سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

با این جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد کار می کند.این شروع تازه ای بود.کتاب هائی که پیش از این می خواندم،از سری کتاب های کتاب خوان های عادّی بود:ویتامین ها،تاریخ سینما،بینوایان،سالنامهء نور دانش،سالنامهء دنیا و ...امّا از اینجا به بعد،افتادم در اندیشیدن مطلق،فلسفهء محض؛فقط فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و بس.

 

 

افتادم در موریس مترلینگ و آناتول فرانس و سیر حکمت در اروپا.این دو،تمام مغزم را تصاحب کرده بودند.و من حواسم پرت تر می شد و از زندگی دورتر شدم،و با اطرافیانم بیگانه تر...خیلی راه رفتم...مغز کوچک من گنجایش این اندیشه هائی را که مغز بزرگ مترلینگ پیر را منفجر کرد و دیوانه شد،نداشت.به بحرانی خطرناک رسیدم!سکوتم بیش تر و غلیظ تر شد؛همراه با بدبینی و تلخ اندیشی عجیب...

 

کم کم افتادم در عرفان...الان نوشته های سیکل اوّلم عبارت است از جمع آوری سخنان زیبای عرفای بزرگ:جُنَید و حلّاج و قاضی ابو یوسف و ملک دینار و فُضیل عیاض و شبستری و قُشِیری و ابو سعید و بایزید و ..

 

«به صحرا شدم،عشق باریده بود و زمین،تَر شده؛و چنان که پای مرد به گِل زار فرو شود،پای من به عشق فرو می شد»؛«من به نور نگریستم و به نگریستن ادامه دادم تا نور شدم»؛«سی سال بایزید خدا را می پرستید و اکنون دیگر خدا خود را می پرستد»؛«قاضی ابو یوسف،هفتاد سال بر دین رفت و زهد و تقوا و روزه های سنگین تابستان و نمازهای طولانی شب ها و ریاضت و ذکر،هفتاد سال همهء آداب شرع را با تکلّف و تعصّب انجام داد.روزی او را برهنه یافتند؛لنگی بر کمر بسته و بر تلّی خاکستر نشسته،شراب می نوشید؛و چهره اش بگشته بود،و جنون بر او سخت غالب آمده بود.گفتند تو را چه شد که از قید شرع و التزام تکالیف الهی سر زدی و عصیان کردی؟گفت بندهء پیر را از ربقهء بندگی خواجه اش آزاد می کنند؛و من هفتاد سال بندگی خدا کردم،و خدا کریم تر خواجه ای است.در حضرتش به درد نالیدم،که این بنده هفتاد سال خدمت تو کرده است،و اکنون شکسته و فرتوت گشته است؛چه می کنی؟گفت:تو را آزاد کردم و ربقهء شرع و التزام عبودیّت از تو برداشتم؛رها گشتی!و اکنون من نه بندگی می کنم،که عاشقی می کنم و بر عاشقی،تکلیفی نیست،که عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگیرد!»؛«من هم چون ماری که پوست بیندازد،از بایزیدی بیرون افتادم»...

 

و سال ها این چنین گذشت؛و در آن ایّام که همبازی هایم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش پسر بچّگی می گذراندند،من دست اندر کار این معانی بودم.مغزم با فلسفه رشد می کرد و دلم با عرفان داغ می شد؛و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند؛و خود نیز کم کم با «یأس» و «درد» آشنا می شدم(اوّلی ارمغان فلسفه و دوّمی هدیهء عرفان)ولی به هر حال پر بودم و سیر بودم و سیراب،و لذّتم تنها اینکه می فهمم!

 

تا سال های 1329 و 1330 در رسید،و من در سیکل دوّم؛که ناگهان طوفانی برخاست و دنیا آرامش اش بر هم خورد و کشمکش از همه سو در گرفت؛و من نیز از جایگاه ساکت تنهایم کنده شدم و ...داستان آغاز شد.و اکنون وارد دنیائی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمان هائی برای دیگران.مفصّل است؛خاطره هائی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و ...شهادت ها و...چه بگویم؟

 

به هر حال گذشت؛و من از این سفر افسانه ای حماسی،که منزل ها و صحراها بریدم،برگشتم و با دست خالی.من ماندم و هیچ!و آمدم و آهسته و آهسته خزیدم به این گوشهء مدرسه و ...معلّمی...و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذّت و فخر،که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام،به ایمانم و به راهم خیانت نکردم.استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن،دین من است؛دینی که پیروانش بسیار کمند.مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب.

