سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

این را یادآوری می کنم،کسی می تواند «اسلام شناسی» را در قرن حاضر و اسلام را قلهء همهء ایدئولوژی ها و اندیشه های حاکم بر ذهن های این قرن،مطرح کند که از علم امروز،برخوردار باشد.اسلامِ پائین تر از ایدئولوژی های قرن فعلی،رفتنی است!اسلام مادون علم،مادون ایدئولوژی،مادون جامعه گرائی،مادون فلسفهء علمی تاریخ و مادون اصالت وجودی،رفتنی است و نمی توان آن را نگه داشت.

اسلام راستین و تشیع نخستین،یک ایدئولوژی ماوراء علم است؛یعنی باید به علم برسیم و بعد از علم،اسلام را بگیریم؛نه این که چون ذهن منجمد و منحط خودمان،علم را نمی تواند بفهمد و هضم کند،و به مرحلهء علمی نرسیده،اسلام را به عنوان یک داروی تخدیری و جبران جهل خود بگیرد.یعنی از علم،دور شویم و آنچه را که علم،پاسخ مان نمی دهد،در اسلام بجوئیم.بلکه برعکس،به ایدئولوژی های بسیار مدرن،علمی و بسیار مترقی برسیم،بیاموزیم و بفهمیم،و بعد از آن،چیزهائی را که در آن ایدئولوژی ها ناقص بودند،در اسلام بجوئیم.

و همچنین تشیع،امروز فقط به عنوان یک محبت موروثی،یا تنها به شکل مجموعه ای از فرم ها و قالب ها در سطح روشنفکران و در سطح ماجراهای فکری و اعتقادی و ایدئولوژیک و اجتماعی جهان امروز،قابل طرح نیست.تشیع دورهء بعد از صفویه و تشیع پاسخگوی نیازهای دورهء صفویه و تا یکی دو قرن بعد از آن،تشیع «علی(ع)» نیست.

 تشیع «علی»،تشیعی است که هر روز که بر تحول فکری زمان و تکامل معنویت انسان و بر درک معنی یاب انسان،و همچنین بر دردهای انسان و بر نیاز و عطش و تشنگی انسان می گذرد،شکوفا تر و حضورش در همهء جهان و در وجدان انسان قوی تر می شود.

ادامه دارد...


 

بحث دنیا و آخرت،در مذهب ما،تعبیری است از بحث تصادم میان «سود» و «ارزش»،در انسان شناسی جدید و اخلاق امروز.

بر خلاف آنچه که در ذهن عموم است،مکان جغرافیائی خاص و مشخصی به نام «دنیا» و «آخرت» نیست.دنیا یک صفت است؛ و آخرت،نوعی مرحله و بینش و تلقّی و برداشت.یعنی این شیء واحد،در نوعی ارتباط خاص با من،پدیده ای دنیائی میشود و در رابطه ای دیگر،پدیده ای آخرتی.توصیهء حضرت علی(ع) به «عاصم ابن زیاد حارثی»،نشان دهندهء این بحث است که می فرمایند:اگر این خانهء بزرگ و این ثروت را – که پدیده ای صد در صد مادی است – در راه خدمت به مردم و انجام کاری بزرگ صرف کردی،پدیده ای آخرتی می شود؛و اگر همین را در خدمت منافع شخصی و زندگی خصوصی ات قرار دادی،به ظلم و گناه و انحراف و دنیازدگی دچاری؛و این،پدیده ای دنیائی است.

در صورتی که در ذهن ما،هر چه مجرد و ذهنی و غیبی است و مربوط به بعد از مرگ و به ورای طبیعت مادی و محسوس،آخرتی است.و هر چه طبیعی و مادی و محسوس،دنیائی.

پول،نان،ثروت و ...مادی است،طبیعی است،این جهانی است؛اما در نوعی رابطه با من،آخرتی می شوند؛و در نوعی دیگر،دنیائی.این است که گاه یک عمل مذهبی و یک پدیدهء ذهنی و یک ایمان ماوراءالطبیعی،دنیائی می شود.و گاه یک پدیدهء صد در صد اقتصادی و مادی و مربوط به جسم و آسایش و ثروت،و امکانات تکنیکی و مادی،آخرتی.

اسلام،فقر را محکوم می کند و نان و ثروت را تجلیل.در قرآن،هر جا که «فضل الله» هست،به معنای ثروت مادی است،نه ایمان و علم.و این سه تعبیر: «معروف»،«خیر» و «فضل خدا»،که هر سه در قرآن و حدیث،به معنای ثروت مادی است،نشان دهندهء این است که،قرآن این همه به زندگی مادی و طبیعی و به طبیعت مادی و محسوس،اهمیت می دهد.به طوری که بیشتر قَسَم هائی که خدا در قرآن می خورد،به اشیاء و پدیده های مادی و محسوس و طبیعی است؛و نام بیشتر سوره های قرآن،از این پدیده های مادی،عینی،اجتماعی و واقعی بشری گرفته شده است.

