رو به مردن می رود؛جامعه ای که فرزندانش،ایمان خویش را به خویش از دست داده اند و جامعه ای که به مرگ تدریجی گرفتار است؛جامعه ای که تسلیم را تمکین[قبول] کرده است؛جامعه ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است،و جامعه ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود،باخته است؛و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش،باز مانده است؛«شهید»،همچون قلبی،به اندام های خشک و مُردهء بی رمق این جامعه،خون خویش را می رساند و بزرگترین معجزهء شهادتش این است که به یک نسل،ایمان جدید به خویشتن را می بخشد.

«حسین»،یک درس بزرگتر از شهادتش را نیز به ما داده است؛و آن،نیمه تمام گذاشتن حج،و به سوی شهادت رفتن است.«حج»ی که،همهء اسلافش،اجدادش،جدّش و پدرش،برای احیای این سنت،جهاد کردند.این حج را نیمه تمام می گذارد و شهادت را انتخاب می کند.

امام حسین(ع) مراسم حج را به پایان نمی برد،تا به همهء حج گزاران تاریخ،نمازگزاران تاریخ،مؤمنان به سنت «ابراهیم» بیاموزد که:

 اگر«امامت» نباشد؛اگر رهبری نباشد؛اگر «حسین» نباشد؛و اگر یزید باشد،چرخیدن بر گِرد خانهء خدا،با چرخیدن گِرد بتخانه ،مساوی است!در آن لحظه که حسین(ع)،حج را نیمه تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد،کسانی که به طواف،همچنان در غیبت «حسین» ادامه دادند،مساوی هستند با کسانی که در همان حال،بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند.

 وقتی در صحنهء حق و باطل نیستی؛وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه ات نیستی،هر کجا که می خواهی باش!چه به نماز ایستاده باشی،چه به شراب نشسته باشی،هر دو ،یکی است!

ادامه دارد...


نظر

اکنون شهیدان مُرده اند و ما مُرده ها،زنده هستیم.شهیدان، سخن شان را گفتند و ما کَر ها،مخاطب شان هستیم.آنها که شهامت و دلیری آن را داشتند که- وقتی نمی توانستند زنده بمانند-مرگ را انتخاب کنند،رفتند.ما- مظاهر ذلت و زبونی- بر «حسین» و «زینب»-مظاهر عزت و حیات-می گرییم.و این یک ستم دیگر تاریخ است،که ما زبونان،عزادار و سوگوار آن عزیزان باشیم.

امروز شهیدان،پیام خویش را با خون خود گذاشتند،و روی در روی ما،بر روی زمین نشستند تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند.

در فرهنگ ما،در مذهب ما،در تاریخ ما،تشیع،عزیز ترین گوهرهائی که بشریت آفریده است؛حیات بخش ترین ماده هائی که به تاریخ،حیات و تپش و تکان می دهد و خدائی ترین درس هائی که به انسان می آموزد،که می تواند تا «خدا» بالا رود،نهفته است.

اکنون شهیدان،کارشان را به پایان برده اند و خاموش رفته اند.همه شان،هر کدامشان،نقش خویش را خوب بازی کرده اند:معلم،مؤذّن،پیر،جوان،بزرگ،کوچک،زن،خدمتکار،آقا،اشرافی و کودک،هر کدام به نمایندگی و به عنوان نمونه و درسی به همهء کودکان و به همهء پیران و به همهء زنان و به همهء بزرگان و به همهء کوچکان!،مُردنی به این زیبائی و با این همه حیات را انتخاب کرده اند.

اکنون «حسین(ع)»،با همهء هستی اش آمده است تا در محکمهء تاریخ،در کنار فرات،شهادت بدهد.

شهادت بدهد،به سود همهء مظلومان تاریخ.

شهادت بدهد،به نفع محکومان این جلّاد حاکم بر تاریخ.

شهادت بدهد،که چگونه این جلّاد ضحّاک،مغز جوانان را در طول تاریخ می خورده است؛با «علی اکبر(ع)» شهادت بدهد!

و شهادت بدهد،که در نظام جنایت و در نظام های جنایت،چگونه قهرمانان می مردند،با خودش شهادت بدهد!

و شهادت بدهد که در نظام حاکم بر تاریخ،چگونه زنان،یا اسارت را باید انتخاب می کردند و ملعبهء حرمسرا ها می بودند؛یا اگر آزاده باید می ماندند،باید قافله دار اسیران باشند و بازماندهء شهیدان؛با «زینب» اش!