 

ادامه دارد...


نظر

سرشت مرا با فلسفه،حکمت و عرفان عجین کرده اند.حکمت در من،نه یک علم اکتسابی،اندوخته هائی در کنج حافظه،بلکه در ذات من است؛صفت من است.و چنان که وزن دارم،غریزه دارم،گرما دارم،یعنی موجودی هستم دارندهء این صفات و حالات،موجودی هستم دارندهء حکمت،فلسفه.فلسفه در آب و گِلِ من است؛در جوهر روح من است. و به گفتهء یکی از دوستانم،که به شوخی می گفت:حتّی در قیافه ام،بدن ام،رفتارم،سخن ام،سکوتم...

 

فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است؛در ژن های من رسوخ یافته است؛آن را از اجدادم به ارث برده ام.اجداد من،هیچ کدام فقیه و آخوند مذهبی نبوده اند؛هیچ کدام؛همه فیلسوف بوده اند.بی استثناء،از پدرم گرفته،رفته تا حکیم بزرگ،همه کار اصلی شان «حکمت» بوده است؛و در کنارش ادبیّات و سپس فقه و اصول و طبّ و دیگر علوم زمان.پدرم قرآن شناس و متخصّص در فلسفهء اسلام(نه فقه و اصول) و جدّم و عمویم،بیش تر ادبیّات عرب و اصول،و دیگران همه حکمت و فلسفهء یونانی و کلام.

 

من نیز از کوچکی،پیش از آن که خواندن و نوشتن درست بدانم،فیلسوف بوده ام،فیلسوف بدون فلسفه!این را بزرگ تر ها همه می گویند: «از همان اوّل با همهء بچّه ها فرق داشتی؛هیچ وقت بازی نمی کردی و میل به بازی هم نداشتی؛اصلاً همبازی نداشتی.همسالان ات همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه می کردند؛حتّی در کوچه که بچّه های همسایه بازی می کردند،وقتی تو رد می شدی،سرت را پائین می انداختی،و حتّی زیر چشمی هم نگاه نمی کردی و می گذشتی؛و آن ها هم تا تو را می دیدند،دست از کار می کشیدند،و رد که می شدی،کارشان را از سر می گرفتند؛حتّی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند.

در خانه،در مهمانی های خانوادگی،بچّه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می کردند.بزرگتر ها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خندیدند؛امّا تو در این میانه،غالباً ساکت بودی؛گوشه ای می نشستی و گاه به این بزرگتر ها نگاه می کردی و با دقّت گوش می دادی،و گاه نگاه می کردی،و اصلاً گوش نمی دادی.حواس ات جای دیگری بود؛در خودت؛معلوم نبود کجا.گاهی با خودت حرف می زدی،می خندیدی،اخم هایت را به هم می کشیدی؛غرق خیال های نامعلومت می شدی.و ما غالباً متوجّه می شدیم و دست ات می انداختیم و تو خجالت می کشیدی و هیچ نمی گفتی و باز...

از همان وقت ها این صفات مشخّص تو بود:میل به تنهائی،سکوت،با خود حرف زدن و فکر کردن دائم،تنبلی در کار،حواس پرتی خارق العاده،بی نظمی و بی قیدی در همه چیز،نداشتن مشق و خطّ و کتاب و قلم،و بی اعتنائی به درس و کلاس و معلّم،و عشق به خواندن و کتاب و صحّافی کتاب ها و چیدن کتاب ها و ...».

پدرت اغلب جوش می زد که:«این چه جور بچّه ای است،این همه معلّم هایت گِله می کنند؛پیشم شکایت می کنند؛آخر تو که شب و روز کتاب می خوانی،کتاب هائی که حتّی درست نمی فهمی،یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان.این بچّه چه قدر دَله است در مطالعه،و چه قدر خسیس در درس خواندن؛اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است.تا نصف شب و یک و دوی بعد از نصف شب،با من می نشیند و کتاب می خواند؛و سه چهار تا مشقی را که گفته اند بنویس،می گذارد درست صبح،همان وقت که دنبال جوراب هایش می گردد و لباس هایش؛و مدرسه اش هم دیر شده،شروع می کند به نوشتن!».

