سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

پروفسور لوئی ماسینیون،استاد بزرگوار و نابغهء من – که خیلی چیز ها از او دارم و در ساختمان من دست داشته است – عمر علمی خویش را همه بر سر تحقیق دربارهء حلّاج،سلمان و فاطمه(س) گذراند.من در سال های 1960 تا 1962 با وی،که سرگرم تدوین تحقیقات خود دربارهء شخصیّت سیاسی،اخلاقی و روحی حضرت فاطمه(س) بود،همکاری حقیری داشتم؛و او را در جمع آوری و خواندن و ترجمه کردن و سنجیدن آثار فارسی - به خصوص در لهجه های مختلف – مربوط به این کار کمک می کردم.

این دو سال،یکی از اوقات پرافتخار و فراموش نشدنی حیات من است،که در کاری بزرگ با مردی بزرگ،همگام و همکار بودم.و بیش از همه،آن چه مرا سخت لذّت می داد و زندگی را برایم معنی دار و ارجمند و عزیز می ساخت،تماسّ و آشنائی با روحی بزرگ و گرامی و زیبا و نابغه و دانشمند بود.وی مجموعه ای از درخشان ترین زیبائی های ممکن در وجود یک مرد،در سیمای یک انسان و در روح عالم بود.در سراسر عمرم،از این پیرمرد 79 سالهء فرانسوی زیباتر ندیده ام؛نه تنها زیبائی معنوی و روحی و اخلاقی و فکری،که زیبائی محسوسی نیز در او چنان متجلّی و قوی بود،که هر چهرهء زیبا را در پاریس،پس از دیدار او،زشت و سرد و بی معنی و عروسکی می یافتم.

عمق و زیبائی در سخن اش توأم بود.مثلاً دربارهء سلمان،که سخت دوست اش می داشت،می گفت:«این زادهء پاک اهورائی که از پیشانی بازش – که سر به سجدهء الله نهاده بود – روشنائی آتش اهورا مزدا ساطع بود...و گور متواضع و افتاده اش هم اکنون،در سایهء ایوان افراشتهء مدائن،بر روی زانوان شکسته اش فرو نشسته است؛و از معنویّت شکستهء «سلمان»،در برابر سلطنت افراشتهء کسرا حکایت می کند».

من در حضور او،خود را در برابر یک روح بزرگ و یک انسان فراتر و یک خوبی مطلق و متعالی و یک انسان نفیس و بسیار کمیاب می یافتم.همیشه در او که می نگریستم و غرق غرور و توفیق و لذّت پاک و بلند و عزیزی می شدم،در دلم،در همان اوج گرمای یافتن او – که جذب حضور بزرگ و سنگین و لبریزی بودم – صدها حیف و کاش بر قلبم نیش می زد و می گزید.

او مردی بزرگ بود،بزرگ به همهء معانی کلمه.در فرانسهء به آن بزرگی،در دانشگاه سوربن به آن سرشاری و آوازه،مثل ماسینیون خیلی نبود.گورویچ،شوارتز،سارتر،هانری لوفور،کوکتو،از چهره های پرافتخار فرانسه بودند؛و جز کوکتو،دیگران را همه از نزدیک می شناختم.به خصوص لوفور و بالأخصّ گورویچ را،که شاگرد او بودم.و و پنج سال تمام در همهء درسهایش حضور داشتم و با افکار پیچیدهء او – که همه را به فغان آورده بود – آشنائی دقیق و کاملی داشتم.همه،مرا گورویچ شناس می نامیدند. در کلاس جامعه شناسی،بچّه ها مرا از مریدان و خواصّ گورویچ و شیفتگان و نزدیکان فکری او می خواندند.هروقت به من می رسیدند،به شوخی به کورویچ متلک می گفتند؛اصطلاحات و تعبیرات و ژست های خاصّ او را تقلید می کردند...این یهودی کمونیست سابق فراری روس!که زندگی اش به افسانه شبیه بود.با لنین و تروتسکی همکار و همرزم بود،و بعد با استالین درافتاد و بعد،بیست سال را در اروپا و آمریکا از دست فاشیست ها – که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند – فراری بود،و نیز از دست کمونیست های استالینی!

گورویچ،نابغهء جامعه شناسی دنیا بود...امّا ماسینیون چیز دیگری بود! گورویچ،تنها احساس نبوغ و عظمت فکری و علمی به آدم می داد؛امّا ماسینیون،گرچه بزرگترین اسلام شناس و شرق شناس جهان معاصر بود،امّا،زیبائی روح و جلال انسانیّت و احساس ظریف و پرجذبهء او،بیش تر در نزدیکانش اثر می گذاشت،تا نبوغ علمی و فکری اش.

من گورویچ را تعظیم می کردم،امّا ماسینیون را تقدیس.لوفور،سارتر،گورویچ مغزم را پر می کردند،عقلم را سیر می کردند،مرا اندیشیدن می آموختند.ژان کوکتو اعجاب مرا بر می انگیخت و همواره با شگفتی خیره ای به او می اندیشیدم.این روح چند بعدی رنگارنگ! امّا ماسینیون را «دوست می داشتم»،به او ارادت می ورزیدم،روحم را سیراب می کرد،قلبم را پر می کرد.از او،بیش از علم و پیش از فکر،خوب بودن را،در سطح بسیار متعالی و مرتفعی می شناختم.

ادامه دارد...


 

و بعد،گورویچ،که نگاهی جامعه شناس به چشمان من بخشید و جهتی تازه و افقی وسیع در برابرم گشود.و پروفسور برک،که مذهب را نشانم داد که از پشت عینک جامعه شناسی،چگونه می توان دید؛و همین درس بزرگ،موجب شد که صدها هزار دانستنی های بیهوده ای که در اینجا آموخته بودم و به کارم نمی آمد،همه،ارجمند و به دردخور شد.