و شهادت بدهد،که در نظام ظلم و جور و جنایت،جلّاد جائر،بر کودکان شیرخوار تاریخ نیز، رحم نمی کرده است؛با کودک شیرخوارش!

و «حسین»،با همهء هستی اش آمده است تا در محکمهء جنایت تاریخ،به سود کسانی که،هرگز شهادتی به سودشان نبوده است و خاموش و بی دفاع می مردند،شهادت بدهد.

اکنون محکمه پایان یافته است؛و «حسین(ع)» و همهء عزیزانش و همهء هستی اش،با بهترین امکانی که خدا در اختیار مخلوقاتش قرار داده است،یعنی «شهادت»، رسالت عظیم الهی اش را انجام داده است.

یکی از بهترین و حیات بخش ترین سرمایه هائی که در تاریخ تشیع وجود دارد،«شهادت» است.

ادامه دارد...

 


نظر

درست است که ائمهء شیعه،«همگی نوری واحدند» و همه،پروردهء یک مکتب و روندهء یک راه و پیشاهنگ یک مقصد و مقصود،ولی این به آن معنا نیست که از نظر نقش اجتماعی و یا نمود شخصیت - یعنی تیپ – همه یکنواخت باشند و هر یک،درست تکرار دیگری باشد.وقتی امام علی(ع) – سر سلسلهء امامت و مظهر برجسته و اکمل این مکتب – خود در سخن گفتن از دو فرزند بزرگش،که هر دو امام اند تصریح می کند که: حلم ام را به «حسن» داده ام و شهامت ام را به«حسین»،دلیل بر این است که هر یک از ائمه،در عین حال که حقیقت واحدند و هر یک ادامه دهندهء راه و کار دیگری،هر کدام از نظر تیپ،و خصوصیت های فردی در رفتار و حالات،دارای ویژگی هائی بوده اند که البته در دیگر ائمه هم بوده است؛لیکن هر کدام در یک صفت خاص،غالب و شاخص می نموده اند.همچنانکه پیامبران نیز چنین اند.طبیعی است که امام سجاد-که «زینتِ پرستندگان» لقب یافته است- در تنهائی و رنج و پرستش،روح و احساس اش،تجلیگاه لطیف ترین احساس ها و رقیق ترین حالات روحی باشد و این خصوصیات در رفتارش و نیز در گفتارش انعکاس داشته باشد.

در اینجا چند نمونه از نیایشی را می آورم که انعکاسی از «فقر و عشق» و به تعبیر دیگر،«راز و نیاز های» خود من است و تفکرات تنهائی و گفت و گو های خلوت ام و عرضهء آرمان ها و درد ها و درخواست هایم بر خدا.

در روایات آمده است که دعا،باید همچون سخن گفتن طفلی باشد با پدرش و هرچه گستاخانه تر و همچون یک طلبکار،مصرّانه تر دعا بشود،به اجابت نزدیک تر است.

خدایا! «عقیده»ء مرا از دست «عقده»ام مصون بدار!

خدایا! به من قدرت تحمل عقیدهء «مخالف» ارزانی کن!

خدایا! خودخواهی را چندان در من بکُش یا چندان برکِش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

خدایا! مرا در ایمان،«اطاعت مطلق» ببخش تا در جهان،«عصیان مطلق» باشم.

خدایا! به من «تقوای ستیز» بیاموز تا در انبوه مسئولیت،نلغزم و از «تقوای پرهیز» مصون ام دار تا در خلوت عزلت نپوسم.

خدایا! قناعت،صبر و تحمل را از ملت ام باز گیر و به من ارزانی دار.

خدایا! این کلام مقدس را هرگز از یاد من مبر که:«من دشمن تو و عقاید تو هستم؛اما حاظرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم»!

خدایا! «جامعه» ام را از بیماری تصوّف و معنویّت زدگی افراطی شفا بخش تا به زندگی و واقعیت باز گردد. و «من» را از ابتذال زندگی و بیماری واقعیّت زدگی نجات بخش تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.

خدایا! در برابر هر آن چه که انسان ماندن را به تباهی می کشاند،مرا با «نداشتن» و «نخواستن»،روئین تن کن.

خدایا! به هر که دوست می داری بیاموز که:عشق،از زندگی کردن بهتر است.و به هر که دوست تر می داری،بچشان که:دوست داشتن،از عشق،برتر!

