سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

آخر چرا و چگونه قارون امّت می تواند خلیفهء پیغمبر اسلام(ص) را انتخاب کند؟قضیه به این سادگی نیست که عُمَر می گوید.پر واضح است که قارون چه کسی را انتخاب می کند - بی تردید،فرعون امت،یعنی عثمان را که پسر خواهر زنش هم هست!و بی شک علی(ع) را کنار می زند و دیدیم که زد.

 

سعد ابن ابی وقاص هم مانند عبد الرحمن ابن عوف،از اشراف بنی زهره است.زبیر هزار برده دارد که شب و روز جان می کنند و کار می کنند و آخرسر،مزد خود را به آقای زبیر می دهند! او حتی قوم و خویش علی هم هست (پسر صفیه دختر عبدالمطلب.پسر عمهء علی) اما با این همه،به روشنی می بینیم که پایگاه طبقاتی،وابستگی طبقاتی را حتی در دوره ای هم اصالت دارد نقض می کند!

 

و اما طرفداران علی(ع)،کاملا روشن است که چه کسانی هستند(البته منظورم در اینجا فقط بحث پایگاه طبقاتی است نه بحث منزلت علمی و معنوی و دینی...)یکی سلمان است آواره ای از فارس - ایران - که بردهء یهود بوده،آنگاه به عربها فروخته شده و بعد از آزادی،در مدینه عملگی می کند.دیگری ابوذر غفاری است که نه جزو مهاجرین است و نه جزو انصار،نه جزو اشراف قریش است و نه جزو افراد با اصل و نسب و قوم و قبیلهء مدنی.مردی است تنها و بی کس که از صحرا آمده و در مسجد زندگی می کند.دیگری میثم خرما فروش است که البته نه اینکه مغازهء خرما فروشی داشته باشد!کنار کوچه می نشیند و روی تخته ای مقداری خرما می چیند و می فروشد.از اصحاب بسیار بزرگ علی است.از اصحاب خود پیغمبر(ص) است که بعد از وفاتش به علی وفادار ماندند(در برابر خلفا)نه از اصحابِ بعد از حکومت علی.

 

دیگری عمار است که از جمله شخصیت هائی است که به علی وفادار مانده است.کسی است که مادرش سمیه،کنیز سیاه پوست حبشی است که بردهء یکی از اشراف مکه بود.پدرش نه از اشراف است نه از شخصیت های اوس و خزرج.مردی است از صحرا که در همان خانوادهء اشرافی مکه که هم پیمان قوم و قبیلهء او بود میهمان می شود و در همانجا عاشق سمیهء سیاه پوست می شود و با او ازدواج می کند.مسلما کسی که در این دوره با کنیز سیاه پوستی ازدواج می کند روشن است که در کدام پایگاه طبقاتی قرار دارد.یکی از آنها هم صُهیب یونانی است...

 

در این میان،معدود کسانی که جزو اشراف و طبقهء حاکم اند عباس عموی پیغمبر و علی و ابن عباس و عقیل که آنها هم چه بسا به خاطر وابستگی خانوادگی است که از علی جانبداری می کنند،زیرا می بینیم که اینها با گذشت زمان،به اندازه ای که سلمان،ابوذر،عمار و میثم و ...در این راه پافشاری می کنند،تلاش و اصراری ندارند...تا جائی که فردی مثل زبیر که ابتدا طرفدار علی(ع) بود،با گذشت زمان در مسیری قرار می گیرد که راه و مسیر قدرت قدرت اشرافی حاکم است و آنچنان در این مسیر پیشتر می رود که سرانجام در جنگ جمل،رو در روی علی(ع) می جنگد!

 

ادامه دارد...


 

 

این دو جناح متضاد چپ و راست ،تا زمانی که پیغمبر اسلام(ص)،راهبری امت خود را به عهده داشت،در متن جامعهء اسلامی و در کنار یکدیگر،به صورت کمون و پنهانی،به حیات خود ادامه می دادند...بعد از پیغمبر که رهبری انقلاب به دست رهبران دست دوم افتاد،این دو جناح علنا رو در روی یکدیگر قرار گرفتند...

 

در اینجا این نکته را عرض کنم که ریشهء تمام مسائلی را که در پیرامون جریانات انتخاباتی بعد از پیغمبر – انتخابات سقیفه،انتصاب بعد از سقیفه،شورای خلافت و انتخابات حضرت امیر(ع) – مطرح است،بایستی در تضاد طبقاتی جست و جو کرد.مثلا شورائی که عمر برای خلیفهء بعدی برپا می سازد،کاملا نشان دهندهء این حقیقت است:

 

