سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

بوی بهار،در دِماغ آفرینش پیچیده بود؛و آفتاب تن از غبار می شست و جامه نو می کرد؛و نسیم،عطر گل های دوردست را به مشام ما می ریختند؛و پرستوهای شاد از هجرت خویش بازمی گشتند؛و ابرهای خوش خبر اسفندی،پیاپی می رسیدند و بر سر ما فریاد شوق بر می داشتند؛و تندرها با تازیانه های آتشین،پیش می راندند و بلور آسمان را می شکستند؛و باران،گریه های بهارین خویش را آغاز می کردند.و من،سرِ مغرور و دلِ بی درد و جانِ پیروز و تکیه زده بر بارگاه «زئوس» در اوج اُلَمپ،همچون ربّ النّوعی در میان همهء «ارباب انواع»،غرقه در مستی کام نشسته بودم؛و جوی شیر و عسل از برابرم و انهار سرشار،از زیر قصر استغنایم می گذشتند؛و درخت طوبی،سایه بر سرم گسترده و استخر کوثر،در پیش چشمم لبریز؛و فرشتگان از بالای سرم می گذشتند و به من بر حرمت و طاعت سلام می کردند.

او آمد و در دست هایش،که دو مسیح خاموشند،مکتوبی از حریر سپید و بر آن آیاتی به خطّ طلا،در آن کلماتی مجهول،که من هرگز نشناخته بودم.«هرگز چنو مکتوبی نخونده بودم،هرگز چنو خطّی به دست خویش ننوشته بودم.» پیش آمد و در او نگریستم و نگریستم و دیدم که گوئی او نیست.چهره اش برتافته بود؛رنگ چشمانش تغییر کرده بود و از آن «پرتو بنفشی» ساطع بود.

طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود.گوئی پرنده ای غیبی در حنجره اش می نالد،حرف می زد،و من صدای سایش بال های کبوتری هراسان را در آرامش گنگ مغرب می شنیدم.حرف می زد و من که تمام حضورم مخاطبش شده بود،به او گوش نمی کردم.

گوئی می نالد، یا آواز می خواند.کلماتش را قطره قطره می نوشیدم،می چشیدم.عطر و طعمش در دماغ روحم،کام احساسم،اثر می کرد.امّا آن چه می گفت؛به ادراک روشنم راه نمی یافت.

سخنش،همچون دَمِ مُغان،زمزمهء مؤبدان،اوراد ساحران،دلم را خبر می کرد،امّا در دِماغم نمی آمد.او سخن می گفت و من،های های گریه را،در نهان خویشتن خاموش می شنیدم.

او سخن می گفت و من،عقده ای را که همهء دردهای عالم در آن گره خورده بود و سنگ شده بود،بر سر راه نفسم،حلقومم،احساس می کردم؛و احساس می کردم که نرم میشود و گرم میشود و ذوب میشود و قطره قطره در دلم فرو می چکد.

ادامه دارد...


جهان رام،زندگی آرام،ملکوت عظیم امّا آشنا،هستی مطلق امّا صمیمی،همه چیز جاوید امّا همواره بدیع،نه گذشته و خاطرهء رنجورِ نداشتن ها و نه آینده و اندیشهء هراسناک از دست دادن ها! همیشه «حال»،آنی طلائی که از ازل تا به ابد دامن کشیده و به مطلق رسیده!

جائی که از همه سو به «بی سوئی» پیوسته.پایان همهء راه ها،نیل همهء سفرها،مائده های همهء جوع ها،سرچشمهء همهء عطش ها،آسمانِ به عرش خدا پیوسته،زمین به بارانِ سحرگاهی شسته،پروانه های شوق نشسته،پرنده های خیال بی تکان،کبوتران آرزو بی جنبش،قاصدک ها در هوا ایستاده و «بودن» پر و زیبا،خشنود و خویشاوند!

هستی گرم عشق و سرشار لذّت بود.هوس ها تا هرجا که خواستن توان داشت،همه جا،رها از هر نبایستن،نی خرامیدند؛و آرزوها همه آسان،وصال ها همه نزدیک و امیدها همه و عطش ها همه سیراب...و جهان غرق بهار،لبریز عشق،بی قرار لذّت بود.