خدایا! رحمتی کن تا ایمان،نام و نان برایم نیاورد.قوت ام بخش تا نان ام و حتی نام ام را در خطر ایمان ام افکنم.تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند؛ نه آنها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند.

خدایا! می دانم که اسلام پیامبر تو،با «نه» آغاز شد[نه،به مشرکین]؛و تشیع ولیّ تو نیز با «نه» آغاز شد[نه،به غاصبان حق علی] .مرا،ای فرستندهء «محمد(ص)» و ای دوستدار «علی(ع)»،به «اسلامِ آری » و به «تشیعِ آری »کافر گردان!

خدایا! «مسئولیت های شیعه بودن» را- که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار مردن و علی وار پرستیدن و علی وار اندیشیدن و علی وار جهاد کردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و علی وار سکوت کردن است – تا آنجا که در توان این شیعهء ناتوان «علی» است،همواره فرا یادم آر.

خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظهء مرگ،بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم؛و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.بگذار تا آن مرگ را،خود انتخاب کنم،اما آنچنان که تو دوست داری.

خدایا! «چگونه زیستن» را تو به من بیاموز؛

«چگونه مردن» را خودم خواهم دانست.

 

... پایان ...


نظر

امام سجاد(ع) دارای سرگذشت ویژه ای است.ائمهء شیعه،همگی قربانی جنایت تاریخند؛و هر یک مظهری از مظلومیت تودهء مردم و رنج انسان و تجسم عینی و رمزی سرنوشت عدالت خواهی و آزادی و فضیلت انسانی در نظام جور و غصب و اختناق تاریخ.

ولی امام چهارم،در این میان،زندگی خاصی دارد.او در کربلا نوجوانی بوده است که به چشم های خویش،شاهد آن صحنه های هولناک بوده است.و دشوار تر از آن،«شاهد شهادت های عزیزان و مجاهدان بوده است،و از شهادت،محروم»!و «در صحنهء جهاد بودن و در کشتزار مرگ حضور داشتن،و به زنده بودن و به ماندن،محکوم»! و دشوار تر از این،«آن صحرای خاموش شده را که در هر گوشه،گل سرخ شهادتی شکفته است،ترک کردن؛و خون«محمد(ص)» و«فاطمه(س)» و «علی(ع) و «حسین(ع)» را در رگ های خویش داشتن،و از صف شهیدان،به در آمدن؛و به سوی سرنوشت هولناک و دردآور «پس از شهادت،زنده ماندن» رفتن!

آن گاه زندگی تنها و دردآمیزی را در زیر سایهء شمشیر آغاز کردن و شاهد بر باد رفتن همه چیز بودن،و فراموشی و نفی و مسخ و غصب تمامی ثمرات انقلاب اسلام و رنجهای خاندان خویش را هر رور به چشم دیدن...

و امام سجاد(ع)،یک تن،یک تنها،روحی بزرگ،مجروح،لبریز از درد،«در وطن خویش،غریب»؛و در عین حال،شاهد همه چیز،آگاه،بینا و مسئول؛«امام»،آری،«امام».

انسانهای فردا،برای چنین شرایطی و در چنین عصری و با چنین ضعف و شکست و غربتی نیز،به یک «نمونهء عملی» و یک «آموزگار فکری» محتاجند.در تاریخ فردا،اگر یک «انسان آگاه و مسئول»،سرگذشتی همه داغ و خون و شکست را پشت سر گذاشته باشد و به دردناک ترین سرنوشت تنهائی و عجز مطلق رسیده باشد؛و در برابر قدرت مطلق جنایت قرار گرفته باشد و خلق را سراسر رام شمشیر و فریب ببیند و خود را یک غریب تنها با دلی سرشار از درد و خاطره ای لبریز از داغ و گذشته ای سراسر شکست و حالی،محکوم سکوت،با دست هائی خالی،زبانی بریده،لبی دوخته،پائی فلج و حلقومی در چنگال های وحشی دژخیم؛باز هم مسئول است؛که «مسئولیت،زادهء توانائی نیست،زادهء آگاهی است و زادهء انسان بودن».

و چنین انسان تنها در این ظلمت عام و قدرت مطلق و قبرستان اندیشه ها و آگاهی ها،باز هم باید کار کند.چه کاری؟چگونه «امام» می خواهد «سرمشق» برای کار،در شرایطی که هیچ کاری نمی توان؛در شرایطی که حتی امکان «خوب مردن» هم برایش فراهم نیست – زیرا شهادت به معنای خوب مردن است - «آنچنان که حتی مرگ خویش را نمی توان،همچون یک شهید،به عنوان یک سلاح،انتخاب کرد».