و همین حال و حالت بود تا دبیرستان:«شاگردی که – از همهء معلّم هایم باسواد تر بودم و – از همهء هم شاگردی هایم تنبل تر!» و بعد آمدم به دبیرستان؛ورود من به دبیرستان،درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان.یادم هست – و چه قدر از این که این را فراموش نکرده ام خوشحالم – که نخستین جمله ای را که در یک کتاب بسیار جدّی فلسفی خواندم و همچون پتکی بود که بر مغزم فرو کوفت و به اندیشه ای درازم فرو برد.بعد از ظهری بود؛سفره را هنوز جمع نکرده بودند(و این،علامت وقت ناهار ما)و پدرم در حالی که با غذا بازی می کرد،چیزی می خواند.از جمله کتاب هائی که باز دور او را گرفته بودند،یکی هم «اندیشه های مغز بزرگ»بود،از موریس مترلینگ با ترجمهء منصوری.و نخستین جمله اش این بود:«وقتی شمعی را پُف می کنیم،شعله اش کجا می رود؟»

ادامه دارد...


البته اشکال بنده رفع شد و علت و فلسفهء این حکم شرعی را فهمیدم،ولی یک اشکال دیگر پیدا می شود و آن اینکه گناهی که به قدری شنیع است که تمام نسل مرتکب آن را محکوم می سازد و نژادش را برای همیشه مشمول یک حکم فقهی شرعی و به صورت یک قوم نجس هندی در می آورد به طوری که چون آن عده ای که چهارده قرن پیش در مدینه آواز می خوانده اند سودانی بوده اند پس برای ابد هر سودانی را از کافر و مشرک نجس تر شمرد و اجازه نداد که گوشت بی مصرف را گدای گرسنهء سودانی بخورد،چگونه در عصر خود پیغمبر و در مسجد خود پیغمبر،علنا و رسما صورت می گیرد و پیغمبر نه تنها آنها را نمی راند و از این عمل،آن هم در مسجد! منع نمی کند؟؟؟اگر من به هر عنوانی و هر استنتاجی،چنین روایتی را از صحیح مسلم و بخاری نقل می کردم،همین آقای[...]چه به روز من می آورد؟و چه تهمت ها که سنی ام و طرفدار رقاصی در اسلام و حتی اهانت کننده به ساحت مقدس حضرت رسول(ص) که در صحن مقدس مسجد النبی که مهبط وحی است،مجلس رقص و آواز برپا می کنم؟شکر خدا که من نقل نکردم و آقای[...]،شخصیت روحانی نقل کرد و آن هم به عنوان مدرک تاریخی و عقلی فتوای علمای شیعه!

 

....پایان....

 


نظر

از جناب آقای[...]متشکرم که هم جواب اشکال مرا رفع کرد و هم مدرک و دلیل این فتوی را نشان داد(یکی بستانی مسیحی و دیگر بخاری و مسلم سنی!)یعنی به دلیل اینکه برخی از قبایل سودان،دزد و بازیگر بوده اند شیعه می تواند گوشت قربانی را به کافر و مشرک بدهد یا در خاک دفن کند؛اما به سودانی ندهد،دیگر اینکه به جرم آنکه هزار و چهارصد سال پیش بعضی از هنرمندان سودانی به مدینه آمده اند و در مسجد پیغمبر می رفته اند و می خوانده اند و موجب تفریح خاطر پیغمبر و همسرش می شده اند،امروز باید از سودانی ها انتقام گرفت!