همه چیز در آرامش شیرین و سیراب وصال می گذشت.ذرّات وجود همه در رؤیای اثیری شنا می کردند.و ما،در آغوش «مطلق ها»،به هم می زیستیم،در هم دَم می زدیم.و در «بودن» هم معنی می یافتیم؛و در آفریدن هم ساخته می شدیم؛و در چگونگی هم ماهیت می گرفتیم؛و در آشنائی هم به خودآشنائی می رسیدیم.و اینچنین زندگی می کردیم و کائنات،همه مهربان،در زیر پنجرهء عزیز خانه مان،به لذّت و مستی و عشق،آرام و خاموش و رام ما بودند.

روزی در یک صبح آرام و اسرارآمیز،حادثه ای روی داد.چندی بود که دلم گواهی خبری را می داد.گوئی بر لب همهء اشیاء عالم،حرفی برای گفتن بی قراری می کند.در چهرهء آرام و زلال آسمان معصوم،سایهء ناپیدای رازی ناشناس افتاده است.چنین می نمود که همه چیز در انتظار گنگی دقیقه شماری می کنند.امّا،در آرامشی آنچنان عظیم و نیرومند که جاودان می نمود،من هیچ حادثه ای را باور نمی توانستم کرد.

ادامه دارد...


ناگهان خداوندِخدا مرا ندا داد که او را به دستم ده!چه فرمان شگفتی!من گریستم؛احساس کردم که نمی توانم،کار دشواری بود.در زیر فشار سنگین چنین محبّتی چه می کشیدم!خدا همهء محبّت هایش را – که از همهء کوهها سنگین تر است – بر دل نازک جوان من نهاده بود!

خم شدم.چه تلاشی می کردم که نلغزم؛که بتوانم.

 

در دستم «گِل» تو و در برابرم خداوند!

 

برداشتم؛سبک بودی و نرم؛گِلی به رنگ طلا.درونت را از صافی می دیدم.هسته ای سرخ رنگ در آن می تپید و دو دانهء گوهر،که با موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود.برداشتم و ایستادم؛تو در مُشت هایم و خدا در برابرم.گرمای تن مرا داشتی.دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم،امّا خدا می نگریست.خواستم ناگهان آن چه را در مُشت داشتم،ببلعم؛نمی شد.خواستم آن را بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم،آن چنان که کاسهء چشمانم از تو پر شود.امّا از خدا خجالت می کشیدم.

 

دست هایم را با ادب،آهسته و لرزان پیش آوردم.تو سخت می تپیدی؛چنان که نزدیک بود از دستم بیفتی؛و من چه دلهره ای داشتم!چه حالی داشتم!و خدا می نگریست.چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید.چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود،که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید.چنان در سکوتش نوازش و ستایش از خود می خواندم که دانسته بودم که تو را بس دانک خواهد آفرید.

 

به هر دو دستهایم «گِل» تو را گرفته بودم و پیش می بردم؛تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را،که به رنگ ملکوت بود،لمس می کرد.دست هایم را هم چنان نگاه داشتم و سر به زیر و چشم هایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته.

 

لحظه ای گذشت و لحظاتی...و خدا هیچ نگفت.به دست های بزرگ و تئانایش،دست های مقدّس و نوازشگر و خوبش خیره شدم؛همچنان فروهشته بود.در او نمی نگریستم،امّا همچنان حس می کردم که مرا می نگرد.

 

حس کردم که لب هایش بیش تر به لبخند باز شده است؛آن چنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود.لحظه ای گذشت و لحظاتی...سکوت شگفتی بود.فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند.

 

داستان شگفتی بود؛کار آفرینش لحظه هائی متوقّف شده بود.هستی از جنبش باز ایستاد.همهء کرّوبیان عالم بالا،گردن می کشیدند.

 

ناگهان خدا با لحنی که از محبّت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است،گفت:

 

پسرجان،پسرجان!او را خودت بساز!

