سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

این نهضت را من ایجاد نکرده ام.من کوچکتر از آنم که ایجاد کنندهء نهضتی باشم.وانگهی،نهضت،بزرگتر از آن است که یک فرد،آن را ایجاد کند.

من در این مکتب،اگر برای خود،«عنوانی» قائل شوم،آن عنوان،حداکثر یک «شاگرد خوب» است و نه بیشتر!

استادان مان،همهء روشنفکرانی که از سید جمال الدین اسدآبادی به بعد،در دوران معاصر،برای تحقق آنچه «رسالت روشنفکر» می خوانند،تکیه گاه شان «اسلام» است.

در جامعهء ما،اکثریت مسلمان اند،پس تکیه گاه اکثریت،اسلام است؛اما به عنوان یک «دین»،یعنی یک «حقیقت متافیزیکی که از راه وحی،به مؤمنان اش رسیده و آن را دربست و بی چون و چرا قبول دارند».اسلام،برای این ها که اکثریتِ مسلمان اند،یک «تکیه گاه روحی» است.اما برای برخی سیاستمداران – که به ریشهء متافیزیکی آن هم معتقد نیستند – می تواند در نیل به هدف های سیاسی یا اجتماعی،یک «تکیه گاه اجتماعی» باشد.به هر حال،جامعهء ما چون مذهبی است،پس مذهب،یک عامل اجتماعی به شمار می رود.منتها،سیاستمداری ممکن است برای رهائی مردم،به آن تکیه کند و سیاستمداری دیگر،برای اسارت مردم.

اساسا،من این مرزهای قدیمی و مشهور میان «آسمان و زمین،ماده و معنا،قانون اجتماعی و وحی الهی،علوم دینی و علوم دنیائی،روحانی و حسمانی،طبیعت و ماوراء الطبیعه،روح و جسم،پدیدهء فیزیکی و پدیدهء متافیزیکی،برای دین مردم و برای دنیای مردم،در راه خدا و در راه خلق» را با «نگاه توحیدی» نمی بینم.این مرزبندی ها در جهان شرک مطرح است و به چشم احوَل یا دوبین،ثنویت (Dualisme)می آید.در «جهان بینی توحید»، عالم وجود،یک «پیکر پیوستهء واحد»ی است«زنده و آگاه»،که هم می اندیشد و هم احساس می کند و هم می آفریند و هم انتخاب می کند.در این تشبیه،شما هم طبیعت را می یابید و هم خدا را.می بینید که اساسا آن «تفکیک» ها،در این جهان بینی،فاقد معنی است.

نمی گویم:پیکره و روح؛نمی گویم پیکره ای که همان روح است.می گویم یک «پیکرهء زنده».عالَم،یک «انسان کبیر» است؛چنان که،انسان،یک «عالَم صغیر» است.خدا،فکر،خواست،آگاهی و آفرینندگی و حیات،این تنی است که طبیعت نام دارد.

فهم رابطهء میان خدا و طبیعت،در این تصویر واحد از جهان،معمای پیچیده و نامفهوم «وجود» را برای ما پدید آورده است.مشکل فهمیدن توحید،همین جا است.و این است که اندیشه های بزرگان بشری،ناچار یا به «دوگانگی شرک» افتاده اند و یا به «وحدت وجود»!

نمی توانیم بفهمیم؛ولی تشبیه می تواند فهم ما را به آن نزدیک سازد.بهتر است این تشبیهات را از شایسته ترین آموزگاران توحید بیاموزیم:یعنی از قرآن صامت و قرآن ناطق:

قرآن صامت،جهان را به چراغی تشبیه می کند که به شعلهء خدا روشن است(آی? نور: الله نور السموات والارض...) و قرآن ناطق،علی (ع)،چه دقیق اندیشه را بر سطح بام بلند و دشوار «توحید» نگاه می دارد و از پرت شدن به دو سوی شرک و یا وحدت وجود،که پرتگاه همهء اندیشه هاست،مانع می شود:

«داخل فی الاشیاء لا بممازجه»:خدا در درون پدیده هاست،اما نه به آمیختگی؛

«و خارج عن الاشیاء لا بمباینه»:و در بیرون پدیده هاست،اما نه به گسیختگی.

هم چنان که گفتم،پیشگامان راه ما،روشنفکرانی هستند که اسلام را تکیه گاه خود داشتند و دارند.ولی مسئله بر سر همین «تکیه گاه» بود؛که پرسیدند:تکیه گاه،به عنوان یک عامل اجتماعی و یا یک حقیقت متافیزیکی و الهی؟

و گفتم:در چشم توحید بین،این دو با هم مغایر نیستند.مثلا یک پدیدهء متافیزیکی مثل «وحی»،با یک پدیدهء فیزیکی مثل «جاذبه»،هر دو یکی است؛چون هر دو،کار یکی است؛چون «یکی» بیش نیست.«یک است و جلوش،تا بی نهایت صفرها»! اگر اختلافی در این دو هست،به اعتبار رابطه شان با منِ انسان است.

این است که قرآن – بر خلاف فلاسفه که عالم را به طبیعت و ماوراء طبیعت تقسیم می کند – می گوید:شهادت و غیب؛و این دو،از نظر انسان،چنین نامیده می شوند،مثل محسوس و نامحسوس؛نه مثل ماده و هیولی و جوهر و عَرَض و ...

من همیشه از طرح مسائل خیلی «علمائی حکمائی عرفائی» گریزان هستم.هر چند دلم می کشد؛اما همیشه می کوشم تا بر «نفس» خود مسلط شوم؛و برای این مردمی که به اندازهء خرج یک مرغ منجمد،درآمد ندارند و جامعه ای که هنوز از بیسوادی و خرافه پرستی و فلج عقلی و محرومیت های بدوی رنج می برند،«عِلم بازی» در نیاورم!