سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

بعد از پیروزی بنی امیه،شیعه به مبارزه ای زیرزمینی دست می زند و این مبارزه از زمان امام حسن(ع) - آخرین خلیفهء رسمی که موفق نمی شود حکومت کند و رهبری همهء امت را به دست بگیرد - شروع می شود.از اینجا مبارزهء جناح محکوم - از نظر اجتماعی - با طبقهء کاملا حاکم بر همهء ارزشهای حقیقی انقلاب اسلامی آغاز می شود.مشکل کار این است که این طبقهء حاکم در زمان پیغمبر(ص) با همهء ارزشهای اشرافی اش،عریان به میدان آمده بود و اینک بعد از پیغمبر(ص)،با پوشش انقلاب.و این سرنوشت همهء انقلابهاست که به سادگی در جبههء خارجی پیروز می شوند - چون صف دوست و دشمن مشخص است - و در جبههء داخلی شکست می خورند.

 

بعد از پیامبر(ص)،اشرافیتِ رانده شده باز میگردد،با این تفاوت که ارزشهای جاهلی اش را با قرآن و سنت و به نام شعائر اسلامی،توجیه می کند.و اشرافیت،نه بر گِرد بت،که بر گِرد کعبه می چرخد و به جای آوردن لات و عزّی به میدان،قرآن را بر سر نیزه می کند و در دفاع از خویش،نه از اساطیرالاولین،که از وحی و توحید و کعبه و روزه و نماز و مسجد،سخن می گوید.

 

قرآن،سنت،توحید،کعبه،ماه رمضان،نماز جماعت،امام و امام جماعت،و همهء احکام و عقاید و حقایقی که طبقهء محروم - بلال ها و ابوذرها - تمام تمایلات و ارزشهای انسانی و آرزوهایشان را در این شعار ها می شناختند و به اینها پناه می آوردند و با اینها مجهز می شدند و در جهاد با اشرافیت،اینهمه،سلاحشان بود،دیگر خلع سلاح شده بودند و همه به دست دشمن افتاده بود و طبقهء محروم،بی سلاحی در دست،در برابر دشمنانی قرار گرفته بود که سلاح دوست به دست داشتند.تا کار به جائی می رسد که علی(ع) - مظهر طبقهء محروم و مبارزهء ضد طبقاتی - با فریاد الله اکبر مؤمنی جاهل در محراب مسجد به خون می غلطد و حسین(ع)با فتوای دینی اسلامی شهید می شود.و تمام وارثان جاهلیت،به عنوان بزرگترین فاتحان اسلام - در تاریخ و در زمین - معرفی می شوند.و جهان را می گشایند و ملتها را گروه گروه به اسلام می آورند؛اما اسلامی که دیگر اسلام نیست؛بلکه جاهلیتی است اسلام پوشیده و ضد انقلابی است که در انقلاب به پیروزی رسیده.

 

شیعه،همان ایرانی و رومی و عرب محروم است که از نظام های طبقاتی و اشرافی،و برای رسیدن به رهبری انسانی و عدالت و نفی تبعیضات طبقاتی و نژادی به اسلام پناه آورده است. ومی بینید که همان اسلام وجود دارد و همان شعار هاست؛اما در دست قیصر ها و مؤبد ها و کشیش ها و پاپها،که نامی دیگر گرفته اند.اکنون این پناه آورده به اسلام،مسلمان است و قرآن را کتاب وحی خویش می داند و می خواهد به قرآنش تکیه کند - همچنانکه ابوسفیان و ابوجهل به لات و عزّی تکیه می کردند و بر قرآن شمشیر می کشیدند - اما می بیند که قرآنش - پناهگاه و مرجعش - در دست ابوسفیان ها و ابوجهل هاست.و اینهایند که تمام نسخه های کتابش را تکثیر می کنند و انگشتان کسی که به خون علی و همهء برده ها،محروم ها،حق طلب ها و عجم ها رنگین است،تکثیر کنندهء نسخه های قرآنند در سراسر دنیا...

ادامه دارد...

 


نظر

همهء فکر عبدالرحمن ابن عوف،نجات امیة ابن خلف است و همهء اندیشهء بلال،کشتن او.عبدالرحمن، دست امیة ابن خلف و پسرش علی ابن امیه را گرفته است و می گوید این دو اسیر منند و بلال،دست دیگر هردو را گرفته و فریاد میکشد که اینها را باید کشت و در این اعتقاد،آنقدر پا می فشارد که تکه تکه شان می کند.