 

و من به قدری اشک ریختم،که تو در دست های من خیس شدی.

 

... پایان ...

 


دستگاه خلقت،کارش را از سر گرفت؛و من که مستی توفیق در جانم می دوید و شادی دلم را می شست و لبریز نور می کرد؛به سوی «روح» شتافتم؛و او در حالیکه با تمام چهره اش می خندید،جام را از دستم گرفت.عالم «ذر» بود و خداوندِخدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیّت سایه افکنده بود.فرشتگان سر در پیش و خاموش،شتابان مُشت مُشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود،همه را یکنواخت و قالبی شکل می دادند،و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد،خداوندِخدا در آن روح دمد و مجسّمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند.

توده های کوچک لجن،در صفی که تا بی نهایت ادامه داشت،به چشم می خورد و در آن میان،«گِل» همچون تودهء فروزان آتش می درخشید.من ایستاده بودم و با کنجکاوی در آن خیره شده بودم.دلم می تپید،و چشم هایم از اشک شوق و شکر چنان پر شده بود،که تصویر «گِل» تو،در نگاهم می لرزید.من نتوانستم سر پا بایستم!زانوانم توان نداشت.کنار «گِل» تو نشستم،امّا چشم از تو بر نداشتم.نزدیک تر آمدم،نزدیک تر؛و خدا مرا از زیر چشم های بزرگ و شوخ و هوشیار و مهربانش می پائید.

 

دیدم که «گِل» تو،همچون خاکستر «حلّاج» می تپید.من بی تاب شدم.شنیدم آوائی که به صدای سایش بالهای پرندگان می مانست،نام مرا می بُرد!گوئی نام خویش را از عمق درونم می شنوم.

 

خدا به شتاب گِل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک تر می شد و من بی قرار!

 

نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کرد و در برابر خدا ایستادم.امّا همچنان چشم از تو بر نگرفتم.

 

خدا با سیمائی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست.لحظه ای در من نگریست و من،گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعش ام احساس کردم.نگاهم را از «گِل» تو بر کشیدم، امّا نتوانستم بر چهرهء خدا بدوزم.به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم؛و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش،که از سعادت آنان خوشحال است،ایستاده ام.

 

ادامه دارد...


تنها خوشبخت بودن،خوشبختی ای رنج زا است.من برای نخستین بار و برای آخرین بار،در هستی ام رنج «تنهائی» را احساس کردم.«بی کسی»،بهشت را در چشمم کویر می نمود.جز این هنگام،«تنهائی» پناهگاه مأنوس من در گریختن از تن ها شد،جزیرهء آرام و راستین من،در این دریای «سامسارا»ی هول و نمود و ناپایداری و غرق بود؛خلوت خوبم در ازدحام بد جمعیّت،آزادی نَفَسَم در خفقان نفوس.رنجم از آن پس،دیگر نه «تنهائی»،«جدائی» بود؛و بی تابی ام نه هرگز«بی کسی»،«بی اوئی» شد.

در بهشت همهء زیبائی ها،کام ها و رهائی ها،بر لب نهرهای سرشار شیر و عسل،تنها دیدن و تنها آشامیدن و تنها نشستن،برزخی زیستن است.با دردها و زشتی ها و ناکامی ها،آسوده تر می توان «تنها» ماند،بی همدرد،بی غمگسار،بی دوست.این خود،یک نوع نواختن دوست است؛یک «مهربان بودن» با او است.در دردها،دوست را خبر نکردن،خود،یک عشق ورزیدن است.تقیّهء درد،زیباترین نمایش «ایمان» است.به محبّت،خلوصی می بخشد که سخت شیرین است.رنج،تلخ است،امّا هنگامی که تنها می کشیم،تا دوست را به یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم،و این خود،دل را شکیبا می کند،طعم توفیق می چشاند.