شوارتز و لوفور،که مرا با بینش های جدید امروز،در مسائل مکتبی و ایدئولوژیک آشنا کردند.و کوکتو که همان درس ابوالحسن خان فروغی را باز دوباره به من نشان داد.ابوالحسن خان آموخت و کوکتو،آن را نشانم داد.سارتر،که نه تنها اندیشیدن تلخ فلسفی امروز اروپا را در او دیدم،بلکه در او دیدم که یک انسان نیز می تواند خُلق و خوی یک گرگ تنها را داشته باشد!بی هراس،بی کس،مهاجم،گستاخ،مستقلّ،غریب! این «روح انسانی» اروپا،که در این کالبد پلید پولادین ماشین و پول اسیرش کرده اند و با چه شکنجه ای! از بیم خفقان،عاصی شده است.این قربانی «کلیسا» و «سرمایه»! بیزار از دنیا و دین،که در آن جا،دو رویهء یک سکّهء قلب اند!

و بالأخره ماسینیون! که فنّ «از ابتذال فاصله گرفتن» و «در حدّ خوبی،زیبا بودن،و در حدّ زیبائی،خوب بودن» را به من آموخت؛و نمی دانم که تا کجا آموختم؟

و نیز،آنکه تا بود،«او» را نه دیدم و نه فهمیدم؛و بعدها که در پسِ موجهای بی رحم دریای «مانش»،خود را پنهان کرد و فریادهایش در میان هیاهوی وحشی سواحل «تورویل» خاموش گردید،«او» را دیدم و صدایش را شنیدم و...فهمیدم و چه دردناک!امّا...دیگر خیلی دیر شده بود...دیر.

شگفتا!وقتی که بود،نمی دیدم.وقتی که می خواند،نمی شنیدم...وقتی دیدم،که نبود...وقتی شنیدم،که نخواند...!چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد و زلال،در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،تشنهء آتش باشی و نه آب؛و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش،که تو تشنهء آن بودی،بخار شد و به هوا رفت،و آتش،کویر را تافت و در خود گداخت،و از زمین آتش روئید،و از آسمان آتش بارید،تو تشنهء آب گردی،و نه تشنهء آتش؛و بعد،عمری گداختن از غمِ نبودن کسی که،تا بود،از غم نبودن تو می گداخت!

راستی «او» به من چه آموخت؟هیچ! «او» به من نیاموخت،چه خود نمی دانست.من از «او» آموختم.چه گران بهایند انسانهائی که بزرگواری ها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبائی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند،و خود از آن آگاه نیستند.این از آن مقولهء «نفهمیدن»هائی است،که به روح،ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.

راستی «او» به من چه آموخت؟نه،من از «او» چه آموختم؟من «سخن» پاسکال را در او «دیدم»:«دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست».او سخن پاسکال را با «بودن خویش» بیان می کرد.او خود،همین حرف پاسکال بود.پاسکال «او» را گفته است.دلایلی که دل داراست،در صورت «او» شکل مادّی گرفته بود.

و پاسکال ادامه می دهد:«...و به وجود خدا،دل گواهی می دهد،نه عقل».و «او» سرشتی چندان شفّاف داشت،و چندان «پاک و غیر مادّی دوست می داشت»،که هیچ منطقی،خلقت او را جز به خداوند،نمی توانست نسبت دهد!

من از «او» هنر «دیدن» را آموختم.از او نگاهی تازه گرفتم،که بدان همه چیز را به گونه ای دیگر می دیدم.«او» با زندگی خویش نشان می داد،که دل آدمی تا کجا می تواند«دوست بدارد»،و در این جهان اثیریِ پر از خداوند،تا کجاها می تواند اوج گیرد!

«او» همان «صاعقه» بود،امّا صاعقه ای که پس از مرگ اش بر دل آدم فرود آمد.آدم ها غالباً،پیش از مرگشان،می میرند؛و کم اند آن ها که هر دو مرگشان،یکی است.امّا «او» از آن ها بود،که پس از مرگش،حیاتی دیگر را در درون من آغاز کرد.حیاتی که بارور تر و دگرگون کننده تر از زندگی پیش از مرگش بود.

... پایان ...


چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام،بیهوده کفران نعمت می کنم.هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است.روح های غیر عادّی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار،چندی مرا،بر سر راهشان،کنارشان نشانده است!این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را در درون خویش،هم اکنون به روشنی احساس می کنم.هماره با آن ها زنده ام و زندگی می کنم.در من حضور دارند،هرگز در زندگی،غم جدائی شان را،رنج سفرشان و دوری شان را و مصیبت مرگ شان را نخواهم داشت؛و چه سعادتی است که کسی زندگی کند و یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود،همیشه با او خواهند بود.

پدرم [محمّد تقی شریعتی] نخستین سازندهء ابعاد نخستینِ روحم!کسی که برای اوّلین بار،هم هنرِ فکر کردن را به من آموخت و هم فنِّ انسان بودن را؛طعم آزادی،شرف،پاکدامنی،مناعت،عفّت روح و استواری و ایمان و استقلال دل را،بی درنگ پس از آنکه مادر از شیرم گرفت،به کامم ریخت؛نخستین بار مرا با کتاب هایش رفیق کرد.من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با رفقای پدرم – کتاب هایش – آشنا شدم و مأنوس.من در کتابخانهء او – که همهء زندگی و خانوادهء اوست – بزرگ شدم و پروردم.این بود که به هر کلاسی که وارد می شدم،«صد درس» از همکلاسانم و «نود و نه درس» از غالب معلّمانم جلو بودم.

او بسیار چیزهائی را که باید،بعد ها در بزرگی و در طول تجربیّات و کشمکش ها و کوشش های مداوم سالیان عمر آموخت،در همان کودکی و آغاز زندگی نوجوانی ام،ساده و رایگان به من هدیه کرد.کتابخانهء پدرم اکنون دنیای پرخاطره و عزیز من است؛یکایک کتاب هایش،حتّی جلدهایش با من سابقه دارند؛من این اتاق خوب و مقدّس را،که مجموعهء گذشتهء دور و نازنین و خوب من است،بسیار دوست می دارم.