مخالفت من با سرمایه داری را،با مخالفت با سرمایه اشتباه کرده اند.سرمایه در اسلام،«خیر» است،«معروف» است،«مغانم کثیر» و «فضل خدا» است. اینها کلماتی است که به معنای سرمایه است.صحبت این است که پول دست چه کسی باشد.کسی با پول،نه تنها مخالف نیست،بلکه خیلی هم موافق هستیم!

در اسلام نگاه کنید که نان،زیربنای نیایش است.

«الخُبزُ ما عُبِدَ بِهِ الرّحمان»(نان،چیزی است که با آن،خداوند عبادت می شود!).یا:

«من لا معاش له،لا معاد له»(هرکس،دنیایش تأمین نباشد،آخرتش هم تأمین نیست).این بینش،درست ضدّ آن بینش مذهبی و عرفانی و صوفیانه است که ما داریم؛که باید «اندرون از طعام خالی داریم» تا قارّ و قور کند و خیال کنیم که ندای غیبی است!

فقر،کفر است؛و زیربنای معاد،معاش است(این ها همه روایت است)؛تا معاش دست چه کسی باشد.سرمایه داری می گوید دست چند نفر باشد.خب بقیه چی؟بقیه با فقر و کفر و ذلت باید بسازند.در حالی که «النّاس مسلّطون علی اموالهم»،نه افراد؛الناس،یعنی همهء مردم.

پایان


نظر

 


  در اینجا بیش تر ذهنم می رفت به طرف بلعم باعور که بیش تر از دو رفیق اش،دلم از دست اش خون است،و هر چه می کشیم،از او می کشیم،که فرعون،تن حسین(ع) را به تیغ آهن،چندان قطعه قطعه کرد که زینب(س) او را در نگاه نخستین،نشناخت.

 و بلعم،روح و شخصیت ایمان و انقلاب و مکتب و هدف و عقیده و معنا و حقیقت «حسین(ع)» و کار «حسین» را چنان مسخ کرد که اگر شمر هم بیاید و ببیند،نه تنها او را نمی شناسد،که از وحشت خشم،فریاد می کند و این همه نامردمی و تحقیر و دروغ را تحمل نخواهد کرد؛و بی شک بر آن بلعمی بی انصاف،اعتراض خواهد کرد،که قهرمان بزرگ آزادی انسان را،در آخرین لحظات مرگ شکوهمندش – مرگی که به حیات و حماسه،روح و دلیری بخشید – طوری به مردم نشان می دهد که می آید و از رجّالهء کثیف و مأموران پست دستگاه یزید،برای خودش آب التماس می کند و بچه اش را برای جلب ترحّم،پیش دشمن می آورد و تلاش می کند تا دل شان را به رحم آورد و جرعه ای آب،گدائی کند!

با این حال،درست نمی دانم که به عنوان یک قانون ثابت،هر یک از این سه بت را،مجسّمهء یکی از آن سه نیروی شیطانی بدانیم.بلکه به عقیدهء من،با توجه به این حقیقت ثابت که هر کدام از آن ها،در عین حال،آن دو تای دیگر هم هستند و هر سه با هم خویشاوندی نَسَبی و سَبَبی،هر دو دارند و هر یک به نیروی آن دو همدستش،بر پا است و به یاری آن دو همداستانش،دست انر کار سرنوشت خلق.

با این همه،ترتیب سه گانهء این سه بت و تقدم و تأخّرشان در سلسل مراتب و سلسلهء علیت اجتماعی و نیز در موضع گیری شان نسبت به نیروهای مترقی و عدالتخواه،در یک مبارزهء فکری یا انقلاب سیاسی یا طبقاتی،به زمان و مکان و وضع هر جامعه ای بستگی دارد و در داخل هر نظام اجتماعی،گروه بندی های طبقاتی،زمینهء فکری و فرهنگی،نوع حساسیت و خودآگاهی عمومی،مرحلهء تاریخی،عوامل جهانی و تماس های بیرونی و حرکات سیاسی و اجتماعی و بافت سنتی و مذهبی و اخلاقی و شکل اقتصادی،سیاسی،اعتقادی هر جامعه ای،به ترتیبی که در آن جامعه است،می باشد.