امّا در بهشت،چگونه می توان «بی او» بود؟سایهء سرد و دل انگیز طوبی،قصر آرام و خیال پرور لاکروا،بانگ آب،نهر مقدّس،زمزمهء مهربان جویبارها،جوشش لایزال چشمه های آب حیات،پیک های سبک خیز نسیم،عطر دلنواز گل و نغمهء بهشتی مرغان و آواز پر جبرئیل و سایش بالهای فرشتگان و آن همه زیبائی ها،آن همه نعمت ها،آن همه پاکی و خوبی و شیرینی و شربت و شراب و مستی و آزادی و کام و خوش بختی...!

چگونه می توان دوست را خبر نکرد؟!چگونه می توان «غیبت» او را و «تنهائی» خویش را کشید؟چه بیهودگی عامّ و چه برزخ بی پایانی است،بهشتی که در آن،«او» نیست!در بهشت همهء آرزوها،در کنار همهء خواستن ها،در آن جا که هرچه می بایست هست،تنهائی،آزاری طاقت فرسا است.هنگامی که راه سفر در پیش پاهای مشتاقی باز می شود،«بی همسفری» سخت است.

پروردگار مهربان من،از دوزخ این بهشت،رهائی ام بخش!در اینجا هر درختی،مرا قامت دشنامی است؛و هر زمزمه ای،بانگ عزائی؛و هر چشم اندازی،سکوت گنگ و بی حاصلی رنج زای گسترده ای.در هراس دم می زنم؛در بی قراری زندگی می کنم؛و بهشت تو،برای من بیهودگی رنگینی است.این حوران زیبا و غلمان رعنا،همچون مائده های دیگر،برای پاسخ نیازی در من اند،امّا خود من،بی پاسخ مانده ام.هیچ کس،هیچ چیز در این جا،«به خود» هیچ نیست.«بودن من» بی مخاطب مانده است.من در این بهشت،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ ات تنهایم.«تو قلب بیگانه را می شناسی،که خود،در سرزمین وجود،بیگانه بوده ای»!

«کسی را برایم بیافرین،تا در او بیارامم.»

دردم،دردِ «بی کسی» بود.

... پایان ...


ناگهان ندای خداوند خدا،هستی را در سکوت «عدم» فرو برد.ندا آن را بر کوه ها و صحرا ها و دریاها عرضه می کرد،هیچ یک را از وحشت،یارای پاسخی نبود.قامت بلند قلّه ها،همچون فانوس به روی خود تاخورد؛دشت های پهناور دامن فرا چیدند؛دریاها پا به فرار نهادند؛همه از برداشتن سر باز زدند؛من برداشتمفما برداشتیم!

خداوند خدا در شگفت شد.من پیش رفتم و در برابر چشمان وحشت زدهء ملکوت،آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم.خداوند خدا،در حالی که بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبّتی از لبخند زیبای لبان اش می ریخت،گفت:

آه!که چه سخت ستمکار نادانی!

و چشم و دل من،از این عتاب همچون پرشکوه ترین ستایشی که از ازل بر زبان خداوند خدا رفته است،از شکر و اشک لبریز شد.خشم و ناخشنودی از چهرهء فرشتگان آشکارا بود.خداوند خدا،آنان را از «نام ها» پرسید؛هیچ یک ندانستند.گفتند:ما را جز آن چه تو تعلیم کرده ای،دانشی نیست.

و از من پرسید.یکایک همه را پاسخ گفتم.خداوند خدا،با چهره ای شکفته از توفیق،آنان را خطاب کرد که:«دیدید!من می دانم آن چه را شما نمی دانید!»

ناچار با تلخی خاموش شدند.سپس خداوند خدا آنان را فرمود:

«همگی،بزرگ تان و کوچک تان،دورتان و مزدیک تان،در پای اینان به خاک افتید!»

فرمان،فرمان خداوند بود.همه سر به سجده نهادند،جز شیطان،که طغیان کرد.اکنون که خداوند خدا،«دوست داشتن» را بر می گزیند،«عشق» را در پای آن به سجده می خواند.او که عاشق بزرگ و یرین خداوند است،از کینه جانش عاصی می شود؛حسد عشق،عشق را نیز تباه می کند.مطرود «عشق» می گردد و دشمن «دوست داشتن».