پنج عضو از اعضاء ششگانهء این شورا عبارتند از:سعد ابن ابی وقاص،عبد الرحمن ابن عوف،طلحه،زبیر و عثمان.بدیهی است که علی عضو ششم،اصلا جزو آنها نیست و دیدیم که تنها ماند.همهء این پنج نفر،هم در دورهء جاهلیت و هم در دورهء بعد از شروع نهضت اسلام،وابسته به طبقهء حاکم اند.هیچ یک از اصحاب نزدیک و صمیمی پیغمبر،از قبیل سلمان که آنهمه عزیز پیغمبر است و محبوب اهل بیت(تا جائی که پیامبر،او را جزو اهل بیت خود می شمارد و خود خلیفه،نام او را جزو فهرست اهل بیت می نویسد و حقوق اهل بیت را به او می پردازد) و کسی است که از لحاظ علمی،شعور و شخصیت،بی نظیر است...نمی تواند یا نمی خواهد در انتخابات خلفای سه گانهء فوق – سقیفه،بعد از سقیفه و شورای خلافت – نقشی داشته باشد...

 

یا اینکه ابوذر،که پیغمبر آنهمه از او تجلیل کرده و او را حتی به عنوان مرجع علمی و بزرگترین عالم معرفی می کند و می فرماید:سینهء ابوذر،بسکه دانش آموخت،لبریز شد[و شکی نیست که این دانش،فیزیک و فقه و ... نیست بلکه آگاهی و بینش-حکمت- است که پیامبران به انسانها می دهند که شاید امثال بو علی سینا ها از آن بی بهره باشند و عامی آواره ای چون ابوذر از آن لبریز!]هیچ نقشی در این انتخابات ندارد و حتی به عنوان یک فرد عادی هم طرف مشورت قرار نمی گیرد.

 

اگر بخواهیم یک یک این پنج نفر را از نظر طبقاتی معرفی کنیم،خواهید دید که اینها جزو طبقهء اشراف سرمایه دارند،حتی در دورهء بعد از اسلام نیز،مثلا خود عمر دربارهء عبد الرحمن ابن عوف که کاندیدای خلافت بعد از اوست و رئیس شورای خلافتی و صاحب حق وتو(!)می گوید:عبدالرحمن ابن عوف فقط یک عیب دارد و آنهم این است که قارون این امت است! یعنی قارون امت،می شود رئیس شورای خلافت!(این نکته،خیلی سمبلیک است).

 

ادامه دارد...


پس از شروع نهضت پیغمبر اسلام(ص) و تشکیل اولین نطفهء جامعه و قدرت اسلامی در شبه جزیره،طبقهء اشراف و قدرتهای قبائلی هم ناچار به اسلام گرایش پیدا می کنند - یعنی تسلیم اسلام می شوند(نه مسلمان! که مسلمان شدن،غیر از تسلیم به قدرت اسلام شدن است) زیرا نمی توانند در برابر قدرت تازه پای اسلام مقاومت کنند و از این رو مصلحتی مسلمان می شوند - مسلمان سیاسی!(که امروزه،فراوان تر از آن روزگار است!) - تا قدرت اشرافی و طبقاتی خود را در قالب نظام ضد اشرافی و ضد طبقاتی جدید حفظ کنند(قاسطین.مارقین.ناکثین).مثلا رئیس قبیله ای از طرف همهء اهالی قبیلهء خود اعلام می کرد که بله،ما مسلمان شدیم!

ولی از آنجا که هدف پیامبر اسلام،ابلاغ رسالت خود بر تمام زمین و زمان بود،از این رو در آغاز نهضت،لازم بود در گوشه ای از همین دنیا که همان شبه جزیره باشد،به سرعت پایگاه مرکزی نیرومندی به وجود آورد تا از آن پایگاه،رسالت خود را در سطح جهانی و جاودانی اعلام و منتشر سازد.برای ایجاد یک چنین پایگاهی طبیعی است که نمی توانست به مرحلهء فردسازی اکتفاء کند و از ایجاد حکومت مرکزی نیرومندی،خودداری نماید.زیرا اساسا برای نیل به این هدف بزرگ،ناگزیر بود در هر وهله،نخست از طریق سه سال"فردسازی"،گروهی یا به زبان قرآن،امتی را که همان مهاجرین باشند،متشکل و مسلح سازد تا به وسیلهء این گروه بتواند قدرت و حکومتی را ایجاد کرده،رسالت خود را ابلاغ کند.بنابراین،چون بعد از مرحلهء فردسازی،مرحلهء ایجاد قدرت و حکومت اسلام،لازمهء این نهضت جهانی بود،از این رو بسیاری از اشراف قبائل،با همان خصوصیات طبقاتی و اشرافی خود،تسلیم اسلام شدند و جزو قدرت اسلام گردیدند.

