سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

من از مولوی ممنون ام که بر خلاف شمس،تنها و بال در بال چند روح معراجی و استثنائی،به طَیَران روحی و تکامل وجودی خویش  در آسمان عشق و عرفان و عروج الهی مشغول نشد و نگفت «گور پدر این عوام کالانعام،و من،گنگِ خواب دیده ام و عالَم،تمام کَر»؛و ایستاد و معطلِ ما شد،تا شصت هزار بیت مثنوی سخن،با ما حرف بزند.

بزرگترین و عالی ترین حوزهء درس پروفسور لوئی ماسینیون را،من نه در دانشگاه سوربُن و نه در «کلژ دو فرانس» و ...که پای ستون مسجد مسلمانان پاریس دیدم؛که نشسته بود و چند سبزی فروش و عملهء مفلوک عرب الجزایری را نشانیده بود و به آنها که ،هم مذهب و هم زبان خود را در فرانسه و در آغوش استعمارگر خویش فراموش کرده بودند،حمد و سوره یاد می داد.

با این همه،فکر می کنم اکنون زمینهء فکری و تحول اجتماعی و تاریخی و جهانی مسائل به آنجا رسیده است که یک استعداد فکری و روحی،از پایگاه منیع فلسفه،ادب،هنر و عرفان نیز بتواند بزرگترین مسئولیت مردمی را،بدان گونه که از یک روشنفکر توقع می رود،تعهد کند و از این طریق،به روشنگری و تکامل و تعمق ایدئولوژیک و یا توسعه و تأثیر و خلاقیت اعتقادی و احیای ارزشهای ایمانی و انسانی،خدمتی استثنائی کند.

شرایط اجتماعی،مرا بر آن داشت که به جای خط سیر ذوقی و استعداد شخصی ام،مسیر تحصیلی و علمی ای «به درد بخور» را انتخاب کنم و در نتیجه،به سراغ جامعه شناسی و تاریخ رفتم.

امروز،نیازی که به شدت احساس میشود،تجدید فکری و فلسفی جهان بینی و انسان شناسی ایدئولوژی اسلام است که زیربنای آن در همهء ابعاد و همهء پایه ها است.و به همین دلیل نیز هست که اکنون از سوی مارکسیست ها و ماتریالیست های فلسفی،اقتصادی،اخلاقی و استعماری،اسلام با یک هجوم فلسفی و فکری و علمی و ذهنی رو به رو است.اساسا رشد ایدئولوژی ما به مرحله ای رسیده است که جهان بینی و انسان شناسی توحیدی ما،نیاز به بیان فلسفی و تفسیر عرفانی جدیدی،در سطح اندیشه و دانش عصر ما و انسان عصر ما را ایجاب کرده است.و نسل روشنفکر و متعهدی که به این طرز فکر،وفادار مانده است،ضرورت آن را به شدت احساس می کند.

احساس می کنم که انسان عصر ما،روشنفکر عصر ما و ایدئولوژی اسلامِ بیدار شده و به صحنه آمدهء ما،نیازمند چنین بینشی و برداشتی از جهان و انسان است.تحصیل فلسفه در غرب و سپس تکمیل اش با فلسفهء شرق و اسلام شناسی فلسفی،کاری است در مسیر مسئولیت و در جهت تکوین ایدئولوژیک اسلام.

 

پایان


 

اما آنچه در پیرامون ام می گذرد،همیشه آن چنان فجیع بوده است که استغراق ام را در این فضای پر از اندیشه و تأمل و احساس و زیبائی،نوعی خلسه و خلوتی می یافته ام،که به همان اندازه که نشانه ای از عمق و زیبائی و خلوص روح و جلال و علوّ و قداست جوهر و فطرت است،حکایت از وجود مختصری «بی غیرتی» نیز هست...و شاید هم،مفصّلی!

این است که با خود گفتم:من که از کیسهء فقیر مردم ام رفته ام تا چیزی بیاموزم و بازگردم،نمی توانم تنها به میل دلم عمل کنم و آزاد نیستم که تنها به مقتضای وضع روحی و استعداد شخصی ام،به آموختن و اندوختن مشغول شوم و همّ و غم ام همه این باشد که در پی آن چه به من رشد وجودی و غنای فرهنگی و لذت روحی و حتی کمال علمی و فکری و معنوی می بخشد،باشم.