ثانیا حاجی شیعه، امروز که در منا گوسفند می کشد،از سیاهپوست گرسنه ای که آمده تکه ای از گوشت گوسفند او را که می خواهد زیر خاک کند ببرد برای زن و بچهء فقیرش،باید تحقیق تاریخی کند که آیا وی از اخلاف همان قبایل بازیگر است که «بستانی» در دائرة المعارف آورده یا شجره اش به آن دسته از مطربان سودانی که چهارده قرن پیش در مسجد النبی رقص و بازی می کردند می رسد؟که اگر این سیاه لخت پابرهنهء گدا که به دنبال سیر کردن شکمش پیاده به منا آمده،طبق اسناد تاریخی و مدارک مسلم و علم الرجال و علم انساب و ارائهء کتب تاریخی و سیره و ملل و نحل و شجرهء معتبر به حاجی آقای ایرانی ثابت کرده که او از اولاد و احفاد آنها نیست،حاجی آقا می تواند به او اجازه دهد که از لش گوسفندش یک تکه بکند و ببرد(تازه به نظر و حدس آقای[...]که به سلیقهء شخصی اش حکم را توجیه کرده و معلوم نیست از نظر صاحبان اصلی این فتوا مجاز باشد!)و اگر دلایل سیاه کافی نبود و حتی معلوم شد که او از اولاد و احفاد یکی از همان نوازنده های سودانی در مسجد النبی عصر پیغمبر اکرم(ص) است،که باید رانده شود و از کافر و مشرک بدتر است و باید به این گناه نابخشودنی جدّ پنجاهمش از گرسنگی بمیرد!!!

ادامه دارد...


همین خانم خبرنگار در آن سلسله مقالات خود،سه نفر را به عنوان بزرگترین کلکسیونر مشروب جهان نام می برد که یکی شان همین امام مفترض الطاعهء قائم بالسیف است که از محل خمس،این مشهورترین کلکسیون مشروب جهان را تهیه کرده است ، کلکسیونی که اگر بعد از فرارش می توانست آنرا از صنعا بیرون ببرد،قادر بود از محل فروش آن،بی آنکه محتاج آمریکا و کندی باشد،جنگ با جمهوری خواهان را سالهای سال ادامه دهد!وی نقل می کند که:انجمن آمریکائی دوستداران خاور میانه(!)برای همین امام و طرفدارانش صندوقهائی می فرستاد که بر روی آن دو دست به عنوان آرم دوستی خود چسبانده بودند و در داخل آنها اسلحه های مورد نیاز امام قائم بالسیف را جا داده بودند.آن وقت ها که زمان همین جان اف کندی بود،نام کندی را هم روی آنها می نوشتند...اینها برای اینکه تحریک نشوند که مثلا این اسلحه ها را مسیحیان و کافرها می فرستند تا ما مسلمانها برادر کشی راه بیندازیم می گفتند که این اسلحه ها را کندی ها(یعنی اهالی قبیلهء بسیار قدیمی کندهء عربستان که امرؤالقیس معروف هم رئیس آن بوده-فیلسوفی هم به نام کندی معروف است-)می فرستد که عرب اند!؟در صورتی که این قبیلهء کندهء بیچاره،اصلا معلوم نیست کجاست و از کجاست و از کجا به اینها اسلحه می فرستد...اینست نوع آگاهی پاسداران آن نهضت انقلابی پرشوری که ستاره های درخشانی همچون زید و یحیی داشت...که آبروی خاندان پیغمبر(ص) بود.

ادامه دارد...


مادام میشن،خبرنگار فرانسوی،بعد از انقلاب یمن،سفری به آنجا می کند تا از وضع و اوضاع یمن انقلابی،گزارش برای چاپ در روزنامه تهیه کند.نتیجهء سفر این خانم خبرنگار،سلسله مقالاتی بود که در آن سالها در ده شمارهء روزنامهء خود منتشر کرد.از جالب ترین نکات گزارش او،ارائهء گوشه ای از تصویر امام فرقهء زیدیه و امت او بود.

 