چه دنیای بزرگ و کوچک و پرحرف و ساکت و متواضع و مغرور و پربها و ارزان قیمت و خوبی!راضی ام،خیلی راضی ام!پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش اش؛و من تنها وارث میراث های اجدادم،این مردان خوب،پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز،پادشاهان کشور فقر و شرف،مردان دانش و مناعت و بزرگواری و ایمان و روح،و نا آلوده به پول و زور و پستی های بسیاری که همه جا را پر کرده بود و کرده است.آن ها که مردان دین بودند و آن ها را به دنیا نیالودند.مردان سخن بودند و به عمر خویش،مدح کس نگفتند و «کلمه» را که از آنِ خداست،در پای خوکان نریختند.

و بعد...ابوالحسن خان فروغی،او بود که برای نخستین بار،به من آموخت که انسان،یک روح پرورده و ورزیدهء انسان،تا کجا ها می تواند رشد کند،تا چه اندازه می تواند بزرگ باشد و «بشود»!این درس کوچکی نبود!چه روح های بسیاری را دیده ام که پوسیده اند،و کوچک و زبون و قانع و لاغر مانده اند.و تنها به این علّت که همین یک درس را نیاموخته اند.به همین علّت که کسی بر سر راه شان نایستاده تا به آنان بفهماند که:«تو تا کجاها می توانی بروی،بپری،سفر کنی،بگریزی»!

ادامه دارد... 


در باغِ «بی برگی» زادم؛و در ثروت فقر،غنی گشتم و از چشمهء ایمان،سیراب شدم و در هوای دوست داشتن،دم زدم و در آرزوی آزادی،سر برداشتم؛و در بالای غرور،قامت کشیدم و از دانش،طعامم دادند و از شعر،شرابم نوشاندند و از مهر،نوازشم کردند تا «حقیقت»،دینم شد و راهِ رفتنم و «خیر»،حیاتم شد و کارِ ماندن ام و «زیبائی»،عشقم شد و بهانهء زیستن ام!

 

امّا تا به برگ و بار نشستم،برف و کولاک گرفت؛و «سیلی سرد زمستان،گوشم را برد» و برف و باد،بناگوشم را سرخ کرد و با چند تک درخت بی بهار جوان در باغ «ابن قحطبه» و «زندان سندی ابن شاهک»،در عزای «امام مسموم» و داغ «سرخسی» شهید و شب های سیاه شکست «آل علی(ع)» و قلع و قمع «شیعیان» و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدّد حکومت «سنّت» و «جماعت» و خمول «تشیّع» و زوال «عدل» و اضمحلال «امامتِ»تازه پای فرزند علی(ع)،که به زور و تزویر،«ولایتِ عهد» اش دادند تا «ولایت»علی(ع) را از بُن برگیرند و «خلافتِ»دیرپای «فرزند عبّاس»بُن گیرد.

 

بالأخره در قرن های بد خاطره و هولناک پس از قتل «ابومسلم» و «طاهر» و «یحیی ابن زید» و «مرگ های مرموز»آل سرخسی و «قتل مستور» امام مظلوم و جان گرفتن قوم عرب و خواری ایرانیانِ نَژاده و خمول خلق و احیای اشراف و سلطهء اوباش و زجر و حبس احرار و قتل عامّ هواخواهان «بنی علی» و پیمان شوم و ناپایدار میان عربان بنی عبّاس و غلامان ترک و خواجگان ایرانی...

 

روئیدم و حماسه ام را در ایّام دشوار «هم سازیِ»«دین و دنیا» و «بدسازیِ»«شیخ ابوالقاسم گرگانی،مذکِّر طوس» با «سلطان غزنه» سرودم و فصل برگ ریزان،برگ افشاندم؛و در یخبندان،شکوفه بستم.شکوفه هایم نه شکوفهء گلی و نه طلیعهء ثمری،که صدها «چشم انتظار»ی بود که به هزاران امید می گشودم تا در این متن متحجّر و حاشیهء متعفّن این شهرِ«شهادتگاه»،مگر شاهد رویشی باشم از تبار درختان نَژادهء گز و تاق که در سینهء خشک و خلوت هول و سکوت مرگ،به پای خویش،قامت راست می کنند و به آتش سر می کشند،بی آب و آبادی ای و بی چشمداشتِ نوازشی!

 

که من – فرزند کویر – می دانم و می بینم که رویش این درختان صبور و شجاعی که در جهنّم می رویند،نه«رویِش»،که «شورِش» است؛و نه «ایستادن»شان- ایستادن آرام و ساکت شان،در سرزمینی که برای ماندن هر روز،جهادی باید – نه ایستادن،که «ایستادگی» است و من – صحابی تنهای هود – می دانم و می بینم که در این قوم «عاد»،همه چیز و همه کس «بادآوردگان اند» و یا «به باد رفتگان».

 

و از این سموم که «بر طرف بوستان می گذرد»،درختان گشن بیخ شناور،دمادم از بُن می افتند؛و همچون «حشیشی» لرزان در دست های بازیگر و ناپیدای باد در این صحرا به رقص می آیند و گهگاه،این جا و آن جا،بر کناره های جویبار و لبهء چشمهء آب و سایهء برجها و باروهای بلند و چهاردیواری های امن و خانه های نشیمن کویر،«بیدهای خوش رنگ و ظریف و تربیت یافته و نرم و تُرد» را نیز می بینم،یا سر در گریبان «جنون» فرو افکنده و از ترس،در پس وقار شکوهمند پرنجابت عمیق خویش،به خواب تسلیم آرام و ذلّت آبرومند خود فرو رفته اند؛و یا اگر غدر و عقل این مجنونان هفت خط رِند «دجّال فعل ملحد شکل» را ندارند،به ادّعا و خودنمائی دست و بال می افشانند،همچون ...ِ خود!از باد و در باد می لرزند و «هم می ترسند و هم می رقصند» که «خوش رقصی» را شنیده ای،امّا این که می گویم، «ترس رقصی» است،در جمع جوانان انتلکتوئل قوم عاد!     پایان

 