زیرا هرگاه فلاسفهء بزرگ،نوابغ درخشان و روح های متعالی و هنرمندان و شاعران و متفکران برجسته ای را در تاریخ می یافته ام که از محیطی تیره و تنگ و منحط و از میان مردمی قربانی فقر و خواب و عقب ماندگی و جور و مصیبت برخاسته اند و قرن هاست که اندیشه ها و احساس های برجسته و زبدهء بشریت را با کشف و کرامات خویش تغذیه می کنند،اما مردم پیرامون خویش،زندگی و جامعه و شهر خویش و توده های محروم و محتاج عصر خویش را کمترین نصیبی نداده اند،نمی توان خود را از چنگ «سؤالی سرزنش آمیز»رها کنم.

عالی ترین درجهء شهادت و ایثار و اخلاص،نه تنها گذشتن از مال و جان،که از رشد و تکامل وجود و معنوی و علمی خویش است؛ و ایستادن برای پرداختن به مردم و حرف زدن با آن ها و پاسخ گفتن به نیازهای ابتدائی و عادی زندگی شان.

ادامه دارد...


 

موسیقی فلسفی و عرفانی هند،گرچه فهم آن برایم ساده نیست و به همان اندازه برایم تأمّل انگیز و عمیق است.و وقتی آن را در برابر آن چه به نام موسیقی به خورد ما می دهند،می سنجم،می فهمم که «حُرمت غِنا» چه خدمتی به انسان و چه حمایتی از حیات و هوشیاری و حرکت ملت ما و در عین حال،چه ادای احترام و تقدیر و تجلیل از موسیقی راستین و اندیشمند و روح و روحانیت بخش را در خود داشته و دارد؟

و نیز سمفونی های پرقدرت و جلال «بتهوون» و زمزمه های پر غم «باخ»،که همگی مناجات یک عابد شاعر عاشق و سرشار از ایمان و احساس و شعور است با خدا؛خدائی که همه،جلال و زیبائی و مهر است و با این همه،خویشاوند نزدیک و محرم و آشنا و دردشناس و آگاه از راز و نیاز و رنج و عشق و شکست و آرزوی روح آدمی و پر کنندهء پوچی و خلأ و سردی و سکوت این دنیا و این زندگی و انیس مهربان و امیدبخش و نوازشگر تنهائی ما...

خلاصه،آنچه عطش درون مرا سیراب می کند،فلسفه است و اشراق و زیبائی و عشق و شعر.و این است که هر جا،اینها همه یک جا جمع می شوند،مرا از شور و شوق و لذت و مستی به اوج رضایت و سیری و سیرابی وجودی می رسانند و به معراج روح می برند.این چنین است وقتی اوپانیشاد ها را می خوانم و یا مثنوی را می نوشم و یا موسیقی باخ را گوش می دهم و گاهی که به هزار زحمت،جمله ای از زبان شمش بیرون می کشم،در «مقالات شمس» که نسخه ای پر غلط و نامفهوم از او پیدا شده است.

این ذوق و استعداد و عشق و رضایت روح من است.

ادامه دارد...


 


هر کسی را برای کاری ساخته اند.زمان و مردم،از هر کسی و گاه از کسانی،مسئولیّتی را می طلبد.چه خوشبخت اند آنها که «زمینهء انسانی»شان با «زمان اجتماعی»شان هماهنگ و حتی همانند است،و مردم از او کاری را به اقتضای زمان و نیاز خویش می خواهند،که وی اساسا برای آن ساخته شده است.

اما من،به دلیل آنچه در خویش احساس می کنم و از خویش می شناسم و هم به نشانهء نخستین گرایش ها و کوشش های اولیه ام در آن ایّام جوانی،چنین شانسی را نداشتم و در نتیجه،میان«آن چه کردم» و « آنچه بودم»،همانندی و هماهنگی کامل و از همه جهت منطبق،وجود نداشت.

اگر من در عصری از گذشته مان آمده بودم که مسئله ای به نام مسئولیت اجتماعی و تعهد مردمی وجود نمی داشت و هر محصلی تنها به انگیزهء فردی و ذوقی و استعداد شخصی اش،راه تحصیل و تحقیق و تربیت و تکامل معنوی و فکری خویش را انتخاب می کرد و یا روشنفکری در سوئیس و یا نروژ می بودم،بی شک راهی را که رفته بودم،با اکنون فرق داشت.