 

بلال شیعه ای است که موضع طبقاتی اش معلوم است و نمی تواند از امیه بگذرد و عبد الرحمن،غیر شیعه ای است که از هم طبقه اش - هرچند هم عقیده اش نباشد - دفاع می کند.و پیغمبر اسلام(ص)،پیش از این دو در جنگ بدر فرمان می دهد که به خرده پاهای مکه کاری نداشته باشید،فقط به سران و جگر گوشگانشان حمله کنید و اشراف قریش را بگیرید.می بینید که بلال،موضع طبقاتی اش روشن است و به پیروی از پیامبر انقلابی و ضد طبقاتی خویش است که بر اشرافیت امیه ها نمی تواند دل بسوزاند.

 

و باز هم بلال را با عثمان در مدینه می بینیم. و این هنگامی است که هردو در شمار صحابی هستند و هنوز شورا و وصایت و اختلافات بعدی پیش نیامده است.و پیامبر هست؛ولی تشیع به این معنا که من می گویم،خود را نشان می دهد.مدینه در محاصرهء امپریالیست ها و صهیونیست ها،یهود و اشرافیت عربی قرار گرفته است و مسلمانان بر گرد مدینه خندق می کنند،خود پیامبر،نه به صورت سمبلیک و افتخاری بلکه،دامن از سنگ پر می کند و بیرون میریزد و گاهی به دیگرانی که مریض و سالخورده اند کمک می کند و آنوقت در چنین حالی،عثمان که مثلا برای خرید بیل و کلنگ و ابزار خندق کنی،پول داده است و شخصیتش را بالاتر از آن می داند که سنگ کشی و عملگی کند،به عصایش تکیه داده و به کارگران  -که پیامبر خود نیز از آنهاست - نگاه می کند!آنوقت عمار شعری می خواند:چه تفاوتی است میان کسانی که در راه خدا خاک می خورند و رنج می کشند،با آنهائی که به عصا تکیه دارند؟و شعر را به دیگری می دهد و دست به دست می گردانند و چون شعاری زمزمه می کنند،سلمان می خواند و به علی می دهد و علی به دهان صهیب و او به دهان بلال و بلال به دهان شیعه ای دیگر.

روشن است که از زمان خود پیامبر،دو گروه و دو جناح در اسلام هست.و هر دو جناح هم مسلمان،اما در موضع طبقاتی ای متفاوت.این است که اگر بگوئیم عثمان - مثلا  - برای خلافت و خلیفه شدن،مسلمان شد،دلیل بی اطلاعی است.او مسلمان بود و مسلمان شد؛اما فقط از نظر اعتقادی،بی آنکه موضع طبقاتی اش را تغییر دهد.در هر صورت در دورهء خلفای راشدین،گرایش به راست،خفیف است.ابوبکر به راست می چرخد،عمر یک قدم به راست برمیدارد و نوبت به عثمان که می رسد،خلافت به راست می جهد و به دامن بنی امیه می افتد. پیروزی بنی امیه و شکست علی به معنای تعیین شدن سرنوشت تاریخی اسلام،از نظر اجتماعی است.بنی امیه به عنوان مجموعه ای رمزی و بیان کنندهء همهء ارزشهای اشرافیت جاهلی و طبقهء حاکم جناح راست در طول تاریخ،پیروز می شود و رهبری نهضت را رسما به دست می گیرد و عناصر ضد انقلابی - عناصر پیش از انقلاب - با لباس انقلاب،در مبارزه با علی - به عنوان آخرین کسی که رسما با این گروه می جنگد و مبارزه اش ادامهء مبارزه ای است که پیامبر در خندق،در بدر و در مکه با بنی امیه داشته است - پیروز می شود.با روی کار آمدن بنی امیه،جناح راست،کاملا حکومت می یابد و همهء گرایش ها و ارزشهای انقلابی بر باد می رود.

 

 

ادامه دارد...


نظر

پس،بعد از پیغمبر(ص)،اسلام به دو جناح مردمی و حاکم،جناح راست و جناح چپ - راست و چپ به معنائی که در انقلاب کبیر فرانسه داشت - و جناح عدالت و جناح حاکمیت،منشعب شد و این انشعاب و گرایش به چپ و راست در طول تاریخ،عمیق تر شد و اسلامی به وجود آمد که ابزار توجیه طبقهء – و حتی رژیم – حاکم شد(از طبقهء حاکم،مرادم همهء کسانی است که در جامعه،از سرمایه و امکانات مادی بیشتری برخوردارند و دیگران را استثمار می کنند،اینها اگر در سیاست هم دخالت نداشته باشند،طبقهء حاکمند و گروهی سیاسی اند و مدافع این طبقه،هیأت حاکمه اند)و این اسلام،صورت ایدئولوژی ای دولتی به خود گرفت که به خدمت دستگاههای خلافت و سلطنت در آمد و تسنن نام گرفت و اسلام دیگر - اسلام علی(ع) - مقتدر و آگاهانه و مصمم،جبههء ضد طبقاتی گرفت و به عنوان ایمانی نجات بخش و امید دهنده،به دفاع از طبقات محروم و در زنجیر استثمار و کسانی که به وسیلهء اسلام دولتی - تسنن اموی و اسلام طبقاتی - تحقیر می شدند و محروم می ماندند،برخاست.