و امام سجاد،«زندگی اش»،«بودن اش»،«سرنوشت اش»و «سکوت و سخن اش»،برای چنین انسانی و چنین زمانی،یک «امام» است.

صحیفهء سجّادیّه،کتاب جهاد در تنهائی است؛ و سخن گفتن در سکوت،و سنگر گرفتن در شکست،و فریاد زدن در خفقان،و آموختن با لب های دوخته،و سلاح گرفتن یک خلع سلاح شده؛و با این همه،یک «کتاب دعا»!

زیرا نیایش،تجلی «عشق» است و «فقر».واسلام بر این دو،«آگاهی» را نیز افزود.در مکتب امام سجاد(ع)،بُعد چهارمی نیز مطرح می شود و آن،«نقش ویژهء اجتماعی» آن است،یعنی جهاد و مبارزه.این نشانهء آن است که شیعه،حتی در دعا،مسئولیت اجتماعی دارد.این است که در یک عبارت،می توان گفت که:دعا در مکتب امام سجاد،در عین حال که جلوه گاه عمیق ترین «آگاهی ها» است،و شورانگیز ترین «عشق ها»و متعالی ترین«نیازها»؛برای او و برای هر کسی که در مکتب امامت،درس زندگی و نمونهء «پیروی» و سرمشقِ«بودن و اندیشیدن و کار کردن» می آموزد،«زبانی است،در پس لب های دوخته،برای حرف زدن،و نیز برای حرف ها را زدن».بنابراین،دعای شیعه،به صورت کامل ترین مکتب،خودش در چهار بُعد مشخص می شود:نیاز،عشق،آگاهی،مبارزه.

 

ادامه دارد...

 


نظر

عجبا!صحنهء کربلا،ناگهان در پیش چشمم به پهنای تمامی زمین گسترده شد،و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی«حسین(ع)» در کنار فرات ایستاده اند،در طول تاریخ کشیده شد،که ابتدایش،از آدم- آغاز پیدایش نوع انسان در جهان- آغاز می شود،و انتهایش تا...آخرالزّمان،پایان تاریخ،ادامه دارد!

 

پس «حسین(ع)»،سیاست مداری نیست که صرفا به خاطر شرابخواری و سگ بازی یزید، با او «درگیری» پیدا کرده باشد،و فقط یک «حادثهء غم انگیز» در کربلا اتفاق افتاده باشد!

 

«او وارث پرچم سرخی است که از آدم،همچنان دست به دست،بر سر دست انسانیت می گردد،و اکنون به دست او رسیده است»

 

و او نیز با اعلام این شعار که:

 

«هر ماهی محرّم است و هر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا»،این پرچم را دست به دست،به همهء رهبران راستین مردم و همهء آزادگان عدالتخواه در تاریخ بشریت سپرده است. و این است که در آخرین لحظه ای که می رود تا شهید گردد،و پرچم را از دست بگذارد،به همهء نسلها،در همهء عصرهای فردا،فریاد بر می آورد که:

 

«آیا کسی هست که،مرا یاری کند؟»

 

وقتی به اصل «وراثت» می اندیشیدم و به ویژه «وراثت حسین(ع)»،که وارث تمامی انقلاب های تاریخ انسان است-از آدم تا خودش-ناگهان احساس کردم که گوئی همهء آن انقلابها و قهرمان ها،همهء جلّاد ها و شهید ها،یک جا ار اعماق قرون تاریک زمان و از همهء نقاط دور و نزدیک زمین،بعثت کرده اند و گوئی همگی از قبرستان خاموش تاریخ، با فریاد حسین(ع) که همچون صور اسرافیلی در جهان طنین افکنده است،بر شوریده اند؛و قیامتی بر پا شده است و همه در«صحرای محشر کربلا» گرد آمده اند و در دو سوی فرات،روی در روی هم ایستاده اند:

 

در این سو،از «هابیل» تا «حسین(ع)»،همهء پیامبران و شهیدان و عدالتخواهان و قربانیان جنایت های تاریخ،که همه از یک ذرّیّه و تبارند،و همه فرزندان هابیل.و در نژاد،از آن نیمهء خدائی ذات متضاد آدم،«روح خدا» که در آدم دمید و همه،وارثان یکدیگر و حاملان آن امانت،که آدم از خدا گرفت.