هیچ کس باور نمی کند که کسی که آن سخنرانی های آتشین پر سر و صدا را کرده است و در سخنوری شهره است است؛و در برابر هزاران تن،گاه بی مقدّمه و بی مجال فکری،تصمیمی بر بدیهه رفته و چنان که گوئی همچون «دموستنس خطیب» در کوه های بیرون آتن،تنها به تمرین سخنرانی می پردازد،حرف آفریده و کلمات در دستش همچون موم،نرم و رامند؛گاهی در برابر حتّی یک نفر،از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند؛چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن سادهء عادّی برایش دشوار می شود،که دلش می خواهد هرچه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند؛و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است،احساس نکند.کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش،میان سینه و لب هایش پراکنده می شوند؛و او نمی داند چه کند؟فرو دهد،بر آورد؟چه کند؟

 

در سال 1958[1335 شمسی]زندانی شده بود؛او در راه عقیده اش،این سرنوشت را برای خویش انتخاب کرده بود.عقیده،سراپای زندگی او را پر کرده بود.هنوز جوانی اش آغاز نشده بود که وارد کشمکش های سیاسی و اجتماعی شده بود.عقیده،او را به این راه رانده بود.یک لحظه از رفتن باز نایستاد؛هیچ عاملی او را از راه به در نبرد؛هیچ دعوتی،منظره ای،حادثه ای او را لحظه ای مردّد نساخت.داستانش مفصّل است؛او را تبعید کردند به شهر سویل در جنوب اسپانیا.تبعید شده بود و در همان جا زندانی!رنج او کم نبود؛مجرمین سیاسی را یا تبعید می کنند تا درد غربت آن ها را بیازارد و تسلیم کند و یا زندانی.او هر دو را داشت:در غربت،زندانی بود.

 

امّا او مردی نبود که غربت و زندان،سخت آزارش دهد.او مردی در خویش بود و با خویش محشور.کسانی که خود،بسیارند،نیازی به هموطن ندارند.کسانی که خود آزادند،از زندان به ستوه نمی آیند.و این هر دو،در کار او تجربه شده بود.آدم های اندک اند،که به ازدحام محتاجند.کسانی که خود هیچ اند،می کوشند تا در دیگران،در شلوغی غرق شوند؛در آن جاست که پوچی خود را احساس نمی کنند.هرگاه تنها می مانند،به وحشت می افتند؛چون حتّی یک نفر را احساس نمی کنند،خلأ محض!

 

او تنهائی پُری داشت؛فنّ زیستن در خویش را خوب می دانست.با خو تنها نبود،تنهائی،سرش بیش تر گرم بود و دور و برش،بیش تر شلوغ.دیگران هرگاه او را از خودش می گرفتند،تنهایش می کردند.او خود،وطن خویش بود و خود،آزادی خویش.این زندانی در غربت،خود را در وطن خویش آزاد می یافت.

 

این مرد کیست؟از هفده سالگی،جز به خاطر عقیده،گامی بر نداشته و جز به خاطر مردم،یک کلمه ننوشته.او همهء خطرها و پرتگاه ها را مردانه همچون قهرمانی گذر کرده و داستان هریک،نقل محافل است؛چه عشق ها،چه سرگرمی ها،چه هوس ها،چه پولها،چه مقام ها،چه شکنجه ها و تهدیدهای هولناک،چه شب های بسیار در یک قلعهء تنها در زیر مهتاب،توی یک بیابان و ...که بترسد،که نترسید و چشم دشمن را خیره کرد.در حصاری از سرنیزه های لخت،حتّی حسرت لبخند ملایمی را بر دل های دشمنان خطرناک اش گذاشت؛آن ها که همچون یک کبوتر،می توانستند سرش را ببرند،و او همچون یک شاهین،حتّی ارزش یک اخم هم برایشان قائل نشد.

 

کیست که همچون او در بحرانی ترین دوره های سنّی،در بحرانی ترین دوره های سیاسی و اجتماعی،همواره با گام های محکم و یکنواخت و بی تردید بگذرد و بگذرد و یک لحظه نهراسد،نیاساید؛یک لحظه هیچ فریبی او را باز ندارد!کیست؟به قول استاد،نوشته های او از سال 1331 تاکنون،در این ده سال،گوئی همه را کسی در یک هفته،یک شب،یک ساعت نوشته است،هم یک حرف،یک عشق،یک فکر!

 

من در هر یک از این چهره ها،صمیمی بودم.هیچ جا دروغ نبودم.همه جا راست و درست و شرافتمند بودم.همه جا قلم ام،خدمتگزار صادق قلبم بود،یا مغزم؛و جز این دو،ارباب دیگری نمی شناخته.نه به کسی هرگز طمعی داشته و نه هرگز از کسی هراسی.

 

اکنون هم همین است.همیشه این قلم،زبان عقلم بود و فکرم و مغزم؛حالا زبان روح ام،قلب ام.به هر حال مال خودم است؛خیانت اگر هست،خیانت خودم بوده است به خودم؛کسی فدا نشده است.مغزم فدای قلب ام شده است.و چه قدر تلاش کردم که نشود،نشد!      پایان


مولوی،دو بار مرا از مُردن باز داشت:نخستین،سال های بلوغ بود،بحران روحی همراه با بحران فلسفی.چه،اساساً من خواندن را با آثار موریس مترلینگ آغاز کردم؛و آن اندیشه های بی سرانجام شکّ آلود،که نبوغی چون او را دیوانه کرد،پیداست که با مغز یک طفل دوازده سالهء کلاس ششم دبستان چه می کند؟این تشتّت فکری در دنیای تصوّف،که به شدّت مرا – با ناپختگی – مجذوب خویش کرده بود،طوفانی تر و دیوانه کننده بود.

