سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

من اکنون ایستاده ام و خود را می نگرم،که دارم از پس تکّهء ابرهای نمودین خویش سر می زنم.طلوع خود را می نگرم،و خود را،به نرمی و رضایت،غرق لذّت و امید،تسلیم «او» می کنم؛«او» که مرا در خود می مکد؛و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم!

احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد،سراپایم را فرا می گیرد،تمام «هستن»ام را،لبریز می کند.همهء لکّه هائی را که از اثر انگشت های طبیعت،بر دیواره های «بودن»ام مانده بود،می زداید.مرا در خود می شوید.دیگرم می سازد.و من،گرم این لذّت دردآمیز تولّد خویش،ساکت مانده ام.

 

امّا نمی دانی!این که در من فرا می رسد،به عظمت همهء این هستی است؛چه می گویم؟به عظمت ابدیّت است؛به عظمت مطلق است؛و به هراس بی کرانگی!سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را،و «بودن»من،این قفس تنگ و ناتوان،گنجایش آن را ندارد.احساس می کنم که در خود فرو می شکنم؛نمی دانم چیست؟امّا بی تابم.آن چه در من می جوشد،چنان بی قرارم کرده است،چنان قلبم را می فشرد،که احساس می کنم،یک انجار چیست.احتضار را به طور مداوم در خویش می یابم.

 

این روزها و به ویژه این شب ها – که هم بیش تر با خودم ام و هم بهتر و مأنوس تر – آن سخن عین القضات همدانی،شهید عزیزم را،که در 33 سالگی،«شمع آجین» گشت،نه تنها با فهم ام،که با همهء روح و اعصابم حسّ می کنم که:«قلبم تا حلقوم بالا آمده است».خفقان!خفقان!

 

نمی توانم سکوت را تحمّل کنم.نمی توانم چیزی بگویم،ولی ساکت خواهم ماند.امّا من،اکنون احساس کسی را دارم،که درد جان سپردن را تحمّل می کند؛و می داند که،از آن پس،آرامش است و نجات؛و خسته از رنج زندگی،که«جز احتضاری که یک عمر به طول می انجامد،هیچ نیست»،سر به زانوی معشوق خویش خواهد نهاد؛و سیراب و سرشار،در زیر دست های او که،دو مسیح خاموشند،نوازش خواهد شد.

 

یک «شهید»!نمی بینی که،چه شیرین و چه آرام می میرد؟

 

ادامه دارد...