بر صاحبان بصیرت است که با توجه به همهء این مشخصات،کشف کنند که در عصر خودشان و محیط شان،جمرهء اولی کدام و جمرهء وسطی کدام و آن جمرهء عقبه کدام است؟

بی شک در جامعهء قرون وسطائی سنتی مذهبی یا جامعهء اعتقادی،جمرهء عقبه،بلعم استحمارگر است.

در یک نظام سرمایه داری صنعتی و بورژوازی پیشرفته و لیبرال،قارون استثمارگر است.

و در رژیم های فاشیستی و میلیتاریستی،فرعون.

یک طبقه،حاکم است،یک نظام و یک حاکمیت و یک قدرت،مسلط است؛گاه به صورت زور تجلّی می کند،در سیاست(استبداد)؛ و گاه به صورت زر در اقتصاد(استثمار)؛و گاه به صورت تزویر در مذهب(استحمار کهنه)؛(و البته امروز به جای مذهب،هنر و علم و ایدئولوژی و فلسفه=استحمار نو) و مظهر این سه تا در قرآن:فرعون و قارون و بلعم؛سه چهره اند از یک «واقعیت».یک «قطب» یا یک «شخص» : قابیل! نمی بینی که هم سه تا است و هم یکی؟

پایان


نظر

 

اما من با اینکه به نظریهء سومی ها،بیش تر تمایل دارم؛نه تنها به این علت که بیش تر به مسائل فکری و مذهبی مشغولم و بیش تر فاجعهء جهل و تعصب و انحراف ذهنی و خرافه های اعتقادی را حس می کنم،بلکه همیشه و همه جا دیده ام که جهل تودهء مردم،چه مصیبت ها به بار می آورد؛و چگونه در جامعهء منجمد،هر موجی و حرکتی،محو می شود،و هر قائمی،تنها می ماند و به چه سادگی،دشمن،قهرمانان مردم را خفه می کند،و بر حلقوم شان اثر پنجهء دوست را هم می بینی.بلکه از سوئی دیگر دیده ام که آگاهی،یک جنبش فکری،چگونه اعجاز می کند و در یک جامعه،«قلب ماهیت» می کند!و با چه سرعتی زیربنا و روبنا،همه را در هم می ریزد و به تندباد یک نهضت نیرومندی فکری و سیلاب خروشان،یک ایمان گرم می دهد و می برد.

اساسا قرآن این چنین سخن می گوید،وقتی از علمای خیانتکار و روحانیان مردم فریب سخن می گوید،لحن سخن اش تغییر می کند و با خشمی به آنان دشنام می دهد که استثنائی است.و موسی را می بینیم که در نبرد با فرعون،اول ساحران را کوبید؛و ساحران در مذهب مصریان آن عصر،طبقهء روحانیان رسمی جامعه بودند.نه آنچنان که امروز می پنداریم،جادوگرانی دور از دین و غیر از روحانیان!جادوگری در آنجا اساسی ترین مراسم دینی محسوب می شد.چنانکه در آئین هندوئیسم،مهرپرستی قدیم ایران(پیش از زرتشت) و تائوئیسم امروز چین،و همهء مذاهب بدوی افریقا و استرالیائی کنونی چنین است.

از طرفی،چنان که در فلسفهء تاریخ درس اسلام شناسی گفته ایم و در نظریهء هابیل و قابیل،عامل اولیه و علةالعلل همهء انحرافات بشری در تاریخ را،پدید آمدن نظام مالکیت فردی یا نظام قابیلی می دانم و نظام طبقاتی را زیربنا می شمارم.

اما نه آنچنان که مارکس می گوید،که نظام مالکیت فردی و نظام تولیدی و نظام حقوقی را،هر سه با هم قاطی کرده است.در صورتی که فرق فئودالیته با بورژوازی،در شکل و نوع تولید است؛فرق سرواژی و بردگی،در نظام حقوقی و شکل روابط اجتماعی و طبقاتی؛و فرق کمون اولیه و تمام مرحله های بعدی،در اصل مالکیت(جمعی یا فردی)!

اما آنچه هست،علةالعلل کجی های تاریخ را در پیروزی نظام قابیلی و مرگ نظام هابیلی می دانم؛و جز این دو نظام،به عنوان «زیربنا»،ملاک دیگری را نمی فهمم.

از طرف دیگر،چنانکه در بحث جامعه شناسی امت و امامت گفته ام،به اصل رهبری،چنان ایمانی دارم که این عقیدهء ظاهرا افراطی شیعه را به شدت قبول دارم که قبول هر عملی و عقیده ای،موکول به اصل«ولایت» یا «امامت» است.مقصودم از «قبول»،«ارزش» است و مقصودم از امامت،اصل کلی «درستی رهبری» است.