سال های1325 تا 1328،جامعه نیز بی هدف بود؛و آن چه بود،هرج و مرج حزب توده و آخوندیسمِ جان گرفته و بازیگران سیاسی آزادخیال و فلسفه بافی ها،عرفان گرائی ها،مقدّس مآبی ها،رمانتیسم بی محتوا و یا مشغولیّت های زندگی و شکرگزاری از نعمت «آب باریک و نان تافتون و دیزی آبگوشت...» و من جزو آن اوّلی ها بودم.پوچی،بدبینی فلسفی،بیگانگی با واقعیّت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسئولیّت،و برداشتن لقمه های فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمهء ادراک و همزمانی آن با بحران بلوغ،مسیر«صادق هدایت»* را که آن ایّام خیلی وسوسه انگیز بود،پیش پایم نهاد؛و من برای پیمودن آن،ساعاتی پس از نیمه شب،آهسته از خانه بیرون آمدم؛جادّهء تاریک و خلوت «کوه سنگی» آن سال ها را طی کردم.استخر «کوه سنگی» نزدیک می شد،و من ساعاتی دیگر،خود را در آن آرام یافته می دیدم.[*صادق هدایت:نویسنده ای که به دلیل یأس و ناامیدی،خودکشی کرد.]

ناگهان،دلبستگی،تنها دلبستگی ام به این دنیا،در این زندگی،مرا مردّد کرد:مثنوی!و این جمله،نزدیکی های استخر در درون ام کامل شده بود و صریح:«زندگی؟هیچ،یک خیال بافی پوچ،امّا این فایده را دارد که در آن،با مثنوی خوش بود،و با او دنیا را گشت و رشد کرد...»برگشتم.مرگ و زندگی،دو کفّهء هم سطح بودند.امّا مثنوی،کفّهء زندگی را سنگین تر کرد و مرگ را که از آن بی نصیب بود،محکوم ساخت.زنده ماندم و با آغاز نهضت ملّی،جهت گرفتم.

و فصل دوّم،ورود به اروپا بود.در اوج جوانی،هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسئولیّت؛امّا عظمت این هیولای پولاد،که بر روی طلا و سکس خوابیده است،و نامش تمدّن جهانگیر مغرب است،و دارد نقش تمدّن منحصر به فرد بشریّت را بازی می کند؛مرا بر خود لرزاند.با این دستمایه از فرهنگ و ایمان،تنها،می توانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز،مرا نبلعد و در معده اش که سنگ آهن و صخرهء خارا را هضم می کند،جذب و هضم نشوم.آن چنان که خودپرستی و جنسیّت و کار اقتصادی و شغل فنّی،و تمایل به رفاه و لذّت و مصرف و پیشرفت را،که با مزاجش سازگار است،در خونش بریزد و نگه دارد؛و تمام احساس های معنوی،ارزش های اخلاقی،ایده آل های خدائی و همهء انگیزه ها و آموزش ها و اندوخته هائی را که از مذهب ام و تاریخ ام به ارث گرفته ام،از ماتحت خود دفع کند...!نمونه هائی از چنین آدم های تجزیه شده را هم به چشم می دیدم.

کیست که در این تنهائی و غربت،در این میدان گلادیاتور بازی،منِ اسیر را،نیروئی می تواند داد،که با این غول وحشی و هار و آدمخوار بتوانم مقابله کنم و رام اش سازم؟

بی تردید مثنوی را از مشهد خواستم.تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما می دمد،و ما را در برابر هجوم و حملهء این مغول متمدّن،که درون ها را قتل عامّ می کند،آسیب پذیر می سازد و روئین دل.همچون کودک ضعیفی که در کنار پهلوانی از اهل محلّ یا آشنا و خویشاوند خود حرکت کند؛و از هیچ آجانی،سگ هاری،دزدی،چاقوکشی،قلدر قدّاره بندی نهراسد؛و حتّی در دلش همه را تحقیر کند و شاخ و شانه کشیدن و درجه و نشان و دَم و دستگاهشان را به مسخره گیرد.

من که شب ها را با مولانای کبیر سر کرده بودم،صبح که بر مارکس و هگل و نیچه و سارتر و سوربون و کلژ دو فرانس و اساتید محترم و فرهنگ معتبر و تمدّن طلائی و باد و برود های فرنگی گذر می کردم،نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاه زاده مآب و نجیب زاده وار داشتم.

اکنون در برابر تو،غرب با تمامی حجّت ها و سفسطه ها و وکلا و شاهد ها و اسناد و مدارکش،تنها به قاضی آمده است.و شرق،تاریخ شرق،روح ایران،ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزش ها و احساس ها و اصالت ها و زیبائی ها و عظمت ها و سرمایه های اسلام،همه غایب اند،و وکیل مدافع ما حضور ندارد.کتاب مولانا را می فرستم،تا به نمایندگی همه در برابر مدّعی،از ما دفاع کند.مولوی،غیبت همه را جبران می کند و یک تنه همه را حریف است؛و تو را در ماندن یاری می کند.

... پایان ...

 

 


نظر

چه لذّت بخش است آن چه از او برایم حکایت می کنند!من در این حکایت هاست که سرچشمهء طبیعی بسیاری از احساس های ریشه دار مجهولی را که در عمق نهادم می یابم،پیدا می کنم؛و این،معاینه ای شگفت و مکاشفه ای شورانگیز است!مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصائص روح من و از زندگی من،پیش از این عالم،پیش از تولّدم و پیش از این حیاتم سخن می گویند.

من[علی شریعتی] هشتاد سال پیش،نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان،خود را در او احساس می کنم.مسلّماً من در روح او،نبض او،خون او بوده ام؛در رگ های او جریان داشته ام؛در نگاه او نشانی از من بوده است.و اکنون ممنون ام که او چنین بود و چنین کرد؛که اگر،به جای پناه آوردن به یک ده،به تهران می رفت یا نجف،و به مقامات می رسید و درجات،و من اکنون به جای او،از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبد الرّحیم،یا آقا سیّد ابو الحسن اصفهانی یا آخوند ملّا محمّدکاظم خراسانی- که شاگرد حکیم بود – سخن می گفتم،که مثلاً «سفیر انگلیس جلویش زانو میزد!»هرگز این همه غرق غرور و سرشار از لذّت نمی شدم.