از جمله وقتی پیامبر(ص) وارد مکه می شود،ابوسفیان و قریش،از روی ناچاری،مسلمان می شوند و چند روز بعد که پیامبر برای جنگ با هوازنی ها که بسیار خطرناک بودند عازم می شود،یکی از جناحهای جبههء او را تشکیل می دهند.همین قریش که چند روز پیش،مسلمان زورکی شده اند.یعنی پیامبر اسلام،پس از فتح مکه،با استفاده از وجود خصومت و تضاد میان قریش و هوازنی ها،آنها را بلافاصله برای جنگ با هوازنی ها بسیج می کند تا از زور و زرشان برای نابودی دشمنان رویاروی پایگاه مرکزی اسلام استفاده کند.یا از همین امیة بن خلف،صدها زره می گیرد که برای بودجهء نهضت تازه پا گرفتهء او،غنیمت بسیار بزرگی بود.بنابراین،پیغمبر برای تحقق این مرحلهء دوم - تشکیل حکومت قدرتمند مرکزی - از همهء قدرتها،به ناچار،استفاده می کند.

اینجاست که می بینیم در زیر این سرپوش واحد اسلام و در متن این حکومت واحد اولیه ای که در مدینه پی ریزی شده است،دو جناح وجود دارد:یکی جناح نخستین مسلمانان که با نهضت اولیهء پیامبر اسلام به وجود آمده و تشکیل شده است از توده های محرومی که برای نجات از نظام ضد انسانی و استثمار اشرافی،نخست به اسلام آمده و آنگاه به معنویت و پرورش روحی اسلام پی برده اند.

جناح دیگر،جناح اشراف است که ابتدا با آن نهضت و جناح اصیل و ضد اشرافی اولیهء اسلام جنگیدند و بعد از شکست و سقوط،به ناچار رو به اسلام آوردند تا مگر در داخل این انقلاب تازه،بتوانند منافع و روابط طبقاتی پیشین خود را در زیر لفافهء شعارها و قالبها و عناوین جدید حفظ و پاسداری کنند.

ادامه دارد...


 

در اینجاست که دشمن،بهترین معرّفِ دوست می گردد و شناخت دشمن،بهترین وسیلهء شناخت دوست.یعنی نخست بایستی دشمن - و  وجههء او -  را ارزیابی کرد تا آنگاه بتوان دوست – و وجههء او – را شناخت!ممکن نیست بتوان علی را شناخت؛بی آنکه معاویه،طلحه،عبدالرحمن بن عوف،عثمان،خوارج و دیگر دشمنان او را شناخت...هم از این روست که برای ما روشنفکران مسئول بی غرض،هیچ کتابی"ضالّه" نیست.هر کتابی را باید خواند ولو کتب ضالّه باشد.همین کتب ضالّه است که راه هدایت را نشان می دهند!

کسانی که بر آیات خداوند کفر می ورزند،در منطق ارسطوئی ما همین ماتریالیستها،ناتورالیست ها و اگزیستانسیالیست ها و غیره هستند!اما خود قرآن با منطق خاص خویش،اینها را درست جور دیگری معرفی می کند: کسانی که بر نشانه های خداوندی کفر می ورزند و پیامبران را به ناحق می کشند و کسانی(از افراد این امت یا حزب و یا غیر آنها) را می کشند که مردم را به استقرار قسط و عدالت امر می کنند،مژده شان ده بر عذاب دردناکی.

بنابراین کسانی به آیات خداوندی کفر می ورزند که پیامبران و افراد این امت یا حزب و یا غیر آنها را که در راه عدالت و برابری مردم مبارزه می کنند،به قتل می رسانند!این هر سه از یک مقوله اند و هر سه در یک جبهه اند و جبههء هر سه در برابر جبههء الهی یا حزب الله،یعنی جبههء مردم قرار دارد!از اینجاست که مبارزهء گروهی در راه استقرار عدل و قسط در میان مردم،در حقیقت،ادامهء مبارزهء پیامبران است و همسنگ ایمان به نشانه های خداوندی و قتل آنها،ادامهء راه دشمنان پیامبران است و همسنگ کفر بر نشانه های خداوندی!

پایگاه طبقاتی شیعه،همان پایگاه طبقاتی نهضت اسلام اولیه است که کاملا روشن و مشخص است.پیغمبر اسلام(ص) به محض اینکه نهضت خود را با شعار قولوا لا اله الا الله تفلحوا آغاز می کند،طبقات،کاملا از یکدیگر مشخص می شوند:قریش،اشراف،باغداران طائف،و همهء کاروان داران در یک صف و در برابر او قرار می گیرند،غریبه ها،برده ها،تحقیر شده ها و پامال شده های نظام اشرافی و طبقاتی حاکم هم که از هر نعمت و فخری محروم بودند به سرعت در یک صف و در کنار پیغمبر،تا جائی که خود قرآن هم می گوید که قریش به طرفداران پیغمبر،اهانت و فحاشی می کردند که اینها اراذل و بی سر و پاهای پست ما هستند که دور و بر او را گرفته اند و اصلا در اطراف او آدم محترم و معنوی درست حسابی با همان معنای اشرافی کلمه-که امروز هم رایج است-وجود ندارد،همه اش مشتی آدم بی آبرو یعنی بی ثروت و بی فخر!هستند که حرفهای او را گوش می کنند،مانند صُهیب رومی،بلال حبشی،سلمان فارسی و ابوذر غفاری و غیره...!