قبل از نقل قسمتهائی از گزارش های این خانم خبرنگار،شاید یادآوری این نکته بی مورد نباشد که مرکز زیدیه،یمن است که مردم آن،همواره به دنبال امام قائم بالسیف ای هستند که شمشیری از کمر آویخته باشد!اینک قسمتهائی از گزارش مادام میشن که نقل می شود: اطرافیان امام زیدیه - امام البدر- افرادی دنیا دیده و خارجه رفته هستند - زیرا به عربستان رفته اند!!!...معمولا با خبرنگاران خارجی،در عربستان سر و کار داشته اند...در این سفر،یکی از افراد خارجه رفته - یعنی عربستان رفته - را میزبان من کردند...تا دنیا دیده و آداب معاشرت چشیده باشد و بتواند با من خارجی به زبان خارجی صحبت کند...این آقای دنیا دیده،در همان اولین برخورد،از من سؤال کرد:خانم!خوب پس اسلحه تان کو؟ گفتم ما اسلحه نداریم...قلم داریم و خبرنگاریم...! گفت امام شما مگر کیست؟ما امام نداریم! گفت:پس پدرسوخته ناصر[جمال عبدالناصر،رئیس جمهور مصر]،امام شما را هم گرفته؟از کی شما امام ندارید؟ گفتم خیلی وقت است.تقریبا بعد از انقلاب کبیر فرانسه بود که همهء امام های ما رفتند.حالا دیگر بی امامیم! گفت پس به همین علت هم هست که اسلحه را زمین انداختید دیگر؟بعد سؤال کرد:رژیم شما چیست؟گفتم رژیم ما جمهوریت – قمهوریت - است...بلافاصله به شدت عصبانی شد و شروع کرد به فحاشی به ناصر که:این زن ناصر،هم بر فرانسه حکومت می کند و هم بر صنعا؟زن ناصر،دیگر چه کاره است؟

 

که فهمیدیم چون انقلابیون - جمهوری خواهان - صنعا را گرفته امام را به کوهها پرت کرده اند و دارد در آنجا می جنگد...از رادیو صنعا که پایتخت یمن است مدام شعار القمهوریه!...جمهوریه بر ما حکومت می کند...امام رفت...جمهوری آمد...پخش می کنند و چون این اسم هم اسم مؤنث است از این رو این پیروان خارجه رفته و دنیا دیدهء امام خیال کرده اند که الجمهوریه اسم زن ناصر است! و ناصر،امام مفترض الطاعه را گرفته و او را از یمن(و از فرانسه!)بیرون انداخته،زن خود را،هم بر فرانسه و هم بر مردم مسلمان یمن،حکومت می دهد - یعنی ژنرال دوگل،زن ناصر است لابد!پدر جهل بسوزد که چه قدر انسان را و یک ملت را،حتی ملت مسلمان شیعه را زشت می کند؟و چه ساده و خنده آور،بازیچهء دشمن!

 

ادامه دارد...

 


نویسندهء کتاب،بعد از نقل این مطلب،کشف خیلی بزرگ خود را اضافه می کند که امام فرمود:بله...بله امام زین العابدین(ع)،از یک طرف خیلی خیلی زید را دوست داشت - که البته واقعا هم محبوب همه بود،زیرا علاوه بر معروفیت دلیری و شجاعت او،پارسائی و تقوی و عبادت او نیز زبانزد همه بود...و هم از اینرو بود که کسی آنچنان دگرگونی عمیق را از او انتظار نداشت - و از طرف دیگر هم می دانست که امام بعد از او،امام محمدباقر(ع) است و از طرف سوم هم می دانست که زید،در هر حال،حتما قیام خواهد کرد...این بود که امامت امام محمد باقر را از او مخفی نگاه داشت تا زید متوجه نباشد که امام بعدی،امام محمد باقر است؛نه او،که مبادا با قیام خود،بر خلاف عمل امام حی و حاضر رفتار کرده باشد!چون قیام او بدون علم به امامت امام بعدی،اشکال شرعی نداشت!!!!!

 

یعنی بنا به نظر این آقا،امام زین العابدین به خاطر محبت شخصی ای که نسبت به فرزندش داشت،حقیقتی مانند امامت بعدی را از او پوشیده نگاه داشته است!!! توجیه را نگاه کنید!چه قدر مسائل را مسخ و عوض می کنند!از یک طرف مسئلهء امامت را آنقدر بزرگش می کنند که اصلا به درد بشر نمی خورد و از طرف دیگر،همین مسئله را آنقدر حقیرش می کنند که تحت الشعاع مسائل خصوصی و خانوادگی قرار می گیرد!!...درست مثل کار آن آقائی که می گفت...سوء تفاهمی بین امام و خلیفهء عباسی ایجاد شده بود که الحمد لله بعدا رفتند و روبوسی کردند و اختلافشان رفع شد!!!

 

ادامه دارد...