امّا به پاس «عشق»،دست اش را در انتقام گرفتن از دوست خویش،امانتدار آشنا و خویشاوند همانند و تلمیذ درس های اوپانیشادی خویش،باز می گذارد،تا هم «عشق» را پاداش داده باشد و هم «دوست داشتن» را بیازماید.

چه می گویم؟«بگدازد،صافی کند و ...بسازد!»در ستیز با او است که «دل» می پرورد؛در زندان مهیب او است که «آزادی» رامی شناسیم.شیطان،نیاز به خداوند را،در جان ما می آفریند و قوّت می دهد.مائده هائی که بی رنج بر سفرهء گسترده،در زیر دستمان می یابیم،همه دست پخت شیطان است.مگوئید شیرین است،مگوئید رنگین است؛این طبّاخ حسود و کینه جو شیرین می پزد و رنگین می سازد،تا بر سر سفره مان نگاه می دارد.تا از سفر بازمانیم.او از یک گام برداشتن ما بیمناک است.

گِل رسوبی!این سهم او است،در سرشتن ما!

روح خداوند خدا در جانم،امانت او بر پشتم،قلمش در دستم،و حکمت نام ها،دانش «ودا» بر لوح دلم؛کائنات در برابرم به رکوع،ملائک در پیش پایم به سجود؛و من در ملکوت خداوند،آزاد و بر کنارهء دریای اسکیس،سایهء فرّه اهورائی بر بالای سرم افراشته،و بال های نرم جبرئیل در زیر پایم به مهر گسترده.

امّا چه رنجی است،لذّتها را تنها بردن؛و چه زشت است زیبائی ها را تنها دیدن؛و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهشت،تنها بودن،سخت تر از کویر است.در بهار،هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند،یاد«تنهائی» را در سرت بیدار می کند.هر گل سرخی بر دلت،داغ آتشی است.در آن روزها که آفتاب و باران به هم در می آمیزند،در آن شب های کویر که از آسمان ستاره می بارد و دشت،دعوتی را با دل تو تکرار می کند،در سینهء دشتی،افق خونین را می نگری و مسافری تنها،از پنجرهء کوپهء قطارش،سال نو را در گریبان سپیده تحویل می کند،بیش تر از همه وقت،دشوارتر از همه جا،احساس می کنیم که،در این «مثنوی» بزرگ طبیعت،«مصراعی» ناتمامیم؛بودنمان،انتظار یک «بیت» شدن!

ادامه دارد...


گاهی دل و دماغ یک غلام،برده،کنیز و نوکر یا گاهی حتّی از حیوانات مثل دل و دماغ خوک یا سگ یا مار یا گاو یا الاغ یا روباه یا گرگ یا عنتر یا بوقلمون یا موش یا جغد یا شتر یا «شتر-گاو-پلنگ» و غیره را همین جور چشم بسته و شانسی،می چپانند توی اندام یک آقا،یک خانم،یک شخصیّت بسیار برجسته،محترم،دانشمند،مُعَنون...

نمی دانم!گاه فکر می کنم شاید شوخی هم می کنند.خودشان هم از این کار یکنواخت و خسته کننده ای که بیش از پانصد هزار سال است،از آدم نئانندرتال تا فیلدمارشال و از یأجوج و مأجوج تا آنگلوساکسون و از آدم های میمون نمای عهد بوق تا میمون های آدم نمای عصر برق،فرقی نکرده و بلکه افتضاح تر هم شده است؛حوصله شان سر می رود و گاه برای تفریح خاطر و خنده و شوخی و رفع ملالت چنین کار بی ثمری،جوک های بامزّه ای می سازند!

 

من از آدم های بد و گناهکار و آدمکش صحبت نمی کنم؛از آدم های عوضی و بی خودی و بدلی و ناشیانه و بی معنی و کشکی و «بی...همه چیز» و «هیچ و پوچ»و بی مصرف و بی خاصیّت حرف می زنم که شایستگی بد بودن و عُرضهء گناه کردن هم ندارند!مردی که برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،دُم می جنباند و پوزه بر کفش ارباب می مالد!و تحصیل کردهء متشخّصی که برای احتمال انزال رتبه ای و جلب عنایت بالاتری،به جان کسی دعا می کند!