ادامه دارد...


 

پیامبر اسلام(ص) در سه سال اول نهضت - بعثت - خود،فقط شعار قولوا لا اله الا الله تفلحوا را گفته و دیگر چیزی به آن نیفزوده است.به طوری که اگر کسی در آن سه سال با اعتقاد به این شعار از دنیا می رفت،یک مسلمان مُرده بود.بعد از آن،همهء قرآن،سنت و احادیث نبوی و احادیث ائمه و ... همگی از همین یک شعار منشعب شده و در واقع،تفسیر،توضیح،تبلیغ و تفصیل همین یک شعار بوده اند.به زبان روشنتر،همین یک شعار است که زیربنای همهء آنها قرار گرفته است.

و اما شعار این حزب:و از میان آنان که آفریدیم،گروهی است که در قلب تاریکی،امتی برتر قرار داده شده است تا بشریت را تا ابدیت به سوی حق رهنمون شوند.اما شعار این حزب،تنها همین آگاهی بخشیدن به مردم،راهنمائی به سوی حق نیست،تنها به خاطر این قیام نکرده است که آگاهی را به میان مردم ببرد،تنها این مسئولیت روشنفکرانهء ذهنی را به عهده ندارد؛بلکه این گام،نخستین وسیله ای است برای تحقق رسالت و مسئولیت اصلی خویش.این گام نخستین برای این است که: (به یعدلون:) بر اساس این(آگاهی و روشنگری)،عدالت را (در پرتو مبارزات بی امان خویش) تحقق بخشند.

بنابراین اولین گام این امت برتر – حزب –که به خاطر مردم و از میان آنها قیام کرده است،دعوت مردم به سوی حق،بخشیدن آگاهی به آنها و بالاخره آموزش نظری و تئوریک به مردم است اما این نخستین شعار است و شعار حزب،به آن ختم نمی شود؛بلکه همهء دعوت به حق کردنها و آموزشها به خاطر این است که: (به یعدلون):بر اساس این حق،بر مبنای این دعوت و بر پایهء این آموزش نظری،برای تحقق عدالت،عملا به پا خیزند،نه اینکه این حقایق و آموزشهای تئوریک حقیقت ها را در ذهنها،کتابها،دانشگاهها،محفلهای روشنفکر مآبانه و یا پشت میز های کافه ها مبادله کنند: (به یعدلون)!با این ترتیب،رسالت و هدف جهانی و جاودانی این حزب که فلسفه وجودی اوست،امر به معروف و نهی از منکر است بر مبنای ملت اسلام – تشیع – و شعار آن آگاهی و تحقق عدالت در زندگی عینی مردم است:حق و عدل: و ممن خلقنا امة یهدون بالحق و به یعدلون!

راجع به این شعار عدل،مثالی می زند که بسیار شگفت آور است:...و خداوند مثل دو مردی را می زند که یکی از آنها گنگ است،یعنی بر هیچ کاری قادر نیست( و فقط مهارت در بندگی پیدا کرده است)،آیا چنین مردی با کسی که به استقرار عدالت امر می کند برابر است؟در جای دیگری،این شعار عدل و بلکه قسط را به نحوی بیان می کند که جهت گیری اجتماعی این حزب و جهت گیری دشمنان این حزب را نیز کاملا مشخص می کند.(رابطه ها را در منطق قرآن تماشا کنید:)کافرین به آیات خدا،قاتلین پیامبران و قاتلین افراد این امت یا حزب و یا غیر آنها که مردم را به قسط و عدالت امر می کنند،هر سه در یک ردیف قرار دارند و به هر سه در یک عبارت و با یک لحن وعدهء عذاب می دهد: کسانی که بر نشانه های خداوندی کفر می ورزند و پیامبران را به ناحق می کشند و کسانی(از افراد این امت یا حزب و یا غیر آنها) را می کشند که مردم را به استقرار قسط و عدالت امر می کنند،مژده شان ده بر عذاب دردناکی.

ادامه دارد...