بنا بر عقیدهء ما شیعهء دوازده امامی،بعد از امام زین العابدین(ع)،امام محمد باقر(ع) به امامت رسیده است اما به طوری که می دانیم،امام محمد باقر،قیام به شمشیر نکرده است؛همانطوری که امام جعفر صادق(ع) هم بنا به عللی،چنین نکرد.از طرف دیگر،بعد از قیام عاشورا دستگاه ستمگر حاکم آنچنان نفس ها را در سینه ها خاموش می کند که حتی تا چند نسل دیگر هم خود را از خطر قیام مسلحانه و حتی مبارزهء فکری،آسوده خاطر می داند - که ناگهان زید(فرزند امام سجاد) به قیام مسلحانهء آنچنان شکوهمندی دست می زند.با یک چنین شرایطی،این توهّم ایجاد می شود که حالا که زید(بی آنکه امام محمد باقر- و بعد هم امام جعفر صادق-قیام مسلحانه کرده باشد)قیام مسلحانه - قیام بالسیف - کرده است،پس امام پنجم را امام نمی دانسته است!!!از همین جا سوء استفاده کرده اند و روایات درست کرده اند که امام محمد باقر و امام جعفر صادق،عمل زید را نکوهش و محکوم کردند زیرا بر خلاف عمل امام حیّ و حاضر عمل کرده و در نتیجه،به امامت عقیده نداشته است - یعنی کافر است یا لااقل شیعه نیست!!!

اسفناک تر از همه اینکه این روایات جعلی را در اذهان پراکندند تا به دست و دهان دوست بکوبندش - و این یکی است که همیشه بزرگترین و دردآور ترین تأسف ها بوده و هست...اینها چنین روایات جعلی بنی امیه را در کتابها نقل می کنند و بی آنکه متوجه جاعل اینگونه روایات باشند،مرتکب شاهکار دیگری هم می شوند تا سر و ته قضیه را به نحوی جور کنند که از یک طرف،آنهمه عظمت و شکوه قیام مسلحانهء زید را توجیه کرده باشند و از طرف دیگر ثابت کنند که او مرتد بوده است!در یکی از همین کتابها(که نامش را از ترس شیعهء صفوی ذکر نمی کنم!)می نویسد که:...از امام محمد باقر پرسیدند که آیا زید می دانست شما بعد از پدرش(امام زین العابدین)امام مفترض الطاعه هستید یا خیر؟...در صورت مثبت،بدیهی است که با این عمل خود،مرتد شده است و در صورت منفی،چگونه ممکن است پدرش امام زین العابدین،امامت شما را قبلا به او نگفته باشد تا او مرتکب یک چنین عملی نادرست شود؟

ادامه دارد...


از این رو تاکتیک جدیدی را طرح و به مورد اجرا می گذارد.بدین ترتیب که با توجه به ضرب شستی که همین سپاه دو سه هزار نفری چند روز پیش،بر سپاه عظیم روم و عرب نشان داده و ثابت کرده است که هر یک نفر سپاهی اسلام،ده تا بیست و یا حتی صد نفر رومی را به ضرب شمشیر خود نقش بر زمین می کند،عده ای از سپاهیان خود را شبانه به خارج از پایگاه می فرستد تا نزدیکی های صبح با مشعل های روشنی به صورت پراکنده و گسترده و با هیاهو و بانگ الله اکبر به سوی پایگاه سپاهیان اسلام برگردند تا با اجرای آن،دشمن خیال کند که نیروی تازه نفس عظیمی شبانه از طرف مدینه به پشتیبانی از سپاهیان اسلام وارد صحنهء نبرد می شود.

 عرب برای جنگ با سپاهیان اسلام حاضر شده است،از این رو پیامبر اسلام(ص) هم تمام نیروی خود را به صحنهء نبرد اعزام کرده و بی تردید در شرایطی که این سه هزار نفر سپاه اسلام،چند روز نیروی عظیم روم و عرب را معطل کرده است،پیوستن چنین نیروی تازه نفس عظیمی،سرنوشت جنگ را به نفع مسلمانان تغییر خواهد داد.

خالد پس از طرح و اجرای چنین تاکتیکی،تاکتیک دیگری را به مرحلهء اجرا می گذارد.بدین معنی که بلافاصله در میان سپاه دشمن شایع می سازد که از ستاد فرماندهی مدینه،به سپاهیان او دستور عقب نشینی داده شده است...از این رو قبل از روشن شدن هوا به سپاهیان خود دستور بازگشت به سوی مدینه را می دهد.