 

پس طبق یک قانون دقیق منطقی،به میزانی که تسنن به صورت جبهه گیری دینی طبقهء حاکم و توجیه کنندهء هیأت حاکم و ابزار دست حکام،علیه مردم در می آید،تشیع در میان توده و طبقهء محروم و ملت هائی که از عرب و غیر عرب تحقیر می شدند و اسلام دولتی،حتی ارزش انسانی شان را هم نمی پذیرفت،رشد می کرد و گسترش می یافت.در حکومت عمر،برای اولین بار،طلیعهء طبقاتی را می بینیم:او که به اعتقاد من،مسلمان است،اما بینش اجتماعی پیش از اسلام دارد می گوید:ای مسلمین!بحمدالله از اعاجم[یعنی غیر عربها]،بندگان بسیاری در اختیارتان قرار گرفته است،پس به خاطر شرافت عرب!بندگان عربتان را آزاد کنید.

 

و مدت ها بعد در حکومت علی(ع)،زنی ایرانی با زنی عرب اختلاف پیدا می کند و علی به نفع زن عجمی رأی می دهد و زن عرب که از دوران عثمان درآمده است می گوید:چرا بین من و این زن عجمی،تفاوتی نگذاشتی؟ و علی در جواب،دو مشت خاک برمیدارد و در برابر زن عرب می گیرد و می گوید:میان این دو مشت خاک،چه تفاوتی هست؟بینش و جبهه گیری دو رهبر را می بینید؟که یکی - عمر - کاملا طبقاتی می اندیشد و یکی - علی(ع) - ضد طبقاتی.بینش یکی،پیش از اسلامی است و بینش یکی،اسلامی.یکی مظهر تسنن و یکی مظهر تشیع.این جبهه گیری طبقاتی را نه تنها در بعد از پیغمبر(ص)،که در زمان خود ایشان و در صدر اسلام نیز شاهدیم.و تشیع را مذهبی می بینیم که در زمان پیامبر نیز چهرهء مصمم و روشن و ضد طبقاتی اش را دارد.

 

در جنگ بدر که پیغمبر(ص)،خود رهبر است،میان بلال و عبدالرحمن ابن عوف اختلاف می افتد.بلال می گوید که امیة ابن خلف که از بزرگترین اشراف مکه است،رأس کفر و پلیدی است و باید کشته شود.اما عبدالرحمن ابن عوف با اینکه از مهاجرین است،از نظر طبقاتی به امیة ابن خلف،با اینکه از مشرکین است،وابسته است،پس به حمایت از او بر می خیزد.چرا که می بیند امیة ابن خلف،مرد محترم و شریف و معنون است!و از کسانی است که عمری در مکه به آقائی زندگی کرده است و مخصوصا که بلال مدتها برده اش بوده و از او شکنجه ها دیده است...این پیوند طبقاتی است و از پیوند اعتقادی قوی تر است.و دلیل روشنش عموی پیغمبر است - ابولهب - که در صف بنی امیه و علیه بنی هاشم قرار می گیرد و افراد عادی بنی امیه به حصار می آیند و همپای مسلمین در شعب ابیطالب زندانی می شوند.

 

ادامه دارد...

 


نظر

ایدئولوژی،مکتب و پیام،می تواند در ظرف 23 سال به خاتمیت برسد،اما انجام رسالت اجتماعی - به معنای ساختن امت و ایجاد یک جامعهء بی طبقه و ضد اشرافی و پاک از آثار جاهلیت و آن فرهنگ ضد انسانی قدیم و به وجود آوردن نسلی آموخته و خودآگاه،با ارزشهای انقلابی جدید و بر اساس مکتب جدید - در ظرف یک نسل و دو نسل،ممکن نیست.

این است که پیغمبر،تنها خاتم النبیین است و فقط به عنوان نبی،مسئولیتش ختم شده است تا جائی که:الیوم اکملت لکم دینکم.اما رسالت جامعه سازی،نسل سازی،نمونه سازی و تشکیل یک جامعهء نمونهء ضد اشرافی و ضد طبقاتی با مردمی آگاه و مسئول و دارای استقلال و آگاهی رأی انسانی،پایان نیافته است و باید طی یک رهبری انقلابی مستمر به خاتمیت برسد.