 

 

این سؤال پیش می آید که در این تعریف،حزب به عنوان یک سازمان اعتقادی-اجتماعی ویژهء طبقهء محکوم،در برابر طبقهء حاکم،تلقی شده است و از نظر نقش اجتماعی-اعتقادی-سیاسی،مشابه و مقابل با نقش هیأت حاکم.بدین معنی که طبقهء حاکم،هیأت حاکم را در دست دارد و طبقهء محکوم،در برابر آن،حزب را.در حالیکه اولا در سراسر جهان و در همهء نظام های اجتماعی،طبقهء حاکم نیز دارای حزب یا احزاب متعددی است با ایدئولوژی های مشخص و ثانیا:حزب همیشه طبقاتی نیست،بلکه ملی نیز می تواند بود،بدین معنی که پایگاه ایدئولوژی و مسئولیتش،ملت است و ملت یک گروه اجتماعی ماوراء طبقاتی است و در آن،طبقهء حاکم و محکوم،یک جبههء مشترک می یابند و یک وحدت،دارای منافع مشترک،دردهای مشترک و در نتیجه،شعارها و آرمان های مشترک و بنابراین،یک حزب ماوراء طبقاتی که بر یک ایدئولوژی ملی پی ریزی شده است،در بر گیرندهء افرادی از هر دو پایگاه طبقاتی است.

 

گذشته از این دو اصل،یعنی دولتی بودن و ملی بودن حزب،که تعریف فوق را نقض می کنند،واقعیت سومی نیز در جامعه های طبقاتی دارای احزاب،به چشم دیده می شود و آن تعداد احزابی است که در سه جناح راست،چپ و میانه مشخص می شوند و وجود حزب میانه بر اساس این واقعیت اجتماعی استوار است که در یک جامعهء طبقاتی،طبقهء سومی نیز در میان دو طبقهء حاکم و محکوم وجود دارد که نه استعمار می کند و نه استعمار می شود یعنی نه کارگر است نه سرمایه دار،نه دهقان و نه فئودال،از قبیل خرده مالکان روستاها که مالک اند و در عین حال در ملک خصوصی خود کار میکنند،یا پیشه وران،کسبه،صنعتکاران و کارمندان ادارات،روشنفکران،روحانیان.

 

راست است،طبقهء حاکم نیز دارای حزب است و آنچه جالب تر است این است که این احزاب که کامل ترین نمونه هایش را در دنیای سرمایه داری غرب می بینیم،هرگز ماهیت خود را و نیز نقش خود را به عنوان وسیله ای در انحصار طبقهء حاکم(علیه طبقهء حاکم)اعتراف نمی کنند،بلکه برعکس،غالبا نه تنها وابستگی طبقاتی خود را به قطب حاکم کتمان می کنند،که ایدئولوژی و شعارهای ویژهء طبقهء محکوم را اعلام می کنند از قبیل دمکراسی،لیبرالیسم،مردم،مسیحیت،کارگر،عدالت و حتی سوسیالیسم!و گاه حتی دونقابه!سوسیال دمکرات،ناسیونال سوسیالیسم.

 

شعار،یکی از مهم ترین مبانی حزب است.شعار حزب عبارتست از تبلور تمام مبانی حزب،از قبیل ایدئولوژی،هدف،پایگاه طبقاتی،جهت گیری اجتماعی...،در یک یا چند جملهء کوتاه و روشن و قاطع.هورا کشیدن،دست زدن یا صلوات فرستادن و غیره...شعارهای میتینگی است نه حزبی،به این معنا،شعار حزب به عبارت دیگری،عبارت است از آئینهء تمام نمای مرام،آرمان،جهت گیری طبقاتی و ...آن حزب.

 

ادامه دارد...


حزب در قاموس عمومی روشنفکران دنیا به طور کلی عبارت از سازمان اجتماعی متشکلی است دارای جهان بینی،ایدئولوژی،فلسفهء تاریخ،نظام اجتماعی ایده آل،پایگاه طبقاتی،جهت گیری طبقاتی،رهبری اجتماعی،فلسفهء سیاسی،جهت گیری سیاسی،سنت،شعار،استراتژی و تاکتیک مبارزه و ... آرمان که می خواهد وضع موجود را در انسان،جامعه،ملت یا طبقه ای خاص[بر حسب اینکه جهانی،ملی یا طبقاتی باشد]تغییر دهد و وضع مطلوب را جانشین آن سازد و بنابراین هر حزبی دارای دو وجههء مثبت و منفی است:امر و نهی.

 

به زبانی دیگر،حزب با داشتن تمام خصوصیات فوق،عبارت از سنگری است برای طبقهء محکومی که آن را برای احقاق حقوق حقهء خویش می سازد و هیأت حاکم،سنگر مخالف آن است در دست طبقهء حاکم که در زیر سرپوش قوانین و مقررات خود،می کوشد وضع طبقاتی خود را علیرغم طبقهء محکوم،تأمین و پاسداری کند.(هیأت حاکم عبارت از گروهی از افراد است که در قالب حکومت یا دولت،چرخ های سیاسی جامعه را می گردانند.اما طبقهء حاکم،عبارت از سیستمی است مرکب از روابط اجتماعی،قانون،سنت،فرهنگ،زبان،رفتار جمعی،روانشناسی گروهی،اخلاق و ارزشهای ویژه ای که سه قدرت معنوی،اقتصادی و سیاسی جامعه را در اختیار دارد و بر اکثریت افراد جامعه(مردم)اعمال می کند)