من، هم از نظر ذوق و هم روحیه و هم تیپ و یا به تعبیر خودمان «سنخیت اخلاقی» و هم بینش و گرایش و استعداد شخصی،برای انتخاب راهی ساخته شده بودم که از فلسفه،عرفان،ادبیات و هنر،و به ویژه شعر می گذشت.هم اکنون نیز چنین است.تفریح و تفنن و لذت روحی ام در این است که سقراط و ارسطو و افلاطون و فلوطین و بیکن و کانت و دکارت و نیچه و هگل و گوته و اشپنگلر و بوعلی سینا و رازی و غزالی،و ابن رشد و ملاصدرا و میر فندرسکی و میرداماد و حاج ملا هادی سبزواری و ... را بخوانم.و بیش تر از اینها،لائوتسو و کنفوسیوس و بودا و ودا و اوپانیشادها و نانک؛و بیش تر از اینها،حلاج و جُنید و فُضیل عیاض و ابوسعید ابی الخیر و شرح تعرف و کشف المحجوب و المعارف و منطق الطیر و تذکرةالاولیاء و مثنوی و مقالات شمس،و در شعر و ادب،لوئی چینی و کمدی الهی دانته و پل والری و جونز و شکسپیر و گوته و گاه شاهنامه و بیش تر اوقات،حافظ و همیشه مثنوی کبیر و عزیز و برخی جاهای آثار نظامی و خیلی جاهای سنائی و عطار و در بعضی حالات،نیما و اخوان و شاملو و ...

ادامه دارد...



2)امر به معروف و نهی از منکر:دیگری «امر به معروف و نهی از منکر »است،در اصطلاح اولیهء اسلامی؛و آنچنان که پیامبر اکرم(ص) و امام علی(ع) می گفتند و امام حسین(ع) انجام میدادند و مسلمانان می فهمیده اند- نه جنبهء فانتزی ای که اکنون پیدا کرده است - خود امام حسین(ع) در وصیتی که باقی گذاشته اند،دلیل حرکت شان را باز می گویند:

 «من،نه برای هیچ چیز،که برای امر به معروف و نهی از منکر است که می روم»

و کار حسین(ع)،معنای واقعی امر به معروف و نهی از منکر است و رسالت و وظیفهء عینی همهء افراد.

در جامعهء اسلامی،نه تنها علما و شخصیت های رسمی سیاسی،بلکه همهء افراد-افراد توده،زبده،بصیر،بازاری و هر کسی-مسئول امر به معروف و نهی از منکرند.و این،خود به خود،جامعهء اسلامی را به حرکت و انقلاب دائمی و ساختن و خراب کردن همیشگی در می آورد.در جامعهء اسلامی،هیچ کس نمی تواند در زندگی اش،حالت بی تفاوتی و بی طرفی داشته باسد.چون مسئول است.بنابراین می بینیم که در مسائل اجتماعی و در نظام اجتماعی،و در امر به معروف و نهی از منکر،اجتهاد،مذهب را - هم به صورت برداشت فکری و تلقی عقلی،و هم به صورت نظام اجتماعی – در حالت انقلاب دائمی قرار می دهد.

3)مهاجرت:اجتهاد،در مسائل ایدئولوژیک است؛و امر به معروف و نهی از منکر،در نظام و روابط اجتماعی.اما هجرت،در سرنوشت قومی و ملی یا طبقاتی است.چه هجرت فردی و چه هجرت گروهی.و مهاجرت به دو شکل انجام می گیرد:یکی مهاجرت درونی و انفسی است؛و دیگری مهاجرت بیرونی و آفاقی.[بهترین نمونه اش،هجرت رسول اکرم(ص) و اصحاب شان از مکه به مدینه]

پایان


در اعتقاد اسلام،بر مبنای سه اصل،می توان انقلاب را «دائمی» کرد:

اجتهاد.امر به معروف و نهی از منکر.مهاجرت.

1)اجتهاد:قرآن که می فرماید: «و لکلّ امة اجل» شاید به این معناست که «هر امت و هر ملتی،دوره ای معیّن دارد».هر فرد و هر جامعه و هر مکتبی،عمری دارد و هیچ پدیده ای جاوید و ابدی نیست.اما در مسائلی شبیه به این،تزی هست به نام «انقلاب دائمی» که نشان می دهد چگونه می توان جامعه ای را که جبرا به حالت تدافعی و سکون می افتد،به صورت مصنوعی و ارادی،رهبری کرد و در انقلاب دائمی قرارش داد و به صورت انقلاب های پیاپی،همواره تجدید حیاتش کرد.به این شکل است که می توان از سقوط حالت تدافعی جامعه،جلوگیری کرد.