 

در آن سو،از قابیل تا یزید،فرعون ها و نمرود ها و کسرا ها و قیصر ها و بُخت النصر ها و همهء جلّادان و مردم کُشان و غارتگران زندگی و آزادی و شرف انسانی!همه از یک ذریّه و تبار،و همه فرزندان قابیل،نخستین جلّاد برادرکُش فریبکار هوس باز- و در نژاد،از آن نیمهء لجنی و متعفن ذات متضاد و ثنوی آدم،روح ابلیس که در آدم دمید،و همه،وارثان یکدیگر.

 

حتی ربّ النّوع ها و شخصیت های اساطیری نیز صف بندی شده اند.هر یک سمبل ذهنی از این دو حقیقت عینی،انعکاس واقعیت بشری«الله - ابلیس»در جهان:اهورا-اهریمن! جنگ حسینی-یزیدی،سایه اش بر آسمان:پرومته-زئوس...

 

... پایان ...


نظر

مانند پرومتهء اساطیری است که به خاطر انسان،آتش مقدس خدایان را از ملکوت الهی به زمین آورد،و به شب سیاه و زمستان سرد زمین و زندگی انسان نابینای فسرده افکند؛و محکوم ابدی تنهائی و زنجیر و غربت و وحشی گری و شکنجهء جانوری گشت؟

 

ابراهیم در آتش؟اسماعیل در منی؟یحیی در دربار هیرودیس؟موسی در غربت صحرای آوارگی و هراس فرعون؟مسیح بر صلیب جنایت و جبّاریّت یهود و قیصر،به چهار میخ کشیده؟

 

 محمد(ص) در بلندی طائف،تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح؟ 

 

علی(ع) در سکوت سنگین دردناک خانهء فاطمه(س) در فریاد نخلستانهای تنهائی و شب شهر فتح ها و غنیمت ها؟

 

سر در حلقوم چاههای بیرون از مدینهء سابق؟

 

در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد کوفه؟چه می گویم؟تنها بر صلیب وجود دردمند و عاشق خویش،برکشیده و شهید؟

 

این تندیس کیست؟همه شان؟آری،همه شان.مگر نه اینان همه یک تن اند،و یک تن در این ها همه،یکی؛و نامش «انسان مظلوم»؟چرا بترسم که من نیستم؟که مگر نه در هر کسی،«او» هست،ذره ای از «او» هست.آری،این تندیس همهء این «هابیل»ها است،و همهء این «علی» ها است.تندیس «حسین» هم هست.آری،«حسین»،هم او که شاهد همهء ادوار است،و شهید همهء صحنه ها و قربانی همیشهء تاریخ،از «آدم» تا پایان روزگار.همین یکی است که با نام «هابیل» مبعوث می شود و با نام «ابراهیم» می آید و می رود.

 

نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم.در این لحظات شگفت،که من در یک«بیخودی مطلق» به سر می بردم،و درد،که هروقت به «مطلق» می رسد،جذبه ای روشن و مستی بخش می شود،و حالتی آرام،روشن و خوب می دهد،ناگهان عبارات پر معنا و عمیق «زیارت وارث» در مغزم جرقه زد خطاب به حسین(ع):

 

سلام بر تو ای وارث «آدم»،برگزیدهء خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث«نوح»،پیامبر خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث «ابراهیم»،دوست خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث «موسی»،هم سخن خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث «عیسی»،روح خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث «محمد(ص)»،محبوب خدا؛

 

سلام بر تو ای وارث «علی(ع)»،ولیّ خدا؛

 

ادامه دارد...


کویری با خورشیدی کبود و آسمانی به رنگ شرم و صحرائی افق در افق،پوشیده از خون،و شبحی روئیده از دریای سرخ،سینهء صحرائی بی کس،و در زیر ابر دردبار،شبحی یا مجسمه ای،تندیسی در خون ایستاده،سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستی بر قبضهء شمشیری که با همهء تعصبش،می کوشید تا همچنان نگه اش دارد و دستی دیگر،همچنان بلاتکلیف!

 

نه می جنگد،که با چه؟ نه سخن می گوید،که با که؟نه می رود،که به کجا؟نه باز می گردد،که چگونه؟ و نه می نشیند،که...هرگز! ایستاده است و تمامی تلاش اش،اینکه نیفتد! بر سر رهگذر تاریخ ایستاده،و بر هر نسلی که می گذرد،سر راه می گیرد،و بر سرش نهیب می زند که:

ای بر مَرکب های سیاه ننگ،بگریخته از همهء صحنه های «شهادت» تاریخ!