 

آدم هائی که جرأت ندارند از پیش خود،بدون اجازهء بالاتر ها،حرفی را گوش دهند،آدمی را بفهمند،از پیش خود بخندند،مخالفت کنند،موافق باشند و ...آدم هائی که درست دهانهء آب انبار خالی و مخروبه اند،که هر صدائی که دَم گوش شان ول می کنند،عیناً،امّا با طنین بیشتری از دهان پس می دهند،و با لحن کِشدار و پرافتخاری که انگار صدای خود اوست.

 

برای آدم های«چهارپائی»،کفر و دین،دنیا و آخرت،ماتریالیسم و ایده آلیسم،سوسیالیسم و بورژوازی،مارکس و محمّد(ص)،خداپرستی و رئیس پرستی،رستم و علی(ع)،انترناسیونال دوّم و رایش سوّم و امام ششم یکی است!

 

مفصّل است؛همین قدر که نمونه ای داده باشم از انواع و اقسام «لا تعد و لا تحصی»یِ این گونه «آدم های هیچ گونه» و «چس فیل های ناطق»،که آبروی اولاد قابیل را هم برده اند!

 

بی خودی نیست که در تمام قصّه های خلقت دنیا،از اساطیر یونانی گرفته تا مذاهب سامی و فرهنگ های هندی و چینی و ...آن چه مشترک است،«پشیمانی خدا» از آفرینش،پس از آن که فرزندان آدم بر روی زمین به راه افتادند و تاریخ را آغاز کردند!

 

... پایان ...


نمی بینی این ها چه می کنند؟زمین را،و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟مسیح و یحیی و زکریّا و «علی» را بی رحمانه و ددمنشانه می کُشند،تنها به علّت آنکه«می توانند»،نه،تنها به علّت آنکه «شخصیّت بزرگ،روح بلند و انسان پرشکوه»،تحمّل اش برای «اشخاص حقیر،ارواح زبون و آدمک های خوار و ذلیل»،شکنجه آور است؛و احساسِ بودنِ آنها،عقده های حقارت و پوچی را همچون ماران خوشه دار،به خشم می آورد،و دیوارهء جانشان را نیش می زنند و از شدّت درد،دیوانه و هار می شوند.و آنگاه با کشتن و سوختن و پوست کندن و شمع آجین کردن آن ها،که بودن شان برای این زبونان جُرم است،آرام می گیرند،لذّت می برند و شفا می یابند؛و آن وقت سه میلیاردشان نوکر دو سه تا جانور خونخوار نامردی می شوند مثل نرون و چنگیز و تیمور و هلاکو و آشور بانی پال و خلیفه و قیصر و چومبه و متمدّن هایش،استالین و نیکسون و هیث و ...همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون ییا بلعم باعور!

چه می دانم؟شاید این فرشته هائی که این شبه آدم ها را درست می کنند،واقعاً غرض خاصّی هم نداشته باشند،واقعاً با همکار و هم قطار سابق شان،شیطان،هم دست و همداستان نباشند،ولی حدّاقلّ این هست که اگر هم توطئه ای در کار نباشد،این ها کنتراتی کار می کنند،تقلّبی کار می کنند؛یا خدا روزمزد شان نکرده،کارمزدی کار می کنند؛یعنی هر رأس آدم که بسازند،مثلاً یک قِران مزدش را می گیرند.یک قِران؟چه خبر است؟!چهارپول،نیم عبّاسی،یک غاز.این است که تمام همّ و غمّ شان زیاد درست کردن است،بالا بردن «سطح تولید» است!