پس رسالت اولیهء پیامبر - به عنوان ابلاغ کنندهء پیام و ایدئولوگ،رهبر انقلابی - پایان یافته و به خاتمیت رسیده است؛اما رسالت دوم - رهبری جامعه و ساختن امت - در طی چند نسل است که استمرار و ادامه می یابد و به تکامل می رسد و آنگاه پیامبر(ص)،خاتم نبوت و آخرین رهبر از رهبران وصی،در نظام وصایت و امامت،خاتم امامت می شود،یعنی ختم کنندهء جامعه سازی پیغمبر.بعد از پیغمبر،اعتقاد به او ماند؛اما رسالت اجتماعیش نه.کسانی که از اصحاب پیغمبر نیز بودند،اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی الهی و دینی پذیرفتند؛اما جهت گیری طبقاتی و رسالت اجتماعی خاص پیغمبر را کشتند.

درسقیفه،اسلام به عنوان یک نهضت دینی ماند،اما به عنوان یک رسالت اجتماعی شکست خورد.در سقیفه،بینش طبقاتی جامعهء عرب بر بینش ضد طبقاتی رسالت و انقلاب اسلامی پیروز شد.در سقیفه،ارزشهای انقلابی ای که بر گرد چهرهء ابوذرها و بلال ها و میثم ها می چرخید،فرو ریخت و ارزشهائی ماند که به دُور چهره های اشرافی جاهلی می گشت.بنابراین بعد از پیغمبر اسلام،جناح چپ جامعه که مظهر و محورش علی(ع) بود - و علی تجسم روح ضد اشرافی و ضد طبقاتی رسالت اسلام - شکست خورد و اصحاب کبار - به معنای مسلمانان معتقدی که از نظر ایمان، معتقد به مکتب؛اما از نظر گرایش طبقاتی،متمایل به راست بودند،همچنانکه جامعهء جاهلی بود - پیروز شدند.

ادامه دارد...


نظر

(همین جا توضیح دهم که از جهت گیری طبقاتی،مراد این نیست که هر ثروتمندی در طبقهء مخالف،و هر فقیری در طبقهء موافق قرار می گیرد.چه بسیارند افراد ثروتمندی که در جهت گیری اجتماعی،در طبقهء چپ قرار می گیرند و افراد فقیری که در طبقهء راست.اما طبقهء اجتماعی چنین نیست و فرق است میان طبقهء اجتماعی و فرد)

پیامبر اسلام(ص) به میزانی که اسلام را در مسیر ارزشهای انسانی و اخلاقی و اعتقادی طرح می کند،رسالت اجتماعی خویش را نیز در مسیر مبارزهء طبقهء اشرافی زمان - کاروانداران،برده داران و باغداران طائف - توسعه می دهد و شخصیت انسانی توده ها را هم بدانها باز می گرداند.این است که بردهء حبشی سیاهی چون بلال،در نهضت اسلام،چنان شخصیت محبوب و شریف و برجسته ای می یابد که اشراف بزرگ قریش در برابرش احساس حقارت می کنند.این نشان می دهد که از نظر جناح طبقاتی و اجتماعی،تکیه گاه و موضع گیری نهضت کجاست و نظرِ لطفِ الله - خدای این مکتب - و منّت و نعمتش،متوجه کدام طبقه.

بنابراین رسالت اسلام - به عنوان یک ایدئولوژی الهی - نجات طبقهء محکوم و محروم است و مبارزه با قوانین وضعی،و ارزشهای هنری و اخلاقی ای که وابسته به طبقهء حاکم است.چنین شد که با شکستن لات و عزّی و فرو ریختن بت های اشرافی،شعر جاهلی - که هنر پرصنعت و زیبائی بود و در عین حال انباشته از تفنن های اشرافی - نیز نابود شد و لباسها و آرایشها و دبدبه و شکوه و جلال اشرافیت،همه فرو ریخت و دیگر کسی نتوانست از اجدادش بگوید و به مداحی فلان خان و خانواده بنشیند،چرا که الحمدلله رب العالمین،سپاس تنها از آنِ خداست.