 

بنابراین در یک نظام دوقطبی،طبقه یا طبقات -حاکم- برای دفاع از وضع برتر اجتماعی،حفظ امتیازات انحصاری و تثبیت موضع حاکم طبقاتی خویش در برابر قطب مقابل،دولت را سنگر دارند که یک دستگاه رسمی سیاسی و همراه با کلیهء سازمان های اداری پیوسته و بنیادهای اجتماعی اقتصادی فرهنگی مذهبی تبلیغاتی مطبوعاتی...وابسته است و حاکمیت طبقاتی خویش را در سه بعد اعتقادی اقتصادی و اجتماعی بر قطب مقابل،طبقه یا طبقات محکوم،اعمال می کند و چون دارنده است و در نتیجه،محافظه کار،می کوشد تا به نیروی قدرت،قانون یا مذهب،وضع موجود را توجیه نماید و تحکیم یا تقدیس.

 

اما،در برابر،قطب مخالف - طبقه یا طبقات محکوم - که خواهان تغییر وضع موجود است و چون دارنده نیست،انقلابی است و مذهبش نیز ولو اسماً با مذهب حاکم یکی باشد،مذهب توجیهی و تقدیری نیست،بلکه انتقادی و آرمانخواه است و به امر و نهی می خواند و مسئولیت و جهاد،و قطبی است که چون مورد هجوم قرار گرفته و محروم شده و به بند حاکمیت،دربند،به رهائی،دگرگونی،حق و برابری و پس راندن قدرت مهاجم می اندیشد و می کوشد؛اما خلع سلاح است و بی پایگاه و پناه و فاقد همهء امکانات و قدرت ها و سازمان های اجتماعی،در برابر،به ایجاد حزب دست می زند که در نظام حاکمی که وجود او را نفی می کند،به وی تجلی وجودی می دهد و پایگاه فکری اش را مشخص می سازد و هم به نیروهای پراکنده و اندام های قطعه قطعه شدهء آن در اصناف مختلف و تیپ های فرهنگی و فرقه ای و اجتماعی جدا از هم،وحدت و هماهنگی و خودآگاهی طبقاتی می بخشد و هم با سازمان و رهبری خویش،یک طبقهء اجتماعی را که گروهی سازمان نیافته است(و چون طبقهء محکوم است،فاقد سازمان های اجتماعی - سیاسی،و نیز محکوم رهبری حاکم بر جامعه که در انحصار طبقهء حاکم است)بسیج می کند و دارای یک قدرت متشکل متعهد می سازد و در یک رهبری آگاهانه ای که به سوی آرمان های طبقاتی خویش هدایت می کند،به حرکت در می آورد و در برابر جبههء استضعافگر حاکم به آرایش استراتژیک طبقهء خود می پردازد و رنج ها و نیازهای عینی آن را در شعارهای آگاهانه و بیان کننده ای که تعیین می کند مجسم می سازد و بالاخره بر اساس شرایط،امکانات و به یکی از معانی ای که در تعبیر امام پیش بینی شده است،یعنی وقایع مستحدثه،و موضع گیری های خاصی که دشمن گرفته و یا تحمیل کرده است،استراتژی و حتی تاکتیک را تعیین می کند.

 

ادامه دارد...

 

 


 

اما متأسفانه خیلی ها این گرایش را تشخیص نمی دهند و در سخنرانی ها و وعظ های دینی خود،مطالب کتابهای درسی،روزنامه ها،مجلات و کتاب های معلومات عمومی را به خورد مردم می دهند؛آن هم به نام دین و آن هم توسط کسانی که اصلا شناختی از قضیه ندارند.

هرگز نباید تصور شود که چون امروز،حزب و حزب بازی در دنیا - یعنی غرب! - مطرح یا مد شده است،من هم به فکر افتاده ام تا چارچوبه ای از آنها عاریه کنم و آنگاه دنبال آیه و حدیث و روایتی باشم که مثلا می خواهم تشیع را در ذهن متجددین امروزی معرفی کنم!هرگز!

چون من و همهء کسانی که در این خط مشی راه می سپارند بیش از آنچه از ارتجاع و کهنگی بیزارم،از تجدد مآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعت حاکم برجان امروز،بیزاری توأم با دشمنی و کینه داریم و بر آنیم که اسلام را و تشیع را آنچنان که بوده است،و با زبان خودش،در وجدان این نسل و این عصر مطرح کنیم و معتقدیم که اگر جهت انسانی و رسالت اجتماعی اسلام و خط مشی علی وار مذهب،درست معرفی شود،برای دعوت روشنفکر امروز،ما نیازی به رنگ آمیزی تجددمآبانهء اسلام نداریم.