پس شیطان آخری،پشت جبهه،(جمرهء عقبه) – که اولی و دومی را باید رها کرد،و از راه رسیده،به او باید حمله برد – کیست؟کدام است؟

لابد تناقض را در این نظریهء من احساس کرده اید؛که در این صورت،من به هر سه نظریهء متناقض معتقدم!یعنی معتقدم که در این کلاس،هر سه نفر،شاگرد اول اند!علةالعلل،یکی بیشتر نمی تواند باشد،و چگونه این جا،هر سه علة العلل اند؟

پاسخ من،یعنی عقیدهء واقعی من،دقیقا همان است که شما به درستی،«تناقض» می یابید و این تناقض،وقتی برایتان حل می شود که به تحلیل جامعه شناسی ای که برای «تثلیث» دارم،برگردید و آن اصلِ «سه تا،یکی است،و یک،سه تا،و هر سه در عین حال که سه ذات جدا از هم اند،یکی هستند و یکی،در عین حال که یک ذات واحد است،سه تا است»!

بنابراین،هیچ کدام از این سه بت را نمی توانید ببینید،که در همان حال،دو بت دیگر نباشد؛زیرا در منی،سه جمره است؛هر کدام جدا و مشخص و با فاصله از دو جمرهء دیگر؛اما هر سه شیطانند،و شیطان،یکی است.

 

نخستین باری که در منی،این سه شیطان را دیدم،دیدم که چه انطباقی دارد با نظریهء «تثلیث» من در جامعه شناسی و فلسفهء تاریخ!که یک قابیل است که تکامل می یابد و در سه چهرهء مشخص و مستقل تجلی می کند.و اینک این جا،گوئی تجسم عینی نظریهء علمی خود را می بینم.و این دریافت،مرا به صحت نظریه ام معتقدتر کرد؛و احساس کردم که شک نیست،که این سه جمره،همان سه چهرهء قابیلی اند.

اکنون فقط باید ببینم که هریک از این نمادها،نمایش کدام یک از آن سه گوشهء «مثلث شوم» است؟

 

ادامه دارد...


نظر

 

«عرفات»،جلگه مانندی است،بیست و چند کیلومتر دورتر از مکه.این جا دورترین نقطه ای است که در مراسم حج،از مکه فاصله می گیرند و از آنجا که به مشعر و سپس به منی می آیند،منزل به منزل،رو به مکه باز می گردند.در این جا باید عصر روز نهم را بمانند.در قصص مذهبی،هست که وجه تسمیهء «عرفات»،این است که پس از هبوط آدم و حوا از بهشت،اینجا همدیگر را باز شناختند.

«عرفات» و «مشعر» و «منی»،نه دارای آثاری است و نه مشخصات طبیعی ویژه ای.در عرفات و مشعر،که حتی اعمال و احکام مذهبی مهمی ندارد،آن چه هست،«وقوف» در این دو منزل،اصل است.

به عقیدهء من،حکمت این مراسم و منازل را،نه در احکام و اعمال آن باید جست و نه در خصوصیات مذهبی یا تاریخی و یا جغرافیائی آن.بلکه باید به نفس این «حرکت» و «وقوف» و به ویژه تعاقب و توالی این سه «مرحله» اندیشید:اول:عرفات؛دوم:مشعر؛سوم:منی.

تأمّل بر روی این سه اسم نیز،ما را به راه یافتن به عمق این معما هدایت می کند.با توجه به این اصل،که این سه اسم،اسم این سه مکان نیست؛بلکه اسم این سه وقوف،این سه مرحله و این سه مرتبه از یک حرکت و یک هجرت تکاملی است.

عرفه یا عرفات:«شناخت»،مشعر:سرزمین «شعور»،منی:«عشق» یا «ایده آل».

از علم،آگاهی،معرفت و شناخت آغاز می کنیم.آن گاه به مرحلهء عالی تر،یعنی فهم یا شعور می رسیم.و اکنون،دیوار به دیوار سرزمین عشق،در منزل شعور- شعوری پس از شناخت - شایستگی صعود به برترین قلهء کمال انسانی را به دست می آوریم.با سرمایهء دانش،بینائی،شعور،مجهز و مسلح،همراه با برآمدن آفتاب عشق(صبح دهم،عید قربان)پا به درّهء منی می گذاریم:اینجا هم عشق است و هم شیطان،هم خون و هم عید،هم قربانی کردن اسماعیل و هم جشن پیروزی!