پیغمبر اسلام(ص) دو رسالت داشت:یکی رسالت پیغمبری و نبوت و ابلاغ،که رسالتی بود چون رسالت پیامبران دیگر.پیامی دریافت کرده بود و باید به مردم می رساند،و رساند.و رسالت دیگر،پیاده کردن پیام،امامت،رهبری جامعه و آموزش گروهی از انسانها برای تشکیل یک امت نمونه در جامعهء بشری.اینجاست که رهبری سیاسی و اجتماعی و مسئولیت و تعهد و درگیری و جنگ و جهاد می خواهد.این است که پیامبر،در دستی پیام دارد و در دستی،شمشیر.یکی نمایندهء مکتب و نبوت و یکی نمایندهء رسالت و رهبری،امامت.

ادامه دارد...


نظر

و من در اینجا میخواهم بگویم که:پدیدهء اجتماعی،پدیدهء تاریخی و ضرورت تاریخی و قانون اجتماعی،با مشیّت الهی منافاتی ندارد.چرا که بینش اسلامی،بینشی وحدت نگر است و بینشی که هرچه را اجتماعی و قانونی و مادی و اقتصادی است،خارج از قلمرو خداوند می داند و هرچه را که فقط غیر عادی و غیبی و غیر قانونی و برخلاف اصول علمی است،به خدا منسوب می کند،نمی تواند بینشی اسلامی باشد،بلکه بینش مذهبی غیر اسلامی است،چرا که معنای اول توحید،این است که هرچه در عالم وجود - در غیب و شهادت،در مادیت و تجرد،در طبیعت و ماوراء طبیعت - می گذرد،به همان معنی که پدیده ای است زائیدهء قوانین علمی،پدیده ای نیز هست که از مشیت خداوند سر زده است.و "جبر تاریخ،چنین اقتضاء دارد" را،همچنان به کار می گیریم که: "مشیت الهی چنین اقتضاء کرده است" . و در تکه نان گرمی که در دستان گرسنه است،همان قدر خدا را می توان احساس کرد که در پدیده ای غیبی.

 

پس چرا فقط چیزهای مخالف با قوانین علمی و جبر تاریخ و اقتصاد و منطق را باید از خدا بدانیم،و فقط وقتی کسی می میرد،بگوئیم وارد قلمرو خدا شد،مگر پیش از مرگ، در قلمرو قدرت که بود؟مگر خداوند در آخرت،بیش از دنیا وجود دارد؟و در زمین،کمتر از آسمان،و در روح،بیشتر از جسم،و در نان،کمتر از نماز؟راستی،توحید را چگونه می فهمی؟پس وقتی می گوئیم،پیغمبر اسلام،رسالت بزرگ بشری و اجتماعی داشته است،به همان معنی است که تو می گوئی،یعنی رسالت از طرف خداوند بر او عرضه شده است.و اینکه قرآن،حقایقی است که مستقیما از وحی نازل شده،یعنی حقایقی که مستقیما با ضرورت اجتماعی منطبق است.و به همین دلیل هم هست که قرآن،به تدریج و بر حسب واقعیت ها،ضرورت ها،واقعه ها و تحولات جامعهء پیغمبر(ص)،نازل می شود.

 

دو کلمهء چپ و راست را نه به معنای فارسی اش به کار می گیریم و نه به معنائی که معمولا روشنفکران به کار می برند،بلکه به معنائی که در انقلاب کبیر فرانسه داشته است استفاده می کنیم.در مجلس ملی فرانسه،دو گروه نماینده وجود داشت که گروهی منتخب اشراف و سرمایه داران و فئودالها بودند و عده ای هم نمایندهءعوام،تودهء مردم.نمایندگان اشراف و طبقات حاکم در طرف راست مجلس می نشستند و نمایندگان توده،در طرف چپ.پس راستی یعنی نمایندهء طبقهء حاکم و استثمارگر و چپی نمایندهء تودهء محروم.و چپ مجموعهء اعمال و حرکات،جهت گیری ها،اعتقادات و ادبیات و هنری که در خدمت تودهء مردم است و راست،مجموعهء اینهاست در خدمت طبقهء برخوردار،که در هر دوره،طبقهء خاصی است.در دوره ای بورژوا و در دوره ای فئودال و زمانی سرمایه دار...

 

پیامبر اسلام(ص)با اعلام شعار توحید و مبارزهء ضد بت پرستی،موضع طبقاتی توحید را مشخص کرد.که موضع طبقاتی تودهء محروم بود و باغداران طائف و کاروانداران قریش و برده داران عرب هم دریافتند که لا اله،یعنی تو و دین و ارزشهای تو،هیچ است.و این شعاری است ضد تو،ضد طبقهء برخوردار تو،و در حمایت تودهء محروم.و پیامبر(ص) و علی(ع)،با اولین ضربه هائی که بر پیکرهء لات و عزّی کوبیدند،معلوم بود که مستقیما بر زراندوزان و برده داران و خداوندان زمین،می کوبند. و هر دو طبقه به راحتی معنای توحید را دریافتند – بر خلاف ما که فقط مسئله ای فلسفی و متافیزیکی و ذهنیش می پنداریم - که طبقهء اشراف و ثروتمندان،موضع گرفتند و خطر را احساس کردند و کسانی که فاقد همهء ارزشهای اشرافی جاهلی بودند،شعارشان را یافتند و صدای منجی شان را شنیدند.