به نظر من در اسلام،به عنوان ایدئولوژی،بزرگترین عاملی که نشان می دهد جامعه از نظر علمی می تواند همیشه به خودش حالت تهاجمی بدهد،مسئلهء اجتهاد است.اجتهاد،از لحاظ ایدئولوژی،نوسازی فکری می کند و یک انقلاب فکری است در طول زمان که هرگز توقف ندارد.

فقط نمی دانم چرا امروز،اجتهاد،تنها در استنباط احکام فرعی(فروع دین) محصور شده است؟!

در حالی که معتقدم حتی در فهمیدن قرآن و در تحلیل و شناخت و بررسی و نوع برداشت و تحلیل معتقدات مان نیز همواره باید در اجتهاد باشیم.و این اجتهاد،مهم تر و قوی تر است؛به خصوص که مسائل فقهی،(فروع دین)مسائل تخصصی است و واجب کفائی:یعنی لازم نیست که همه به دنبال اش بروند.اما مسائل اعتقادی،(اصول دین و اصول عقاید) واجب عینی است و هر فردی باید عقاید خویش را شخصا اجتهاد کند،زیرا که بر طبق فتاوای علما و مجتهدین و مراجع،تقلید در اصول دین جایز نیست و هر کسی،اعم از عالم یا عامی،در مسائل اعتقادی نباید تقلید کند.

بنابراین وقتی که من خود به بررسی کردن و شناختن می پردازم،به تفکر و اندیشیدن موظف ام و باید منطقی و عقلی بیندیشم و انتخاب کنم.اساسا اجتهاد در مسائل اعتقادی،به معنای تغییر در حقایق این مسائل نیست؛بلکه تغییر در نوع تلقی ما در آن عقاید است.یعنی هر روز بهتر فهمیدن و کامل تر برداشت کردن و هر روز بطنی تازه شکافتن و به عمقی تازه فرو رفتن.به این معنا،اجتهاد،یک انقلاب دائمی فکری در ایدئولوژی است.

ادامه دارد...


«تاین بی» معتقد است که تمام تاریخ بر اساس دو حالت «تهاجم» و «تدافع» حرکت دارد.این تهاجم و تدافع-که حالت جبری متوالی نیز هست-موجب می شود که نوعی فرهنگ و تمدن و جامعه به وجود بیاید،رشد کند،ضعیف و پیر شود و در برابر تهاجم فرهنگ،جامعه یا تمدن دیگر،نابود شود.و بعد تمدن و جامعه و فرهنگ جدید،باز سیر خویش را به سوی رشد،کمال و پیری و مرگ،طی کند و باز در برابر نیروی جوان و تازه ای قرار گیرد.این تهاجم و تدافع،هم علت و هم عامل حرکت تاریخ را نشان می دهد و هم خود به خود،شکل حرکت تاریخ را مشخص می کند.

تاین بی می گوید:یک مذهب،یک ایدئولوژی،یک نهضت انقلابی،یک جامعه و یک ملت نیز حالت تهاجمی و تدافعی دارد.یک مکتب در حالت تهاجم و جوشش و رشد و فوران اش،درست مثل جوان مهاجمی است که فکر می کند می تواند همه جا را بکوبد و تسخیر کند.

مذهب نیز در دورهء اول،چنین حالتی دارد؛و معتقدین به مذهب هم همین حالت را پیدا می کنند.در دهان مذاهب و مکاتب دیگر می روند،دوست دارند که مجالس احتجاج و بحث و مناظره تشکیل شود که آنها مذاهب شان را عنوان کنند و حرف شان را بزنند و تبلیغشان را بکنند.برای اینکه می دانند که اگر کوچکترین امکانی به دست بیاورند،می توانند محیط  را تسخیر کنند.این است که همهء مأخذ و کتابها و حرف هایشان،باز و صریح است.

در حالت دوم،حالت مرد شکسته ای را دارند که همواره می کوشد خود را بپوشاند و مخفی کند و بی اطلاع و ناشناس بماند.چرا که احساس می کند اگر بیرون بیاید،به زمین اش می زنند،کتک می خورد و ضعف و عیب اش را همه می فهمند.بنابراین همیشه حالت گریز و پرهیز دارد.