از همان راه،با سلاحی که در سرزمین شعور گرد آورده ایم(که سنگ ریزه ها را در مشعر،گردآوری می کنند؛یعنی هم با علم و هم با شعور و هم در پشت جبههء نبرد،پیش از وقت،یعنی نه خام بودن و دست خالی وارد صحنه شدن و نه زبون بودن و دشواریِ جمع آوری نیرو و سلاح را در سنگستان و ظلمت شب را بهانه کردن و از خواب با ذکر،در مشعر برنخاستن و با زمان حرکت نکردن)،همراه طلوع روز دهم در درهء منی وارد منی شدن(حرکت،همراه زمان است)؛و آنگاه در منی،بت اولی را رها کردن،از کنار بت دومی هم گذشتن!و سومی را به سنگباران گرفتن!یعنی که از هم آغاز،در نخستین حمله،آخری را بکوب.اول،به آخری یورش ببر؛او را که کوبیدی،می توانی قربانی کنی،و سر بتراشی،و از احرام بیرون آئی و آزاد شوی و جشن پیروزی بگیری!

این بت آخری کیست؟چیست؟فرعون؟قارون؟ یا بلعم باعور؟

آن ها که زور را عامل اساسی بدبختی جامعه می پندارند،می گویند فرعون؛آنها که زر را،قارون؛و آنها که جهل را،بلعم باعور.

معمولا این قضاوت،بستگی به این دارد که صاحبنظری،در جامعهء خودش،درگیریِ اجتماعی اش چگونه است.

مبارزان سیاسی و آزادیخواهان،استبداد را علةالعلل می پندارند.و صاحبنظرانی که به مسائل جامعه شناسی و ایدئولوژی،بیشتر می اندیشند،استعمار طبقاتی را؛ و متفکرانی که از جهل تودهء مردم رنج می برند و عوامل انحطاط فکری و تخدیر و انحراف ذهنی و کور کردن بینائی و فلج کردن آگاهی و احساس مردم را علةالعلل همهء پریشانی ها می دانند و معتقدند که نیروهائی که به نام دین یا هنر یا فلسفه و ادب،جامعه را منجمد می سازند و ذهنیت تودهء مردم را ویران می سازند،آنچنان که درد و فقر و حتی گرسنگی و شلاق را هم نمی فهمند و حس نمی کنند،بلکه حتی شکر هم می کنند؛عمود خیمهء اسارت و ذلت مردم را برپا نگه می دارند،بلعم باعورا است،که با دستی فرعون را حمایت می مند و با دستی دیگر،قارون را!

ادامه دارد...

 


نظر

و آنگاه حسن صباح از سرنوشت «فاطمه(س)» نیز آگاه شد که برای «علی»،چه ها که ندید و چه ها که نکشید! و خبر یافت که چه کوشش ها برای مبارزه با خلافت جور و اثبات حقانیت علی و ولایت علی،و چه رنج ها و چه تحمل ها؛و شنید که آمدند و درِ خانه اش را بشکستند و در را بر پهلوی فاطمه زدند و پهلویش را بشکستند و خانه اش را آتش زدند!

و او صبر کرد،و به نیروی علی و به قدرت اطمینان به علی،که همچون کوهی بلند در کنارش ایستاده بود و به تسلیت صفای علی،که همچون دریائی بیکرانه در برابرش موج می زد،آتش خصم و دشمنی ها و حسدها و خطرها و پستی های قوم بدوی را تحمل کرد و همسر تنها و ستمدیده اش را که شیر خدا بود در معرکه های خونین و مرگبار جهاد،و زبان خدا بود بر منبرهای فصاحت سخن؛و اکنون،نه از زبونی و جُبن،که از هراس سرنوشت اسلام و دلهرهء سرگذشت ایمان،زبان در کام کشیده و ذوالفقار در نیام،و مرد غرور و هجوم،اکنون روحی مظلوم و معصوم گشته است.

حسن صباح منقلب شد؛انقلابی که امت اسلامی را دگرگون کرد و تاریخ اسلام را تغییر داد.در قلعهء اَلَموت،نهضت خویش را آغاز نمود و دلهای پاک را به یاری دعوت کرد.دعوت او در دلِ فدائی،همچون شراب تندی،افیون نشئه آور گیجی،اثر می بخشید و مستی می آورد.به گونه ای که مرگ،در برابر چشم فدائی،شوخی ساده و بی مزه ای بود!

و آنان که از قدرت عشق و معجزهء ایمان در دل یک فدائی بی خبرند و این مستی جنون آمیز و مرموز را در فدائی می دیدند،می گفتند:این چگونه است؟این نیرو چیست؟این چه جنونی است؟حسن صباح،با این دل چه کرده است؟حسن،به فدائی اسماعیلی،حشیش می خوراند!

حشیش!همان افیون،همان معجون مرکب مرموزی که،شیعه را معتاد می کند و معتادتر!