 

به هر حال،آنچه امروز مطرح می کنم و ناچارم از آن به سرعت بگذرم حزب ایده آلی است از اسلام با بینش تشیع که مورد نیاز همهء روشنفکران جهان است و حزب مسلمانان مسئول و در کامل ترین شکلش،مکتب اعتقادی و مسئولیت اجتماعی شیعیان آگاه که تشیع را،نه به عنوان ابزاری برای توجیه گریز از مسئولیت و عمل و میانبر بیراهه ای موهوم برای رستگاری و وسیلهء برخورداری از پاداش اعمالی که انجام نداده اند و یا مجموعهء احساسات و ذهنیات و شعائر فرقه ای و تفرقه ای،بلکه به عنوان مترقی ترین تلقی اسلام و انسانی ترین راه آگاهی و عدالت و نجات مردم و مسئولیت آفرین ترین ایمان می فهمند.

حزبی که در متن رسالت پیامبران توحید قرار دارد و ریشه در عمق وجود دارد و در متن واقعیت تاریخ و در طول سرگذشت دراز بشریت و نبرد مستمر حق و ناحق و مردم و ضد مردم،تحقق عینی یافته و شکل گرفته و ریشه دار ترین و واقعی ترین تاریخ را دارد و غنی ترین فرهنگ را،حزبی که با ناموس خلقت عالم پیوند دارد و با فطرت انسان،خویشاوند است.نه حزبی که ساختهء ارادهء قدرتهاست و ایدئولوژی تراویدهء ذهن های تئوریسین ها و ایدئولوگهائی که به گفتهء فیلسوف بزرگ "تقدیر تاریخ"،مترقی ترین و انقلابی ترین و چپ ترینشان نیز،سوسیالیست های خیالبافی هستند که،بیگانه با سنت های لایتغیر حاکم بر حرکت علمی تاریخ،با کلمات رنگین،تاریخ می سازند و با قلم های نویسنده،سرنوشت می نویسند و نه دانشمندانی رآلیست،که فیلسوفهائی هستند اتوپیست و خالق مدینه های فاضله در لای کتاب!

ادامه دارد...


آنها به وسیلهء مذاهب – چه مذاهب حَقّه و چه مذاهب حُقّه – مردم را در بدبختی،بردگی و اسارت نگاه می داشتند و اینها به وسیلهء علم،هنر،فلسفه و ایدئولوژی،مردم را به اغفال و اضلال می کشانند!آنها بُعدی از طبقهء سه بُعدی حاکم بودند،اینها هم بُعدی از همان طبقهء حاکم اند.در هر حال،نقش همان نقش استحمارگری است که ایفاگر،تغییر نام داده است...

 

همواره از این شیوه کراهت داشته ام که فرضیه ها و قوانین جدید علمی و حتی اختراعات تکنیکی را دانسته و ندانسته،بلغور کنم و آنگاه،آیات قرآن یا احکام اسلام را به آنها بچسبانم.چنین سبکی معمولا حاکی از عقدهء حقارتی است در برابر غرب و عکس العمل روانی عقب مانده ها است در قبال پیش افتاده ها که می کوشند خود را کتمان کنند و حتی با ارزشهای منسوب به قوی تر،خود را توجیه!و متأسفانه امروز،حتی بعضی از مبلّغین اسلام و پاسداران فرهنگ اسلامی هم،به خاطر عقده گشائی های ناشی از اتهام به ارتجاع و عقب ماندگی،و نیز اشتباها،به خیال نفوذ در نسل جوان تحصیل کرده!به سختی دچار آن شده اند.

 

چنین کاری علاوه بر تشدید عقدهء حقارت در مؤمنین که خود را به فرهنگ اسلامی وابسته می دانند و آن کشفیات علمی را از آنِ از ما بهتران!،در همین نسل جوان تحصیل کرده هم بیزاری و فرار بیشتر ایجاد می کند و اسلام را مذهبی می شناسد که حرف تازه ای ندارد و برای اثبات اصالت خود که در برابر دنیای جدید،خود را متزلزل یافته و حسابی ترسیده است،به منطق و روح و بینش حاکم بر افکار امروز متوسل می شود و آن هم چه ناشیانه و بی ثمر!

 

این نسل ملتهب هرگز خواهان آن نیست که اسلام،به یاری قوانین علمی یا اختراعات و اکتشافات اروپا و آمریکا توجیه شود.این نسل بی آرام،در جستجوی جهت گیری اجتماعی صحیحی است که دردها،نیازها و مسئولیت های اجتماعی او را در مسیر حرکت زمان پاسخگو باشد،خواهان و پذیرای عقیده و مذهبی است که در مسیر زمان حرکت کند و عوام را آگاهی دهد و خواص رامسئولیت و بهترین داروی دردهای اجتماعی او باشد.