در جواب اینکه «آیا جامعه ای می تواند همیشه حالت تهاجمی اش را حفظ کند و به حالت نزولی و تدافعی نیفتد؟»،تاین بی پاسخی نداده و طرحش نکرده است،بلکه به این شکل نشان اش داده است که این حالت،جبر تاریخی است.یعنی هم چنان که فرد نمی تواند از حالت تدافعی اش گریز داشته باشد،جامعه را نیز گریزی نیست؛اما می تواند آن را به تأخیر بیندازد و حالت تدافعی اش را نیرومند و قوی نگاه دارد و به سقوط و زوال ناگهانی نیفتد.

ادامه دارد...

 

 


 

در این مقایسه های بسیار کوچک،این حق را به علی دادن،شناخت دقیق ارزش واقعی ایشان نیست؛بلکه علی را زمانی بهتر می توان شناخت و چهره اش را آگاهانه تر دید که او را از درون مدینهء قرن اول هجری و از صف مقایسه با چند تا صحابی مهاجر و انصار،بیرون آوریم و در طول تاریخ بشر،در کنار بزرگترین چهره هائی که انسانیت به آنها می اندیشد و حتی در کنار ربّ النّوع هائی که ذهن نیازمند و روح مشتاق انسان،آنها را در ذهن خود به وجود آورده،قرار دهیم.و آنوقت ارزیابی کنیم و با آنها بسنجیم تا آنوقت بتوانیم فضیلت های واقعی و حقیقی او را در ارتفاع اصلی و واقعی اش حس کنیم.

این است که برای شناخت اسلام،خود به خود ناچار هستیم که اول مسائل فکری و اعتقادی را که امروز در دنیا به نام ایدئولوژی،به نام علم و به نام فلسفه،مطرح است،مطرح کنیم و آنها را مقدمه ای برای شناخت اسلام قرار بدهیم. وبعد،اسلام را در اوج قلهء بلند اندیشهء این قرن،طرح کنیم؛نه در محدودهء بومی و سنتی فرهنگ کهنهء موروثی مان.به این شکل است که نسل جدید و فرهیختهء آگاه امروز،می توانند با این نوع شناخت از اسلام،مجهز و مسلح باشند و قدرت دفاع و حتی حمله و هجوم به فرهنگ های منحط شرق و غرب داشته باشند.

به این ترتیب،برای اینکه اسلام را در سطح اندیشهء قرن خودمان مطرح کنیم،ناچار هستیم که با اساسی ترین جریانات ایدئولوژیک جهان،آشنائی دقیق و علمی و آگاهانه داشته باشیم.

ما ناچار هستیم برای مجهز شدن و مسلح شدن به اندیشه و آگاهی ای که بتواند در این قرن و در این جبهه های نیرومند ایدئولوژیک دنیا،شایستگی دفاع از اسلام و حتی هجوم اسلامی در جبهه های فکری پیدا کند و این شایستگی را بگیرد؛اساسی ترین ایدئولوژی ها را از روی متن و به شکل علمی و قابل استناد بررسی کنیم تا حتی کسانی که مدعی طرفداری از این ایدئولوژی ها هستند،اعتراف کنند که ما آگاهانه این ایدئولوژی ها را میشناسیم و حتی از آن ها در شناخت مکتب شان قوی تر هستیم و قضاوت هایمان بر اساس دقیق ترین مبانی و متون خودشان است.

و بعد به این شکلی که معرفی شدیم،می توانیم او را قانع کنیم که از ما،حرف بعد از ایدئولوژی آن ها را – که اسلام باشد – بپذیرد.

پایان


 

وقتی می گویم «عرفان»،ممکن است «برگسون» را بخوانید؛ممکن است «بودا» را بخوانید،ممکن است «جُنید» و «حلاج» را بخوانید.همهء اینها هست و انتخاب با خود شما است.با مثنوی آشنا شوید که یک «ضلع» مثلث شناخته شده باشد،با «کشف المحجوب» آشنا شوید،با جُنید بغدادی آشنا شوید،و با «شرح تعرف بخاری» آشنا شوید،که فقط و فقط بینش و احاس لطیف عرفانی بگیرید.اگر بیش از این بگیرید،آن وقت اسباب زحمت است و باید به زحمت دور بریزید.چون عرفان،اگر از همین حد بگذرد،دیگر خراب می شود و به صورت «ماری جوانا»در می آید!