 

پایان


نظر

 

حسن صبّاح[رئیس فرقهء شش امامی اسماعیلیّه]،همدرس و همراه خواجه نظام الملک و خیّام بود؛می بایست یا مانند او سی استمداری می شد و مرد قدرت و دستگاه؛و یا همچون خیّام،حکیمی منزوی و مرد علم و درس و فلسفه و رصدخانه...و دیدیم که گرچه این دو سرمایه در او،سخت نیرومند بود؛اما چنان که در نامهء وی به سلطان سنجر می خوانیم،وقتی به بغداد رفت و دستگاه خلافت غاصب و سیاه عباسیان را دید و اسلام را در چنگال این اعراب بدوی خشن و بی احساسی که از زندگی،جز شتر و شیر شتر و سوسمار و شمشیر و قصر و کنیز و غلام و حرمسرا،و از اسلام،جز ریش و تسبیح و نمازهای ژیمیناستیکی و ورزش های نرمشی سوئدی و حنا و عبا و طهارت،چیزی نمی توانند دانست،برآشفت و به مصر رفت.

در آنجا با اسلام حقیقی،که مذهب فاطمه(س) دختر پاک و بزرگوار رسول خدا(ص) و همسر شایسته و بایستهء «علی(ع)» [و به تعبیر خود حسن صباح:علیِّ اعلا]است،آشنا شد.زیرا مصر در دست فاطمیان بود که شیعهء «علی(ع)» بودند و دوستدار «فاطمه(س)»؛که هرکه علی را به راستی دوست می دارد،فاطمه را نیز به راستی دوست می دارد.

و آنجا خبر یافت که فاطمه و علی،در این اسلامی که اکنون بازیچهء دستگاه سیاه پوش عباسی و خلافت غاصب عربی شده است،که ها بودند و چه ها کشیدند،و چگونه علی را خانه نشین کردند و چگونه ریسمان بر گردن اش انداختند و کشان کشان به مسجدش کشاندند،که بیعت کن.و او با آن که شمشیر برهنه را بر فرق خود،کشیده می یافت و جان اش در خطر بود،بیعت نکرد!زیرا که خود،خلیفهء حق است و وصی خداست و ولایت را بر قامت او بریده اند؛که اوست که اسلام را می شناسد،قرآن را فهم می کند،ایمان را حس می کند و اوست که ایمانی مطلق است و عشقی مطلق.و اسلامش به هیچ چیز دیگری آمیخته نیست و ایمانش به هیچ رنگ دیگری آغشته نیست.و دنیایش را،زندگی اش را،خودش را،سامان و سرنوشت اش را همه،به یکباره نثار اسلامش می تواند کرد، و کرد.

و مرد شمشیر بود و جهاد؛و دیدیم که به خاطر اسلام،که در چنگ ظاهر مسلمانان صدمه ای نبیند،خانه نشین گشت و صبر کرد.و کسی که در برابر مرگ،خاموش نمی ماند،در برابر خطری که برای اسلام پیش می آید،سکوت کرد،که می دانست همین ها که اکنون جامهء حمایت از اسلام را بر تن دارند و زمام سرنوشت آن را در دست،اگر علی قیام کند و آنان ببینند که حکومت بر اسلام،از چنگشان می رود،اسلام را به خون می کشند و با ابوسفیان،همدست و همداستان می شوند.و گفت به هر حال،آنچه باید،این است که اسلام بماند،زنده ماند،هرچند به سختی،در اختناق،هرچند در خلافت جور و جاهلیت و عصبیت عربی و نه «علی».

ادامه دارد...


نظر

هیچ تاریخی،به شگفتی و دردناکی تاریخ اسلام نیست.مذهبی که همیشه در بیرون بر بیگانه پیروز بوده است و همیشه در خانه،از آشنا شکست خورده است! چه کسی می تواند به سادگی تصور کند که پیشوایان راستین اسلام،به دست پیشوایان دروغین اسلام،همگی یا کشته شده اند و یا مسموم!

سرنوشت تشیع،سرنوشت روح اسلام است:

 

 «روحی که قربانی کالبد خویش بوده است!»

 خاندان محمد(ص) با شمشیرهائی به شهادت رسیده اند که بر روی آن،آیات جهاد در راه خدا و شعار توحید نقش بوده است و در حکومت کسانی که بانیان رسمی قرآن در جهان بوده اند.

