سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

 

رنجی که همیشه آزارم می داد،اکنون به بی نهایت رسیده است.چنان رشد کرده است که از هستی من بزرگتر شده است؛و احساس می کنم که در زیر فشار هر روز سنگین ترش،به زانو در می آیم.بسیار نزدیک است؛مرگ یا جنون را در یک قدمی خود می بینم؛همسایهء دیوار به دیوار من شده اند؛گاه صدایشان را،که نام مرا می برند،می شنوم.سخت تنها مانده ام؛چه سخت است تنهائی در انبوه جمعیّتی که از همه سو مرا احاطه کرده اند.از تنهائی و سکوت وحشت کردن و از ازدحام و غوغا خفقان گرفتن.دانه ای خشک شده ام در لای دو سنگ آسیای این تناقض!این دو سنگ هر روز سنگین تر می شوند و من هر روز ضعیف تر!

قالب های آدم ها همه تعیین شده و مشخّص است؛و من نمی توانم خودم را در هیچ کدام بگنجانم؛در بیرون این قالب ها تنها مانده ام.و این تنهائی که پیش از این،آن را در کار و کوشش و مردم،در سخنرانی و نویسندگی و شکست و پیروزی و «مسئولیّت» فراموش می کردم،اکنون صریح و روشن مرا در خود غرق کرده است،و هر روز بدتر می شود و هر روز هول انگیزتر!

 

کسی که در نور برق کار می کرده است،و با مائده های لطیف و عالی تغذیه می کرده است،و در وسیع ترین چشم اندازهای روح و اندیشه چشم دوخته بوده است؛اکنون که آن ها همه هیچ شده اند،چگونه می تواند با چراغ های موشی و کاسه های آبگوشتی و در و دیوارهای نزدیک و کوتاه و حقیر،خود را سرگرم سازد و به هیجان آید؟کسی که از فلسفه لذّت می برده است،حال می تواند از اتومبیل کیف کند؟کسی که آزادی،دلش را تکان می داده است،می تواند به ساق و ران و سر و زلف این و آن دلگرم گردد؟کسی که ایده آلش بنای استقلال و دومکراسی بوده است،می شود که با بنّائی خانه ای در سر دونبش خیابان تسکین یابد؟اندیشه ای که مجال پروازش،همهء جهان بشری بوده است و سراپای تاریخ،می تواند در چهاردیواری منزلش،اداره اش،محصور شود؟

 

ادامه دارد...