امّا جدّ من،او نیز بر شیوهء پدر رفت.می گویند در علم،از اجتهاد گذشته بود؛و من می گویم از علم و اجتهاد گذشته بود؛که پس از آن،باز به همین روستای فراموش – که از جادّهء تهران و مشهد کناره گرفته است – باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت؛و به پاکی و علم و تنهائی و بی نیازی و اندیشیدن با خویش – که میراث اسلافش بود و از هر چه در دنیا هست،جز این به اخلافش نداد – وفادار ماند؛که این فلسفهء انسان ماندن در روزگاری است که زندگی،سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی،نمی توان!

پس از او عموی بزرگم که برجسته ترین شاگرد حوزهء ادیب بزرگ بود،پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیّات،باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.

امّا پدر من[محمّد تقی شریعتی] سنّت شکنی کرد.درس اش که تمام شد،برنگشت و در شهر ماند؛و دیدم که چه ها کشید تا توانست از این مرداب زندگی شهر،عمر را همه با علم و عشق و جهاد بگذراند و دامن تَر نکند.و آن دیگران که همگی به کویر گریختند،چه آسوده دامن تَر نکردند،که در کویر،آبی و آبادی ای نیست.و به هر حال،او در سنّت الاوّلین ما بدعتی نهاد و در شهر ماندنی شد؛و من پروردهء این تصمیم و تنها وارث آن همه ضیاع و عقار،که در ملک فقر بر جای نهادند؛و شاهزادهء این سلسله ای که پشت در پشت،بر اقلیم بی کرانهء تنهائی و استغناء سلطنت داشتند؛و حامل آن امانت های عزیز و ولیّ عهد آن پادشاهان ملک صبحگهان و بازماندهء آن سواران که در ابدیّتِ احساس های بی مرز و اندیشه های معراجی خویش یر رفرف شوق،از شب های مهتابی کویر،خود را بر این سقف کوتاه آسمان می زدند.و از این سو،در فضای خلیائی ملکوت می تاختند و مرغان زرّین بال الهام و غزالان رمندهء وحی را،در کنمد جذبه های نیرومند خویش صید می کردند؛و سحرگاه،خسته و فرس کشته،به خلوت دردمند انبوه خلق فرود می آمدند.

اکنون،بی طاقت از بار سنگین آن امانت ها که بر دوش دارم،در میان دو صفی که ساختهء قالب های خشت مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهان اند و یا کوره های آجرپزی فرنگ؛و هر دو به هم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بی درد،غریبانه می گردم،که راه دراز و سنگلاخ است و در هر قدم،حرامیانی در کمین،و من بی هم سفر و زانوان ام لرزان و کوله بارم سنگین و بیمناک از سرنوشت،که چه خواهم کرد؟

روزگارم از روزگار «سیزیف» سخت تر است و همچون لااوکون،در شکنجهء افعی هائی که بر اندامم پیچیده اند،که کاهن معبد مجهول آپولون ام،در این تروای کجعولی که خود مستعمرهء آتن است و مردمش«بندگان و پرستندگان پالس»(الههء یونانی اغنام!)و این افعی ها را نه سربازان یونانی،بل مدافعان و دروازه داران تروا بر گردنم پیچیده اند!

«علی شریعتی»

... پایان ...


نظر

نزدیک هشتاد سال پیش[این متن،مربوط به قبل از انقلاب است]،مردی فیلسوف و فقیه که در حوزهء درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار – آخرین فیلسوف از سلسلهء حکمای بزرگ اسلام – مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به دهِ «مزینان» آمد؛تا عمر را به تنهائی بگذارد و در سکوت فراموش شده ای،بر لب تشنهء کویر بمیرد.

به گفتهء مرحوم حکیم سبزواری بزرگ،وی در محضر «اسرار» نه همچون شاگرد،که به مانند رفیقی هم زانوی وی می نشست.چه،وی حکمت را پیش از این،نزد دائی اش علّامه بهمن آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود.

آوازهء نبوغ و حکمت علّامه در تهران پیچید و شاه قاجار به پایتخت،دعوتش کرد؛و او در مدرسهء سپهسالار درس فلسفه می گفت.امّا این وسوسهء تنهائی و عشق به گریز و خلوت – که در خون اجداد من بوده است – او را نیز از آن هیاهو،باز به گوشهء انزوای بهمن آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلودهء آن سواد اعظم به خرابه های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی تاب،و شب های آرام در دل این ویرانه ها تنها می گشت و می نالید و در سایهء دیواری می نشست و غرقه در جذبه های مرموز خویش،با خود و خدا زمزمه می کرد و این زندگی اش بود.

می گویند این شعر را سخت دوست می داشت و همواره تکرار می کرد:

این سخن ها کی رود در گوشِ خر؛گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!

و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن،جوانی را در حجره های تنگ و مرطوب مدارس قدیمهء بخارا و مشهد و سبزوار،بر روی کتاب ها و زانو به زانوی مدرّسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود،اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی،و مسند بلند پایهء علمی و زعامت خلق؛و باید مرجعی می شد و صاحب وجهه ای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازه ای؛همه را رها کرد.

بعد از حکیم اسرار،همهء چشم ها به او بود که حوزهء حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را،او که جانشین شایستهء وی بود،روشن نگاه دارد.امّا،در آستانهء میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی اش فرا رسیده بود،ناگهان منقلب شد.فلسفه و دین،او را به اینجا کشاندند.

فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات،همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب.دین به او آوخته بود که دنیا و هر چه در او است،پلید است؛و دل های پاک و روح های بلند را نمی فریبد.شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشم ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.به روستای مزینان آمد و در خانهء کوچکی در خم کوچه ای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرّر و بی معنی این دو دلقک سیاه و سفید،ماند و مُرد.