 

از همین رو است که نه تنها نمی خواهد مثلا بعد از کشف اشعهء لیزر،آیه یا حدیثی برای تطبیق آن پیدا کند،یا پرواز آپولو را از سورهء بقره استخراج کند،بلکه اساسا از هر چه به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید است شدیدا نفرت دارد،چه،این همه را آلت قتالهء خویش می یابد و او،هرگز از اینکه آمریکائی ها یا اروپائی ها خیلی از اسلام و تشیع تعریف می کنند،خیلی خوشش نمی آید و به اسلام خوشبین نمی شود،روشنفکر امروز دنیای سوم در برابر بزرگان غرب،عقدهء حقارت ندارد،عقدهء غارت دارد! و این دو یکی نیست.نسل جستجوگر امروز ما،مذهبی را می خواهد که او را از این خیرگی و خودباختگی و احساس حقارت در برابر تمدن غرب رهائی بخشد و مردم را از یوغ تمدن مصرفی تحمیلی آنها،که آزادی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی او را از چنگش ربوده اند،نجات دهد...

 

ادامه دارد...


 

 

شیعه به عنوان یک حزب تمام،حزبی است که از یک طرف،از اصیل ترین اصول و ارزشهای ملت ابراهیم یا اسلام،با بینش و خط مشی شیعی شکل می گیرد و از طرف دیگر،پاسخگوی ایده آل روشنفکران است و در تحقق رسالت ها و رهبری انسانها.

 

به طور خلاصه،شیعه تجلی اسلام است در شکل یک حزب با جهان بینی،زیربنای ایدئولوژیک،هدف(رسالت)،فلسفهء تاریخ،انسان شناسی،شعار،پایگاه طبقاتی،جهت گیری طبقاتی،جهت گیری سیاسی،بنیاد اقتصادی،رژیم رهبری،سنت مبارزه،سازمان،استراتژی و تاکتیک حزبی که سنت و استراتژی مبارزهء آن،در مبارزات مستمر و شکوهمند دویست و پنجاه سالهء ائمهء شیعه تکوین یافته و در طول هفت هشت قرن بعد(تا صفویه)با جبهه گیری ضد ظلمه و تکیه بر اسلام اهل بیت(ع)،به دست علما،مجاهدین،وعاظ،شعرا و حتی ذاکرین و مداحین شیعه پاسداری شده است.

 

همین یادآوران یا ذاکرین سید الشهدا(ع) بودند که در آن هزار سال سیاه که شیعه جهت خود را عوض نکرده بود،در قلب تاریک تاریخ،بزرگترین رسالت را در راه مبارزه با جهل مردم ستمدیده و جور حکّام ستمگر به عهده داشتند.اینها بزرگترین فریاد شهادت در میان مردم بودند.اینها ذاکر یا یادآور شهادتی بودند که دستگاههای ضد مردم مدعی سنت و خلافت!همواره در پی از یاد بردن آن بودند.ذاکر و یادآور بودند تا مبادا فراموش شود که این خونها را چه کسانی و برای چه منظوری ریخته اند...اما متأسفانه پس از صفویه...(هیس!)

 

البته گمان نرود که می خواهم الگوی آن احزاب رایج را که امروز در دنیا وجود دارند به شیعه بچسبانم!هرگز!ماهیت همهء آن دکانها کم و بیش،برای همه کس روشن و شناخته شده است.همه می دانند که اینها جملگی پرده های زیبای نفاق است بر روی فریب ها،دروغها،غرض ورزی ها و تزویرهای قدرتهای همیشه حاکم تاریخ،که تا دیروز عریان بودند ولی امروز به زیر این سرپوش ها رفته اند.همه آگاهند که اینها همان مردم کشی ها و بی عدالتی هاست که امروز در زیر پوشش های فریبنده،نام مردمداری و عدالتخواهی و بخصوص دموکراسی،لیبرالیسم و ... به خود گرفته است.

 

بر خلاف آنچه عمدا شایع کرده اند،این علم نبود که دین را در اروپا تضعیف کرد؛بلکه رشد طبقهء بورژوازی بود که مذهب را و معنویت را همراه بسیاری از فضائل انسانی،روز به روز از دایرهء زندگی انسان،بیشتر و بیشتر خارج کرد!

 

استحمارگران قدیم که قدرتی از قدرتهای سه گانهء طبقهء حاکم بودند،مذهب و حتی مذاهب برحق را تا زمانی که در بین مردم تضعیف نشده بود،وسیلهء استحمار مردم قرار می دادند،اما از زمانی که این عامل[مذهب] در جامعهء غربی[به وسیلهء رشد طبقهء بورژوازی]تضعیف شد،گروه تازه ای جانشین آن گردید از دانشمندان ،هنرمندان،فیلسوف مآبان و ایدئولوگها و غیره که کارشان باز همان استحمار مردم است منتهی از قماش نوین اش!

 

ادامه دارد...