 

ادامه دارد...


نظر

آن برادر مسلمانم که در صدر اسلام،سه ماه کار می کرده است و بقیهء سال را بیکار بوده،می توانسته است که خود مستقیما با مذهب و اصول اعتقاداتش روبرو شود،که نه این آمیختگی درست و نادرست در مذهب بود و نه این همه مشغله و کار.اما بعد که با اسلامی روبرو شدیم که با فلسفه ها و مظاهر فرهنگهای دیگر آمیخته بود و کار و مشغله هم فرصت تحقیق و تتبع نمی داد،و فرهنگ اسلامی نیز،روز به روز توسعه می یافت و با دسیسه ها و تحریف ها و عناصر مختلف دیگر هم می آمیخت،ضرورت وجود کسانی را یادآور شد که در فرهنگ و تاریخ و علوم اسلامی،متخصص باشند.

 

پس اینها کسانی هستند که در اثر تکامل وضع اجتماعی و فرهنگی و مدنی جامعه های اسلامی،وجودشان ضرورت علمی و اسلامی پیدا کرده و مقامهائی ضروری بوده اند و بالطبع نمی توانند منحرف و بی سواد باشند؛آنچنان که در روحانیت رسمی مسیحیت هست.

 

اگر در طرح چنین مسائلی مورد حمله قرار می گیریم،به دلیل سوء تفاهم و دوگانگی زبان است.و یکی دیگر از نشانه های اختلاف زبان،برداشتی است که یکی از این زبان نفهم ها از اسم کتابِ مسئولیت شیعه بودن کرده و گفته:مگر شیعه بودن جرم است که مسئولیت داشته باشد؟حق هم دارد.چون او نمی داند که در زبان روشنفکر امروز،مسئولیت،یک اصطلاح حساس و مقدسی است.او این کلمه را فقط در زبان کارچاق کن ها و رشوه بگیرها و اعضاء اداره شنیده که همیشه درخواستی نامشروع و غیرقانونی داشته و همیشه می شنیده است که:نه آقا،این جرم است،نمی کنم،برای من مسئولیت دارد!

 

می بینید که فقط زبان را نمی فهمند،وگرنه من هم می گویم عدل، آنها هم می گویند عدل.و من برای اینکه به همفکر و همزبانم بفهمانم تا عدل اسلامی را با عدالتی که آلن دالس مطرح می کند،اشتباه نکند،می گویم عدلی که شیعه بدان تکیه دارد،اساسی ترین ابعاد معینش،مبارزهء ضد طبقاتی است و او که نمی فهمد چه می گویم،می پندارد که دارم از عدلی دیگر سخن می گویم و [ او ادعا می کند که]عدل شیعه به طبقات اجتماعی مربوط نیست،مربوط به آخرت است.

 

ضرورت اجتماعی و مشیّت الهی:انتقاد می کنند که گاهی مسائل شیعی و اسلامی را،توجیهی اجتماعی و طبقاتی می کنم؛در حالیکه فقط و فقط توجیهی الهی دارد.یعنی این درست نیست که می گویم:"نهضت اسلام در زمانی به وجود آمد که زمان نیازمندش بود و ایرانی و رومی و عرب قرن هفتم بیش از همیشه،و آگاهانه،از تبعیض طبقاتی و استبداد حاکمیت و حکومت و تبعیض نژادی رنج می برد و این زمینه،موجب شد تا اسلام در بخش بزرگی از جامعهء متمدن آن زمان - در نیم قرن اول - چنان وسیع و شدید،گسترش بیابد..."می گویند: این توجیهی مادی است که اسلام را پدیده ای اجتماعی و تاریخی بدانی؛در صورتی که اسلام پدیده ای است از وحی،و نازل شده از آسمان،و گسترش و موفقیتش هم به ارادهء خداوند است.

 

ادامه دارد...


