سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

و بعد،گورویچ،که نگاهی جامعه شناس به چشمان من بخشید و جهتی تازه و افقی وسیع در برابرم گشود.و پروفسور برک،که مذهب را نشانم داد که از پشت عینک جامعه شناسی،چگونه می توان دید؛و همین درس بزرگ،موجب شد که صدها هزار دانستنی های بیهوده ای که در اینجا آموخته بودم و به کارم نمی آمد،همه،ارجمند و به دردخور شد.

شوارتز و لوفور،که مرا با بینش های جدید امروز،در مسائل مکتبی و ایدئولوژیک آشنا کردند.و کوکتو که همان درس ابوالحسن خان فروغی را باز دوباره به من نشان داد.ابوالحسن خان آموخت و کوکتو،آن را نشانم داد.سارتر،که نه تنها اندیشیدن تلخ فلسفی امروز اروپا را در او دیدم،بلکه در او دیدم که یک انسان نیز می تواند خُلق و خوی یک گرگ تنها را داشته باشد!بی هراس،بی کس،مهاجم،گستاخ،مستقلّ،غریب! این «روح انسانی» اروپا،که در این کالبد پلید پولادین ماشین و پول اسیرش کرده اند و با چه شکنجه ای! از بیم خفقان،عاصی شده است.این قربانی «کلیسا» و «سرمایه»! بیزار از دنیا و دین،که در آن جا،دو رویهء یک سکّهء قلب اند!

و بالأخره ماسینیون! که فنّ «از ابتذال فاصله گرفتن» و «در حدّ خوبی،زیبا بودن،و در حدّ زیبائی،خوب بودن» را به من آموخت؛و نمی دانم که تا کجا آموختم؟

و نیز،آنکه تا بود،«او» را نه دیدم و نه فهمیدم؛و بعدها که در پسِ موجهای بی رحم دریای «مانش»،خود را پنهان کرد و فریادهایش در میان هیاهوی وحشی سواحل «تورویل» خاموش گردید،«او» را دیدم و صدایش را شنیدم و...فهمیدم و چه دردناک!امّا...دیگر خیلی دیر شده بود...دیر.

شگفتا!وقتی که بود،نمی دیدم.وقتی که می خواند،نمی شنیدم...وقتی دیدم،که نبود...وقتی شنیدم،که نخواند...!چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد و زلال،در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،تشنهء آتش باشی و نه آب؛و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش،که تو تشنهء آن بودی،بخار شد و به هوا رفت،و آتش،کویر را تافت و در خود گداخت،و از زمین آتش روئید،و از آسمان آتش بارید،تو تشنهء آب گردی،و نه تشنهء آتش؛و بعد،عمری گداختن از غمِ نبودن کسی که،تا بود،از غم نبودن تو می گداخت!

راستی «او» به من چه آموخت؟هیچ! «او» به من نیاموخت،چه خود نمی دانست.من از «او» آموختم.چه گران بهایند انسانهائی که بزرگواری ها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبائی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند،و خود از آن آگاه نیستند.این از آن مقولهء «نفهمیدن»هائی است،که به روح،ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.

راستی «او» به من چه آموخت؟نه،من از «او» چه آموختم؟من «سخن» پاسکال را در او «دیدم»:«دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست».او سخن پاسکال را با «بودن خویش» بیان می کرد.او خود،همین حرف پاسکال بود.پاسکال «او» را گفته است.دلایلی که دل داراست،در صورت «او» شکل مادّی گرفته بود.

و پاسکال ادامه می دهد:«...و به وجود خدا،دل گواهی می دهد،نه عقل».و «او» سرشتی چندان شفّاف داشت،و چندان «پاک و غیر مادّی دوست می داشت»،که هیچ منطقی،خلقت او را جز به خداوند،نمی توانست نسبت دهد!

من از «او» هنر «دیدن» را آموختم.از او نگاهی تازه گرفتم،که بدان همه چیز را به گونه ای دیگر می دیدم.«او» با زندگی خویش نشان می داد،که دل آدمی تا کجا می تواند«دوست بدارد»،و در این جهان اثیریِ پر از خداوند،تا کجاها می تواند اوج گیرد!

«او» همان «صاعقه» بود،امّا صاعقه ای که پس از مرگ اش بر دل آدم فرود آمد.آدم ها غالباً،پیش از مرگشان،می میرند؛و کم اند آن ها که هر دو مرگشان،یکی است.امّا «او» از آن ها بود،که پس از مرگش،حیاتی دیگر را در درون من آغاز کرد.حیاتی که بارور تر و دگرگون کننده تر از زندگی پیش از مرگش بود.

... پایان ...