 

من از روی همین آدم هائی که درست می کنند و هر روز،خر در خروار هی می دهند بیرون،فهمیدم که آن ها کارمزدی اند،تقلّب می کنند،حتّی توی همین لجن . گِل و لای هم،جنس آشغال می زنند،از مایهء روح و احساس و عقل و زیبائی و آن بارقهء قدسی اهورائی می دزدند،کِش می روند و ریشه و پی و چربی و روده و شکمبهء پرشده و استخوان و پوست و پشم و قازورات اش را زیادتر می کنند.حتّی بعضی ها را همین جوری نیمه کاره می دهند بیرون!هنوز اعضای یدکی اش را درست به هم نبسته اند و جوش نداده اند و پیچ و مهره هایش را سفت نکرده اند،ول می کنند روی زمین.بعضی ها اتاق شان را که می سازند،خالی می آورند به بازار!غالباً یادشان نیست که حدّاقلّ یک قطره عقل و شعور و عاطفه و فهم و ظرافت و انسانیّت و روح،توی لش به این سنگینی بچکانند.یک گردی،به اندازهء زعفران روی پلو،برای تزئین،برای جلوی چشم مشتری روی آن بپاشند!

 

به قدری آن جا سرشان شلوغ و حواسّ شان پرت است،و از روی بی اعتنائی و سهل انگاری و دست پاچگی کار می کنند،که گاهی اصلاً اسباب و لوازم آدم ها را عوضی می بندند.مثلاً زبانی را که برای یک آدم حسابی ساخته اند و مال یک شخص شرافتمند و خوش سخن و پاکدامن و مهربان بوده است،می گذارند توی دهان یک دزد قالتاق پاچه ورمال!چشم و لب و ماسک صورت را که برای یک تیپ معصوم دوست داشتنی پرمحبّت و صمیمی و فداکار ساخته بوده اند،می کشند به کلّهء یک رِند هفت خطّ بدکارهء رذل!

 

کلّه ای را با سر تراشیده و پیشانی مُهر شده و ریش توپی دقیقاً خط کشی شده و لب های غنچه ای کوچک و باریک فرو رفته در ریش و شارب ساخته اند،برای ذکر و ورد و صلوات و تلاوت و پیشانی پینه بستهء ریخته شده برای سجده های طولانی و مادام العمری و نافله ها و نمازهای صد رکعتی در دل های تاریک شب ها و دم های نیم روشن سحرها،امّا از دست پاچگی عوضی گذاشته اند روی گردن شارلاتان های مارگیر روباه صفت،زالو عمل،بوقلمون رنگ،جیب بُر،چشم بند بی رحمی که وقتی دورهء امام یا پیغمبری به بازار تاریخ می رسند،می شوند یهودا و بلعم باعورا و سامری و مسیلمهء کذّاب و شمر ذی الجوشن و قاتل امام و کشندهء پیغمبر و همدست یزید و قیصر و نمرود،برای «نانی و نامی»؛و وقتی دیرتر می رسند،یعنی زمانی که اسلاف شان،نسل های پیش شان همهء این کارها را کرده اند،ناچار،می شوند متولّی همان امام و خلیفهء همان پیغمبر و مدّعی همان دین،برای نانی و نامی!این سیاستمداران بی شکست و این تجّار بی ورشکست!

 

ادامه دارد...


مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛نه آنچنان که «کسی می خواست»،که من کسی نداشتم،کَس ام خدا بود،کَسِ بی کَسان.او بود که مرا ساخت،آنچنانکه خودش خواست؛نه از من پرسید و نه از آن«منِ دیگر»م.من یک گِلِ بی صاحب بودم.مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب،تنها رهایم کرد.«مرا به خودم واگذاشت».عاقّ آسمان!

وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند،کسی آن گوشه،خدا خدا نمی کرد.وقتی داشتم روح می پذیرفتم،شکل می گرفتم،قد می کشیدم،چشم هایم رنگ می خورد،چهره ام طرح می شد،بینی ام نجابت می گرفت،فرشتهء ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای،با نوک انگشتان کوچک سِحر آفرین اش،آن را صاف و صوف نمی کرد.وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند،آشنائی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانهء دل های خوب،بهترین را برگزیند.وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند،هیچ کس،پریشان و ماتهب دست به کار نشد،تا از نُزهتگه ارواح فرشتگان،قدّیسان،شاعران،عارفان و الهه های زیبائی روح و خدایان هنر و احساس و ایمان،نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند.