نظر

و اختلاف ما نیز با قشری از مؤمنین،سوء تفاهماتی است که نتیجهء دوگانگی زبان است.چون زبان ما،سوای زبان اوست،اختلاف زبان را،اختلاف عقیده پنداشته است.مثلا در اسلام شناسی می گویم:یکی از اصول اسلام،ایجاد رابطهء مستقیم است میان انسان و خدا؛از من می پرسند:پس وجود علمای مذهبی و روحانیون اسلام و شیعه را چه می گوئی؟ و من در همان اسلام شناسی،در پاسخ این پرسش گفته ام که:

 

گسترش مسائل مذهبی،به علت توسعهء روابط اجتماعی و توسعهء علوم و افکار و احتیاجات مادی و معنوی انسان،رفته رفته مسئلهء تخصص را در تاریخ اسلام پدید آورد.درست همان گونه که در سرگذشت فلسفهء یونانی می بینیم.به این علت،به طور طبیعی،کسانی پدید آمدند که همهء کوشش خود را وقف تعلیم و تعلم علوم مذهبی کردند،زیرا بر خلاف صدر اسلام،همه نمی توانسته اند لااقل مسائل مذهبی مورد احتیاج خود را،در ضمن اشتغال به کارهای دیگر زندگی،فرا گیرند.این بود که پیدا شدن عده ای به نام علمای مذهبی ضرورت پیدا کرد.اما از نظر حقوقی،جامعه شناسی وسیاسی،فرق است میان ضرورت و رسمیّت.

 

وجود علمای پزشکی و فیزیک ضروری است؛اما اینان مقامات خاص انحصاری رسمی نیستند.بنابراین،در پزشکی و یا فیزیک،استبداد و اختناق و تحجّر و توقّف،نمی توانند به وجود آورند،اما اگر رسمی می بودند،چنین قدرتی را پیدا می کردند.

 

مقامات ضروری،همواره مورد نیازند و در اثر احتیاج جامعه و شعور و آگاهی همهء مردم و به ارادهء همگان،انتخاب شده اند و مرجع و تکیه گاه و مورد اعتقاد مردمند و نمی توانند اجحاف و تجاوز کنند و ناپاک باشند،چرا که به دلیل شایستگی و داشتن صفات خوب انسانی است که انتخاب شده اند.اما یک مقام رسمی،بدون این صفات هم،رسمیّتش را دارد.مثلا یک شب پا و حافظی که مردم انتخاب کرده اند،نمی تواند با دزد همدست شود و خود به تجاوز و اجحاف بپردازد.و معلمی که در محلهء بی مدرسه،به وسیلهء خود مردم انتخاب شده است تا درس بدهد،نمی تواند بی سواد و منحرف و بد باشد.اما یک مقام رسمی،یک پاسبان و یک معلم رتبهء پنج-مثلا-رسمی،خودش را قبولانده است و کیست که بتواند در برابرش بایستد؟

 

آنوقت با این همه مثال و این همه توضیح،کسی که اتفاقا با سواد هم هست!می نشیند و می گوید که:فلانی - یعنی من - رسمیت مقامات علمی و روحانی را در اسلام قبول ندارد.و می پندارد که با قبول نداشتنم،به روحانیون توهین کرده ام؛در حالیکه اگر زبان را بفهمد،در می یابد که رسمی شناختنم توهین،و ضروری دانستنم تأیید و تعظیم روحانیتی که به دلیل تقوی و علم و ضرورت و نیاز،به وسیلهء مردم انتخاب شده است.

 

ادامه دارد...


وحی – مجموعهء آنچه که نازل شده است - واقعیتی است ثابت و علمی و لایتغیر،و این علم ماست به این واقعیت – قرآن - و نوع برداشت و فهمیدن و تفسیر کردن و عمل و تبلیغ کردنمان،که باید برحسب تکامل و تغییر بشر و اختلاف وضع نظامها،دردها و نیازها،تحول و تکامل پیدا کند.این است آنچه که می خواهم مطرح کنم و این همان چیزی است که همفکر و هم عقیدهء من در جائی دیگر و با مستمعینی دیگر مطرح می کند.و باید به من حق بدهد که چون با مخاطب هائی دیگر - که از نظر فکری و فرهنگی و سنتی با مخاطب های او تفاوت دارند - روبرو هستم،زبانی دیگر انتخاب کنم و اصطلاحاتی دیگر به کار ببرم،و نوع بینش و برداشت و استدلالی سوای او داشته باشم.

 

این تفاوت زبان و تحول در بینش و برداشت باید باشد که اگر مذهب،بازار کسادی یافته است،به دلیل نبودن زبان و بینش و استدلال لازم است.وگرنه نیاز به معنویت و دغدغهء یافتن حقیقت  -حتی در جامعهء عقب ماندهء فرهنگی ما - هرگز به اندازهء امروز نبوده است و جوان تحصیل کردهء امروز - که به اعراض از دین متهم است - بیشتر از نسل پیش و نسل پیشتر - که به اعتقاد دینی و حقیقت پرستی متهم است ! - کنجکاوی و کشش و تمایل دارد.