مردم صمیمی ده،از او چه ها می گفتند!یک سبه امام،شبه پیغمبر،یک فرشته،یکی از اولیاء الله،و به هر حال،غریبی از مردم آن عالَم در این ده! «کفش هایش گاه پیش پایش جفت می شد...روز مرگ خویش را خبر داد...سال قحطی،دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی اندوختهء نانی چه کنیم؟و او از خشم برآشفت.و نیمه شبی ناگهان صدای ریزشی که از کندوخانه برخاست،همه را بیدار کرد.رفتند و دیدند که از نافه،گندم می ریزد و برخی کندوها لبریز شده است...»

کربلائی علی پسر کربلائی مؤمن،آن شب در صحرا آب می راند،در گود آبشخور:«ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب،سیاهی ای از دور می آید؛نزدیک تر شد،حیوانی شبیه شتر،به رنگ سمند،به طرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد.دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند؛و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد...پس از لحظه ای،ناگهان به خود آمدم و چنان ترس ام برداشت که افتادم و از هوش رفتم»...

دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند،به گونهء دیگری شهادت دادند:«نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد...باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد».وی در سال 1318 قمری مُرد؛و شگفت آنکه در سال 1336 قمری،هیجده سال بعد،باران قبر او را خراب می کند و جدّ بزرگم دستور می دهد تا آن را از بنیاد بسازند.در حفرهء گور هیچ نیافتند،جز مهر نمازش و حتّی تسبیح تربت اش...و چند سال بعد که فرزند پارسای صاحب کرامت اش شیخ احمد می میرد،در همین حفرهء خالی دفن اش می کنند.و اکنون پدر و پسر هر دو در یک گور آرمیده اند.نه،پسر در گوری که پدر در آن بود،مدفون است و پدر را که در زندگی،آفرینش بر جان اش تنگی می کرد،نخواستند که در زاغه ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند،که می دانستند نعش پوسیدهء او نیز تاب تنگنا ندارد،نجاتش دادند.وی آخوند حکیم،جدّ پدر من بود.

ادامه دارد...


نظر

بر کرانهء کویر،به تعبیر کتاب «حدودالعالم»،«شهرکی» است که شاید با همهء روستاهای ایران فرق دارد.چشمهء آب سرد که در تموز سوزان کویر،گوئی از دل یخچالی بزرگ بیرون می آید،از دامنهء کوه های شمالی ایران به سینهء کویر سرازیر می شود و از دل ارگ «مزینان» سر بر می دارد.از دل این دیواره های عبوس و مرموزی که قرن های گمشده ای را که اسلام به اساطیر کشاند،در آغوش خویش نگاه داشته اند و خود،علی رغم تاریخ،همچنان استوار ایستاده اند.

درست گوئی «عشق آباد» کوچکی است؛و چنان که می گویند،هم بر انگارهء عشق آبادش ساخته اند.صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد بر می کند و می برد،و ناچار،همه چیز از نو ساخته می شود.کتاب حدودالعالم،از«مرد» و «انگور» مزینان نام می برد،و از هزار و صد سال پیش،هنوز بر همان مهر و نشان است که بود.مردانش نیرومند و مغرور،که سبزواری ها را دهاتی می دانند و مشهدی ها را گدایان گوش بُر،و مردان تهرانی را زنانی ریش دار!و در شگفت اند که چرا غالباً این برگهء معتبر را هم از میان می برند!؟

و باغ های انگورش که هنوز – علیرغم مادّیّتی که بر روستا ها تاخته و باغ ها را همه غارت کرده است – برجا و آبادند و خوشه های عسکر و لعل و شست عروس اش همچون چراغ می درخشند.

مزینان،این دهی که با آبادی ها،و امروز،خرابی های پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما و گویندهء خاموش قصّه های از یاد رفتهء نیکان ما و نیاکان من است.که تاریخ – این پیر غلام پایتخت نشین چاپلوس،که هماره قلم اش خادم شکم اش بوده است،و خِرَدش ساکن چشم اش؛و هرگز جز فیلم های سریال عملیّاتی زد و خوردی پر«حادثه» را نمی بیند؛و جز برای خداوندان زر و زور نمی نویسد – کجا پائی به دهی می توانست نهاد و از «کاخ» قیصر – که بر آن فرش زربفت گوهرنشان می گسترند؛و از قصر شمس العماره،که هر صبح و شام،نفیر نقاره اش سلطنت «ابد مدّت» ناصرالدّین شاهِ«شهید» قاجار را بر گوش های خلق می کوفت – سری به «کوخ» حکیم می توانست زد؟که بر شاه نشین حجرهء پذیرائی اش،نیم پوست تختی گسترده و مابقی را ماسه های نرم بادآوردهء کویر پوشیده بود،و یا از «مهتاب خرابه»ء علّامه بهمن آبادی می توانست خبری گیرد؟که در سایهء دیوارهای شکسته و برج های سرافکنده اش،روح دردمند آواره ای،در قفس اندامی،سر به درون خویش فرو برده و با آن«خودِ پنهانِ خویش»،دست اندر کار آفرینش هائی که همه عشق و همه شعر و همه زیبائی اهورائی بود!

...الّدهرُ فی ساعة و الارضُ فی الدّار...!

تاریخ،این ها را چه می فهمد؟اینان را چه می شناسد؟

صحبت ازمزینان بود که با آبادی ها – و امروز خرابی های – پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما بود؛و هر کوچه اش،کوچه باغ اش،مسجد و مدرسه و برج و بارویش،کتیبه ای،که بر آن نقش خاطره ای از اجداد خویش را می خواندم؛و طرح یادی از روزگاران پر عصمت و عزیزی که همه،قربانی بی دفاع این«روسپی زمانه» شدند؛که ناگاه از نشستگاه خورشید،برخاست و بر سرزمین آفتاب تاخت و میراث های عزیزمان و سرمایه های سرشارمان و سر و سامان گرم و روشن مان،همه را به زیر آوار برد.و هر چه داشتیم،از دست مان بگرفت و به جای آن همه،جز «دست بندی دیگر»،هیچ نداد.