 

گرگ ها،روباه ها،موش های دزد سکه پرست! و شما ای میش های ذلیل پوزه در خاک فرو برده!

ای غایب ها! پوچ ها،پلید ها،آیا در میان شما هست کسی که هنوز چهرهء انسان را به یاد آورد،و آیا چشمانی هست که او را بتوان دید و باز شناخت؟

 

اینان که مرگ را،همچون گردنبندی از زیبا ترین گوهر های خدا،بر گردن آویخته اند،بی مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاریخ آدمی می گذرد،شهیدِ هر آن چه در بنی آدم می میرد و می پژمرد و قربانی جلّاد می شود!

این کیست؟تندیس تنهائی و غربت و شکست و نومیدی و درد،در کویری پوشیده از خون،از دریای سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ایستاده است!

او،دیگر من نیستم! هابیل است؟نخستین قتیل مظلوم تاریخ انسان:ذبیح معصوم مالکیت و شهوت،که برادر را،جلّاد برادر کُش کرد؟

 

ادامه دارد...


نظر

آن سال و آن ماه و آن روز،بیش از همه وقت احساس کردم که اینچنین است،و بیش از همیشه احساس کردم که تنها هستم و قربانی زمانه.و دردناک تر از همیشه،یافتم که در آخرالزّمان،چگونه فضیلت ها،رذیلت می نماید!و آخرالزّمان،گوئی،همیشه است!

و اینها هیچ کدام دردآور نیست،زیرا که خصومت دشمن،ایمان را بارور می کند و امید را سیراب،و به وجود،معنا و نیرو می بخشد؛و خصومت دوست،نومید کننده است و ضعیف کننده و ... بد!

بی خودی نیست که«علی(ع)»،وقتی در اُحُد،هنگامی که در برابر سیل مهاجم خصم،شمشیر می زند،می غُرّد،ولی در کوفه،هنگامی که بر سر منبر،سخن می گوید،ناگهان از بی تابی درد و عجز،محکم بر صورت خویش،سیلی می زند!

و منِ خانه نشین،قربانی مصلحت! که هرگز از ظلم ننالیده ام،و از خصم نهراسیده ام،و از شکست،نومید نشده ام،اما این کلمهء شوم «مصلحت»،دلم را سخت به درد آورده بود.

مصلحت! این تیغ بی رحمی که همیشه،حقیقت را با آن،ذبح شرعی می کنند.

 

هرگاه حقیقت،از صحنهء جنایت خصم،پیروز بازگردد،در خیمهء خیانت دوست،به دست مصلحت،خفه اش می سازند:و سرنوشت «علی»،گواه است!

ادامه دارد...


در زندگی تودهء مردم ما که زندگی اش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهای مُرده و امیدهای بر باد رفته و خواستن های سرکوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده،و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوی مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گریستن نیز هست.و در این فاجعهء هولناک بشری،هر کسی فاجعهء خویش را نیز می نالد.و دلهائی که در این روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم هائی که نه نگاه،که حق اشک،و حلقوم هائی که نه فریاد،که حق ناله نیز ندارند،از «عاشورا» است که حق های از دست رفتهء خویش را،هر ساله می ستانند.و نیز غرورهای مجروحی که به نالیدن محتاجند،اما شرم دارند،و تحمل لبخند بر لب هائی که در پس آن،ضجّه ها پنهان است،و تحمیل آرامش بر چهره هائی که طغیان ها را در خویش کتمان می کنند،«آنان را شهیدی ساخته است،که بر روی زمین گام بر میدارد».و به هر جا که می گریزد،«کربلا» است،و هر ماهی که بر او می رسد،«مُحَرّم»،و هر روزی که بر او می گذرد،«عاشورا»....

و من سوگوار مرگ خویش،در دل ام عاشورائی از قتل عام همهء امید هایم. و من شاهد کربلای سرنوشت مظلوم خویش و شهید اسارتِ هر چه از من بازمانده،و چه دردناک سرنوشتی!در میان روشنفکران،متهم به دین داری؛و در میان دینداران،منسوب به بی دینی. و در ورای این هر دو نیز،یک «خارجی مذهب،که سر از بیعت با امیر المؤمنین پیچیده»!

و من که صدق این سخن امام صادق(ع) را،همهء عمر تجربه کرده بودم،که:

 «همه ماه،مُحرّم است و همه جا،کربلا،و همه روز،عاشورا»

ادامه دارد...