این است که عرفان،به رشد معنوی روح و احساس،تلطیف عاطفه و اوج و معراج درونی یافتن( تمرین کردن)کمک زیاد می کند.عرفان را به معنای خیلی وسیعش می گویم.از «برگسون» گرفته تا به خصوص عرفان شرقی(لائوتزو،مهاویرا،ودا،ریگک ودا،بودا،عرفان اسلامی و عرفان ایرانی-که دیگر فرق نمی کند- و امثال اینها)که قوی ترین است.

یکی هم اگزیستانسیالیسم(در اوجش هایدگر و یاسپرس و سارتر و امثال اینها)، و دیگری مارکسیسم است.

هر کسی باید این سه دنیای فکری را به عنوان فرهنگ داشته باشد تا مسئلهء چهارم که اسلام هست،بالاتر از این سطح هائی که امروز،نخبگان دنیا به آنها می اندیشند،قابل طرح باشد.

اگر آدم تا عرفان،در اوج برگسونی اش و در اوج پاسکالی اش و در اوج ودائی اش،و همچنین تا مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم بالا نرود،آنوقت،«اسلام»ی را که مطرح میشود،در سطحی پائین تر از این،خواهد دید.

اسلام،در سطح پائین تر از اسلامی که الان مطرح می شود،به درد این قرن و این نسل نمی خورد!باید بعد از مارکسیسم،بعد از اگزیستانسیالیسم و بعد از عرفان شرقی،اسلام را مطرح کرد و بعد به ارزیابی نشست و سپس انتخاب کرد.

 

یکی از اشکالاتی که ما امروز در شناخت تشیع و در شناخت اسلام و در شناخت پیغمبر اسلام(ص) و علی(ع) و فاطمه(س) و خاندان پیغمبر(ص) و امثال اینها – که مبانی اصلی اعتقادی ما هستند – داریم،این است که ما،مثلا «علی(ع)» را در محدودهء کوچک مدینه و همچنین در مقایسهء بین چند شخصیت معاصر خویش ارزیابی می کنیم و بعد،حق را به علی می دهیم.

ادامه دارد...


مکتبی که علی(ع) گذاشت و راهی که او و فرزندان و وارثان اش و هم چنین ادامه دهندگان مسیر تاریخ اش انتخاب کردند،راهی است که اگر این راه در سطح جهان درست شناخته شود،همهء متفکران آزادیخواه و عدالت خواهی که اکنون برای نیکی و برای کمال و برای زیبائی های انسانی و برای عظمت ها و تکامل بشری و برای برابری و برادری و برای مبارزه با منکر استعمار و استثمار و تبعیض و جهل و جور می جنگند و مبارزه می کنند،آن را انتخاب خواهند کرد و احساس خواهند کرد که راهی را که آرزو داشتند،چندان با این راه،دور نیست.

این تشیعی است که از مارکسیسم بالاتر است.این مسئلهء مسئولیت انسان که در قصهء آدم در قرآن و در اسلام مطرح است،از اگزیستانسیالیسم «هایدگر» و «سارتر» و «کی یر که گارد» و امثال اینها بالاتر است؛ما دنبال آن هستیم.این است که اسلام برای ما،بعد از مثلث «اگزیستانسیالیسم-سوسیالیسم- عرفان» مطرح است.برای ما،اسلام و تشیع،بالاتر از این سه بُعد،که سه قلهء بلند تفکر و احساس انسان امروز در طول تاریخ است،مطرح است و پائین تر از این،ستم به انسان و ستم به خود ماست.در این صورت،به این حقیقت بزرگ که تلقی مترقیانه و حق پرستانه و مردمی- یعنی خدائی- از اسلام است - که اسمش تشیع است - ستم کرده ایم.

باید عرفان را به اضافهء اگزیستانسیالیسمی که امروز در دنیا مطرح و در اوجش،«اگزیستانسیالیسم» هایدگر است،و به اضافهء سوسیالیسم،به عنوان یک ایدئولوژی و یک نظام اقتصادی و اجتماعی- هر سه را -گرفت،و بعد رها کرد و به اسلام رسید.

به مطالعهء آثاری که به شناخت دقیق تر و متعالی تر مسائل اسلام شناسی کمک می کند،بپردازید.مطالعات تان را در یک مثلث محدود و مقید و در عین حال مشخص کنید:مثلث «مارکسیسم،اگزیستانسیالیسم و عرفان».

ادامه دارد...