 

کیست که نداند اسلام را،نه سلاح رستم فرخ زاد و هرقل و نه زبان ابن ابی العوجاء و جاثلیق؛بلکه روایات ابوهریره و احادیث ابو دُرداء و فتواهای کعب الاحبار و ابوموسی و شُریح و ائمهء بزرگ جماعت و فقها و متکلمان و مفسران قرآن و قضات و حُکّام شرع و وُعّاظ و زُهّاد و عرفای نامی و خلفای پیغمبر،این چنین نمود که می بینیم و این چنین ساخت که داریم! این ها بودند که اسلام را از درون پوساندند،پوک و بی روح و بی جهت و بی حیات و حرکت کردند.آن هم نه زندیقان و دهریّون و کفار ذمّی،همین ها که تولیت اسلام را داشته اند و روحانیت اسلام را.و همین ها که شعائر اسلام را،حج و نماز و جهاد و زکات و اذان و مسجد و رواج قرآن و املاء حدیث و ترویج سنّت و وسعت قلمرو و بسط قدرت دین و عظمت تمدن و گسترش علوم و غنای فرهنگ و عرفان و حکمت اسلام را در تاریخ،عهده دار بوده اند.

 

و هیچ تاریخی،همچون تاریخ اسلام،تکراری نیست.هم اکنون نیز همچنان است،که بوده است و بدتر از آن!اسلام علیه اسلام!تخریب حقایق،به وسیلهء تعظیم دروغین شعائر!

پایان

 

 

 


نظر

تصادفی نیست که قرآن،بیش از مشرکانی که آشکارا در برابرش ایستاده اند،از مسلمانانی که در پشت اش به «نفاق» جا گرفته اند،به خشم و نفرت سخن می گوید.یک سورهء مستقل،به نام این گونه مسلمانان است![سورهء منافقون] بیهوده نیست که پیغمبر(ص)وقتی در مکهء پر از شرک،تنها بود،بی هراس،روی در روی بت ها فریاد می زد؛و در مدینه - که همچون نگینی از «بالا و پایین،چپ و راست و شمال و جنوب،شهر کوچکش را در تنگنا گرفته اند» - با چهره ای آرام و مطمئن و سرشار از یقین به پیروزی بر خصم،در خندق کلنگ می زند.و اکنون که بر سراسر شبه جزیره،سایهء خویش را گسترده است و خطر مشرکان و وحشیان را همه جا نابود کرده است و در شمال و جنوب،نیش دو امپراتوری عظیمی را که با جهان بازی می کردند،از بُن کشیده است و در همهء نبرد های نابرابر با خصم،پیروز باز گشته است؛در اوج اقتدارش،هنگامی که می خواهد با مردم وداع کند،این همه بیمناک است و این همه بیمناک سخن می گوید که:

 

مردم!پاره های شب تیره،سر در دنبال هم فرا می رسند...!او می داند که اسلام،هرگز از قلّت عددش شکست نخواهد خورد...

او می داند که اسلام را شمشیر مشرکان و منکران خدا،قطعه قطعه نخواهد کرد.او می داند که اسلام،در صحنهء صریح نبرد به زانو در نمی آید.او می داند که خانه اش را،حامیان رسمی دین اش ویران می کنند.او می داند که علی(ع) را اصحاب بزرگش خانه نشین خواهند کرد و مقدسین نمازخوانِ روزه گیر و زاهدند که وی را در صفّین،تنهایش می گذارند و در نهروان به روی او شمشیر می کشند و بالأخره در محراب،به خونش می کشند!

 

او می دانست که محراب مسجد،قتلگاه «علی(ع)» خواهد بود.او می دانست که ابوذر،نه در جهاد قبرس و به شمشیر کفر،بلکه در ربذه و به فتوای مفتی رسمی اسلام - کعب الاحبار - و دستور صحابی متقی ذوالنّورین اش – عثمان - تنها و گرسنه خواهد مرد.او می دانست که دوست دلاورش «حجر ابن عدی» را،گواهی شخصیت های برجستهء اسلام و فتوای مفتیان رسمی دین،ذبح خواهد کرد تا شرعی باشد!

او می دانست که «عاشورا»،قتل عام و اسارت خاندان اش،نه در قادسیه خواهد بود و نه در «یرموک»،نه به شمشیر خسرو و سزار،نه به فتوای مؤبدان مجوس و نه کشیشان نصارا و نه احبار یهود و نه برهمنان سومنات،بلکه به فتوای مفتی اسلام و به فرمان امیرالمؤمنین - خلیفهء اسلام - عبیدالله ابن زیاد - حاکم حکومت شرع - عمر- فرزند فاتح و مجاهد نامور اسلام- و بالأخره به دست خیل الله،سپاه اسلام،که همه جا سرزمین های کفر را فتح می کردند و به جای کلیسا و کِنِشت و بتکده،مساجد خدا را بر پا می داشتند و ندای ملکوتی اذان را بر شرق و غرب عالم می گستردند،و قرآن را جمع و تکثیر و ترویج می کردند؛و بالأخره سپاهی که در پیروزی عاشورا،به جای شرابخواری و پایکوبی و فساد،سپاس خدا را روزه می گرفتند و به پاس نجات مذهب اسلام از خطر « این خارجیانی که بر دین محمد(ص) خروج کرده اند،بر خدا عاصی شده اند و بر خلیفهء رسول خدا(ص) شوریده اند و شقّ عصای مسلمین کرده اند»،صد ها مسجد ساختند!