 

و هرجا که از اسلام به زبانش حرف زده ایم،بیشتر از تو ایمان و مسئولیت نشان داده و بیشتر از هر حرفی و حتی حرف آنهائی که سرنوشتش را در اختیارشان می بیند،توجه داشته است.و دانشجویان ما،کتابهای مذهبی نوشته شده به زبان شان را بر کتابهای درسی شان نیز - حتی در شب امتحان - ترجیح داده اند. و تا جائی که توانسته اند از کلاسهای درس گریخته اند و به جاهائی آمده اند که مذهب را با زبان و اصطلاحات و استدلالات خودشان می شنیده اند.بی جهت نیست که معدل تیراژ کتابهای مذهبی نوشته شده به زبان این نسل،بیست هزار است و معدل کتابهای هنری و شعر و ادبیات و امثال اینها که به شدت دارند مد می کنند و مد می شود  - دوهزار.این نیاز و این شور،کی و کجا بوده است؟و اکنون هست،اگر با زبان شان آشنا باشیم و زبان مان را بفهمند و بپذیرند.

 

ادامه دارد...


چنین است که اکنون می خواهم آنچه را که آموخته ام،چون درسی برای خود و دیگران مطرح کنم و بگویم:

 

هرگاه یک پدیدهء مذهبی یا اجتماعی یا...را در جامعه مان یافتیم و ارزیابی کردیم و با منطق سنجیدیم و با مسئولیتهائی که امروز مطرح است،مقایسه کردیم و غیر منطقی و محکومش یافتیم،ضابطهء علمی زمان و ملاک تاریخ را - یعنی سرنوشت خاصش را در تقدیر تاریخی اش - نیز مورد نظر قرار دهیم و با پیاده کردن آن در زمان و مکان خاصش ارزیابی کنیم.

 

پس برای شناخت و فهم عمیق و علمی پدیده های اعتقادی و عملی و اجتماعی مذهبمان و برای آگاهی از رسالت خاصی که شیعه در تاریخ اسلام - هم از نظر مذهبی و هم اجتماعی - داشته است،باید مسائلی را که هم اکنون با آنها تماس داریم،در ظرف زمان و مکان خاص شان ارزیابی کنیم و بشناسیم،یعنی اول روشن کنیم که ظرف تاریخی خاص شیعه چیست و بعد این مسائل را در آن ظرف بریزیم و بسنجیم و قضاوت کنیم و برگزینیم.

 

باز در همین جا توضیح دهم که حقایق اسلامی و شیعی،حقایقی ثابت و لایتغیّر است و آنچه که باید تغییر کند،نوع اعتقاد و کیفیت ابزار زمان،وسائل مادی و معنوی و شکل و شیوه و نوع کوششی است که در احیاء و حفظ و نشر این حقایق ثابت داریم.چه، اگر کسی معتقد باشد که به اقتضای زمان،باید در اصول اعتقادی یا عملی اسلام تغییراتی ایجاد شود،نمی توان معتقد به دینش شناخت،اما شاید بتوان به عنوان یک رهبر اجتماعی،یک متفکر و یا کسی که برای جامعه اش نیّت خیری دارد،پذیرفتش.

 

همهء فرقه ها و جناحها و بینش های مختلف شیعی و اسلامی در این اعتقاد باهم مشترکند که:اصولی که از قرآن و سنت بیرون می آید - اصول اعتقادی و عملی -  لایتغیر است،اما در مورد نوع دفاع و ارائه و طرح این اصول ثابت است که میان بینش های مختلف - در تشیع و تسن - اختلاف است.

 

این است که گروهی چون ما معتقدند که حقیقت ثابت اسلام و اصول و ارزشهای لایتغیر تشیع را باید در تجلی فهم های متحول زمان ریخت و بر حسب زبان علمی و بینش اجتماعی و نیاز ها و درد ها و مشکلات زمان و به اعتبار این مسائل و واقعیات عینی طرح کرد.چرا که وحی،همچون واقعیتی از وجود و یا طبیعت است و اصولش ثابت؛اما این علم است - یعنی رابطهء ما با واقعیت خارجی - که در حال تغییر و تحول و تکامل است.و با تحول و تکامل اینها است که اصول ثابتی که طبیعت را می سازد و قوانین علمی نام دارد،روشن می شود.

 

ادامه دارد...