این فرشته ها که احساس ندارند،شعور ندارند،این حرف ها سرشان نمیشود،«فرشته،عشق نداند که چیست؟» این ها یک مشت عمله اند،یک عدّه کارمندان جزء یا کلّ دولتند،کنتراتی کار می کنند،تقلّبی کار می کنند.سرعمله شان شیطان است.درست است که ظاهراً مطیع و مُنقاد خداوندِ خدایند و برای او کار می کنند،امّا پنهانی دست همه شان در دست شیطان است؛همه در بیعت اویند؛عُرضه اش را نداشتند که مثل او «عصیان» کنند،وگرنه می کردند؛و پنهانی می کنند.

بهترینِ فرشته ها همین شیطان بود!مرد و مردانه ایستاد و گفت:«نه،سجده نمی کنم،تو را سجده می کنم،امّا این آدمک های کثیفی را که از «گِل متعفّن» ساخته ای،این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانی اش،خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبّت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند،برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم،گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد،و چشم اش را بر آسمان و بر تو می بندد،سجده نمی کنم!

این چرند بد چشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم؟کسی را که به خاطر تو،برای نشان دادن ایمان و اخلاص اش به تو،یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟او را که به خاطر خوشگلی خواهرش،حرف تو را زیر پا می گذارد،پدرش را لجن مال می کند؟برادرش را می کشد...؟

ادامه دارد...


پل والری می گوید:«برای نخستین بار،انسان امروز است که می داند،تمدّنش فناپذیر است!»و این،بلندترین قلّه ای است که فرهنگ بشری فتح کرده است.و در این غار،تنها انسان است که می داند با گیاه و حیوان،هم خانه است؛و سرچشمهء همهء رنجهایش در همین آگاهی است.تصادفی نیست که «آن میوهء ممنوع» را که در بهشت خورد،میوهء «درخت بینائی» گفته اند؛میوه ای که تا از حلقومش فرو رفت،باغ سرسبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذّتش در بهشت،غربت خاکی پر از رنج و تنهائی در زمین «گشت»!و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که «هبوط آدم» نام دارد،و عصیان آدم؛و چه شباهتی است میان پرومته و شیطان!

جانور،حرکت دارد،امّا «سر در زمین»!و درخت،از زمین سربرکشیده است،امّا«پا در خاک».و آدمی،جانوری است که همچون درخت،رو به آسمان می روید.قامت بلند عصیانی است که از پستی این «دنیا»ی کوتاه،به «ماوراء» سر برداشته است.او درخت طغیان است،گل نفی است.در پاسخ سراسر این هستی،سراپا «نه» است.بودن او،نبودنِ جز او است.او با «نفی» تدریجی طبیعت،وجود خویش را تدریجاً اثبات می کند.او رویهء سکّه ای است که رویهء دیگرش،این عالم است.به میزانی که کائنات پوچ و جامد و کوردل را،به نیروی احساس و خلّاقیّت خویش،شعور و احساس و آشنائی می دهد،و پدیده های ابله عنصری را،به اعجاز هنر،با خود خویشاوندی می بخشد،خود رامی آفریند،«می شود».

این است که هنرمند،طبیعت را تزئین نمی کند،زیبائی را خلق نمی کند،خود را پدید می آورد.انسان ها همه هنرمندند؛هر کسی به میزان هنری که دارد،انسان است،و با انکار واقعیّت طبیعت،حقیقت خویش را ابداع می کند.این است آن دیالکتیک اعجازگری که هیچ کس از آن سخن نگفته است؛و این است آن «روحی که خدا از خویش در آدمی دمیده است».آن چه به او آموخته است و آن چه او را مسجود تمام ملائک خدا کرده است؛و گناه نخستینش نیز همین بوده است؛و میوهء ممنوعش نیز همین و تبعیدش به زمین نیز همین و خویشاوندی اش با خدا همین و همدستی اش با شیطان همین و سرچشمهء کمال اهورائی اش و سرمنشأ زایندهء رنجش همین.اگر خدا «ظلوم و جهول»اش می خواند،از این است؛و اگر به بر و بالایش می نگرد و از شوق،«فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» می گوید از این!

... پایان ...