ادامه دارد...


نظر

تاریخ اسلام،از آغاز،این اصل را ثابت کرده است که «اسلام،هرگاه رویاروی با دشمن درگیر بوده است،همیشه پیروز بوده است؛حتی در نهایت ضعف خویش و اوج قدرت خصم».اما هنگامی که دشمن،جامهء دوست را می پوشیده است و شرک و فساد،ردای تقوا به تن می کرده است،اسلام در اوج جلال و شکوه و شعائر و ظواهرش،از درون مسخ می شده و حقیقت و حیاتش را از دست می داده،و پاک ترین و صمیمی ترین یاران و راهبرانش را به شمشیر خودش قربانی می کرده اند!

و بنی امیه،هنگامی که بت لات و هُبَل رادر دست می گرفتند،و بر روی پیغمبر(ص) شمشیر می کشیدند و قرآن را به تیغ و تیر می زدند،سرنوشت شان،شکست در «بدر» بود و رسوائی در «خندق».و اسلام،پس از هر ضربه ای که از دشمن می خورد،نیرومند تر و تابناک تر سر بر می داشت و گامی پیش تر می نهاد.

ولی ناگهان ابوسفیان،از آن سوی خندق به این سو آمد و خانه اش که بیست سال کانون توطئه علیه اسلام بود،پناهگاه اسلام شد؛و یزید،فرزندش،مجاهد بزرگ اسلام شد،که پرچم توحید را در شام برافراشت؛و فرزند دیگرش معاویه،صحابی پیغمبر و دائی مؤمنان و کاتب قرآن شدند.آنگاه توانستند شکست بدر را در صفّین جبران کنند.زیرا در بدر،به هُبَل سوگند می خوردند و در صفّین،به الله!

در آنجا(بدر) قرآن را به تیغ و تیر می زدند و در اینجا(صفّین)بر سرِ نیزه ها برافراشتند.و این بود که در خندق،چون در آن سو بودند،ضربتی خوردند که «از عبادت عابدان هر دو جهان بهتر بود»[اشاره به هلاکت عَمر ابن عَبدُود با ضربهء علی(ع)].ولی چون به این سو خزیدند،در صفّین،از مردی که آن ضربه،کار بازوی او بود،به سادگی انتقام گرفتند.

هرکس پیامبر اسلام(ص) را می شناسد،و قرآن را می شناسد،به خوبی میداند که تنها خطری که این دو،همواره از آن یاد می کنند و از آن بر جان اسلام و امت اسلام بیمناکند،مشرک نیست،کافر نیست،بت پرست نیست،مادی و دهری و طبیعی و خدانشناس نیست.زیرا اسلام،همواره در نبرد فکری و نظامی با این دشمنان،پیروز بوده است.دشمن خطرناک،«منافق» است؛ستمگری که لباس عدل اسلام بر تن دارد؛بت پرست و آدم پرست و پول پرست و زورپرستی،که شعارش توحید است؛برده فروش و دین فروش و علم فروش و مردم فروشی که خود را به شکل «مرد آخرت» گریم کرده است؛عنصری که آلت دست کفر است و اسلام را آلت دست خویش ساخته است؛کسی که پاسدار جهل و تخدیر است و مُروّج خرافه،دروغ و وهم،و عامل رکود و جمود و ذلت جامعه و اغفال مردم از زندگی و سرنوشت و فقر و خواری و خطر و دسیسهء دشمن،و بالاخره از هر چه در جهان و جامعه می گذرد،به نام اسلام،آنان را به تسلیم می خواند؛و برای خشنودی و آسوده خاطری خداوندان زمین،در لباس دروغین تقدس،خشنودی خدا را ابلاغ می کند؛و خدای اسلام را که،«عزت» را دوست می دارد و پیغمبر اسلام(ص) را که ثروت را «خیر» می خواند و اسلام را که دین «علم و عدل و آهن» است،به گونه ای معرفی می کند که به ازای تحمل جهل و ظلم و ضعف و فقر و عقب ماندگی و مرض،پاداش خیر می دهند! تا از دست قدرتهائی که همیشه از جهل و فقر و انحطاط و موهوم پرستی مسلمانان تغذیه می کنند،پاداش خیر بگیرند.

ادامه دارد...