سپاهیان روم،از این خبر خوشحال می شوند و از میزان دلهره و نگرانی شان کاسته می شود.با این ترتیب،خالد ابن ولید،در ضمن درگیری،با طرح و اجرای این تاکتیکها موفق می شود نیروی سه هزار نفری خود را که همهء نیروی نهضت جدید اسلام است از جنگ سپاه دویست هزار نفری روم و عرب نجات دهد...

ادامه دارد...


پیغمبر اسلام(ص)به عنوان فرماندهء ستاد،به فرماندهء سپاهی که به موته اعزام می کند استراتژی جنگ را به این ترتیب طرح و اعلام می کند:...سپاه بایستی از فلان نقطه حرکت کند...طوری حرکت کنید که از نزدیکی آن خرابه های قدیمی که رد می شوید در آنجا توقف نکرده به سرعت از آنجا عبور کنید.موقع حرکت را طوری انتخاب کنید که به هنگام شب وارد موته شوید...شب را در همانجا استراحت کنید...و شبانه با توجه به اوضاع و شرایط،تصمیم بگیرید که آیا صبح می توان نبرد را آغاز کرد یا خیر.در صورت مثبت،مؤذن،اذان را با صدای بلند نگوید تا سپاه متوجه باشد که بلافاصله بعد از نماز،حمله را باید شروع کرد و چنانچه شرایط نامساعد بود و تصمیم به تعویق و تأخیر حمله بود،مؤذن،اذان صبح را با صدای بلند بگوید تا افراد سپاه بدانند که حمله را امروز آغاز نخواهند کرد...

 

پایگاه خود را طوری انتخاب کنید که اولا بین سپاهیان روم و قبائل عرب شام که مستعمره و هم پیمان روم هستند قرار گرفته باشد تا از پیوستن دو نیرو به یکدیگر و تقویت نیروی دشمن جلوگیری شده باشد...ثانیا مناسب ترین موضع برای عملیات جنگی باشد و ثالثا پشت آن به پناهگاه و گریزگاهی متصل باشد که به هنگام شکست احتمالی،مورد استفاده قرار گیرد و رابعا به خانه های آن قبایل عرب شام،مشرف باشد تا چنانچه آنها از مسیر دیگری به تقویت سپاهیان روم پرداختند،امکان حمله به خانه و خیمه های بی دفاع آنها موجود باشد تا به خاطر حفظ خانه ها و خیمه های خود،از چنین اقدامی منصرف شوند...

 

ضمنا اول بایستی پرچم به دست زید ابن حارثه باشد،چنانچه او شکست خورد،جعفر ابن ابیطالب بایستی پرچم را به دست گیرد و اگر او هم شکست خورد،عبدالله ابن رواحه باید عهده دار این کار باشد...و اگر او هم شکست خورد،خودتان در آنجا تصمیم بگیرید که چه کسی را به فرماندهی انتخاب کنید و پرچم را به او بسپارید....

 

تا اینجا استراتژی کلی جنگ است که پیغمبر قبلا طرح کرده و برای اجراء،به فرمانده سپاه خود ابلاغ کرده است.و اما تاکتیکهای این استراتژی،همان تدابیر و روشها و وسایلی است که بعد از شروع به پیاده کردن آن،بسته به شرایط غیر قابل پیش بینی،اتخاذ و اجرا می شود،مثلا هر یک از فرماندهان سه گانهء مذکور،برای تحقق استراتژی جنگ،تاکتیک هائی را ضمن عملیات و درگیری به معرض اجراء می گذارند...

 

تا اینکه بالأخره سومین فرمانده انتصابی هم شکست می خورد و کشته می شود.افراد سپاه،خالد ابن ولید را که تازه مسلمان شده اما فرمانده شجاع و مشهور عرب است به فرماندهی سپاه انتخاب می کنند.خالد متوجه می شود که ادامهء جنگ سپاه سه هزار نفری او در برابر دویست هزار سپاه روم و عرب جایر نیست.چه در صورت ادامهء جنگ،همهء این سپاه سه هزار نفری که همهء سپاه اسلام است،نابود گردیده،سپاه دویست هزار نفری دشمن به سوی مدینهء بی دفاع که پایگاه جدید اسلام تازه پاست سرازیر خواهد شد...

 

ادامه دارد...