دوران کودکی،عصر طلائی هر کسی است.دوران پر عصمت و عزیز و شاد تاریخ یک زندگی.من نیز گرچه دوران کودکی ام نه با طلا،که با «فولاد» سر آمد؛اکنون در پیش چشم خاطره ام،درخشش طلا یافته است.به خصوص که جوانی ام همه،در آخرالزّمان گذشت،همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم»؛و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم،که گر چه به سختی،امّا به خوبی گذشت.... پایان

 


نظر

قصدم شرح حال نیست؛این را می خواستم بگویم که گرچه در سیاست،همهء زندگی ام را تا حال غرق کردم و تاخت و تاز های بسیار کردم؛امّا با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود.این حقیقت را ده سال پیش،آن عاشق علی و شهید دریا می گفت،و همواره می گفت و با چه تعصّب و اصرار و جدّیّتی؛و من بر او می خندیدم با چه اطمینان و یقینی،که تو نمی فهمی،که تو نمی شناسی؛تو «علی»را در تاریکی دیده ای،«تاریکی عشق»؛و اگر او را در «نور عقل» و روشنائی اندیشه و آزادی و علم بنگری،نخواهی شناخت!(چه قدر زبان فرق می کند)!امّا باور نمی کرد؛می گفت اگر تو را رئیس جمهور ببینم،باز هم تو را مرد سیاست نخواهم یافت،مگر در هند.حال می فهمم که چه قدر راست می گفت!من مرد حکمت ام،نه سیاست!

به هر حال،در پاسخ آن بابا،که گفت بیعت کن،و وارد که شدی،جز دو تا،هر میزی را که خواستی،«از هم راه» یک راست برو و پشت اش بنشین؛و من از هم راه رفتم و در سلّول آن قلعهء نظامی سرخ[زندان قزل قلعه]خوابیدم و پس از مدّت ها آمدم بیرون و با دست خالی...و باز افتادم توی این قلعهء کشوری سبز.

و حال،وقتی خودم را با آن هم سفران دیگرم،که خود را به باغ و آبادی می رساندند می سنجم،از شادی و شکر و شوق در پوست نمی گنجم،که چه خوب شد که در آن «سواد اعظم»پاگیر نشدم و به دنیا و شرّ و شورش آلوده نگشتم،و معلّمی را و خلوت آرام و سادهء این گوشه را برگزیدم،و حال را نگه داشتم و از قیل و قال و معرکه،دامن برچیدم؛و اگر آن ها زر اندوختند،من گنج یافتم؛اگر آنها کاخ بر پا کردند،من معبد ساختم؛و اگر آنها باغی خریدند،من کشور سبز معجزات اش را دارم؛

اگر آنها بر چند «رأس» ریاست یافتند،من بر اقلیم بی کرانهء اهورائی دلی سلطنت دارم؛و اگر آنها غرورشان را در پای میزی ریختند،من آن را بر سر گلدستهء معبد عشق بشکستم؛و اگر آن ها به غلامی «قیصر» درآمدند،من صحابی«حکیم» شدم،یار غار «نبی» گشتم؛و آن ها راه خویش کج کردند و دست و دامن پر کردند،و من ماندم و با دست و دامنی خالی،به خلوتی خزیدم.

امّا اگر آنها نام خویش را به نان فروختند،من بر آب دادم و پیش تر از خضر و پیشتاز تر از اسکندر رسیدم؛و اگر آنها لذّت بردند،من غم آوردم؛و اگر آن ها همچون «عنصری» ز زرآلات،خوان گستردند و از نقره،دیگدان زدند،من همچون مولوی در «آفتاب» شکفتم و در خورشید سوختم و سفره از دل گستردم و مائده از درد نهادم و شراب از خون سر کشیدم؛

اگر آنها مردِ ابلاغ شدند،من مرد داغ شدم؛و اگر آن ها دل به زندگانی بستند،من دل به زندگی بستم؛اگر آنها وزارت یافتند،من سلطنت یافتم؛اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند،مرا در نهان به دل دوست دارند؛و اگر آنها گزارش کار می نویسند،من گزارش حال می نویسم؛اگر آن ها به آزادی خیانت کردند،من به آزادی وفادار ماندم؛

اگر آن ها شکم فربه کرده اند،آن چنان که در خشتک خویش نمی گنجند،من عشق پرورده ام،آن چنان که در خویشتنم نمی گنجد؛اگر آن ها کارمند دارند،من دردمند دارم؛اگر آنها ماده شترِ پیرِ گرِ بیمارشان را به زور در پای قصر قربانی کردند،من اسماعیلم را به شوق در راه کعبه ذبح کردم؛اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند،من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم؛اگر آنها در انبوه هم،بیگانهء همند،ما در تنهائی خویش آشنای همیم؛اگر آن ها طلا دارند،من عشق دارم؛اگر آن ها خانه دارند،من محراب دارم؛اگر آن ها صعود می کنند،من به معراج می روم؛اگر آن ها در زمین می خرامند،من در آسمان می پرم؛

اگر آنها پایان یافته اند،من آغاز شده ام؛اگر آن ها پیر شده اند،من جوان شده ام؛اگر آن ها وکیل شده اند،من معبود شده ام؛اگر آن ها غلام خانه زاد و چاکر جان نثار راجه شده اند،من امام پاک نژاد و راهب پاک زاد مهراوه شده ام؛اگر آن ها گردن به زنجیر عدل انوشیروان کشیدند و آخور آباد کردند،من ترک کاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجیر بگسستم و رها شدم و آزادی یافتم و هنرمند شدم و آفریننده شدم و نبوّت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم و در جریدهء عالم،دوام خویش را ثبت کردم.

اگر آن ها را گروهی چاپلوسی می کنند،که حرفه شان این است،و هر که را در جایشان بنشانند،اینان را بر گرد خویش دست بر سینه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد یافت،مرا دلی می ستاید که جهان و هرچه دارد،برایش خاکروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه؛دلی که جز زیبائی و جز ایمان و جز دوست داشتنی نه از جنس این دنیا،در آن راه ندارد؛دلی که از غرور،خدا را نیز به اصرار من می ستاید!که می گوید زیان کردم؟ من کجا و آنها کجا؟

... پایان ...